داستان کوتاه؛ اشتباه پرستار
آن روز عصر کاووس مثل هر روز در بازگشت از سر کار، از این که باز هم در خانه سرد و بیروح شب را به س...
متولی شال سبز را بهکمرش بست و با زحمت زیاد با یک اهرم قوی دیلم قوچ را جابهجا کرد، از طرف مشهد-شرق بهسمت جنوب قبله آورد و سپس بهداخل امامزاده رفت.۱ نزوراتی که ریخته بودند جمع کرد و در یک کیسه ریخت. یکنامه هم بود که به امام نوشته بودند. نامه را برداشت ولی نخواند.
آن روز عصر کاووس مثل هر روز در بازگشت از سر کار، از این که باز هم در خانه سرد و بیروح شب را به س...
وانت با بلندگو در خیابان و کوچهها میگشت و مردم را دعموت بههمکاری و جمعآوری کمک برای جبهه میکرد....
گاهی مرگ هم از آدمی بیزار میشود. زمانی که مردان در بازار پرجمع و جوش صدر توپهای تکه را از بدنم با...
سملویس به پژوهشهای سببشناختی (étiologique) دربارهی تب نفاسی میپردازد و دربارهی دلایل نرخ ...
اختر وارد کوچه که شد همه چیز دستگیرش شد؛ درودیوار گواهی میداد که برای پسر و عروسش اتفاقی افتاده. غذ...
درب را به هم زد و هرچه شوهرش رضا – استاد رضا بنا – صدایش کرد پاسخ نداد. هر روز کارش این بود که از خا...
هوشیدر مثل همیشه در کلاس ساکت نشسته و به تخته سیاه نگاه میکرد. در افکار خود غرق بود و صدای معلم ریا...
مصطفی به ساعت بند دستیاش فشار شدیدی وارد نمود و بدنش لرزید. ضربات پیهم چوب سخت به کف دستهایش که ح...
«برگهای روی استخر را تمام کردی بیا ببین باز برایمان لباس فرستادند این سری پول هم رویش گذاشتند.