قصههای مهاجرت: رعنا
چشمان مرد سرخ شده بود درحالیکه سبیلهای کمپشتش را عصبی گاز میگرفت، بهآرامی از صندلی برخاست. زیرچ...
معمولاً برگزاری کلاسهای دانشکده از نیمه اسفند به بعد تق و لق میشود اما هنوز کلاس استاد شفیعی کدکنی با بیش از حداکثر ظرفیت برگزار میشود.
چشمان مرد سرخ شده بود درحالیکه سبیلهای کمپشتش را عصبی گاز میگرفت، بهآرامی از صندلی برخاست. زیرچ...
بالاخره تصمیم گرفتم با او ملاقات کنم. سی و پنج روز مداوم رأس ساعت نه صبح برایم صبح بخیر و ساعت ده شب...
گروه ادبیات هفته: همشهری طنزپرداز ما بهروز مایلزاده همواره با مطالب خوب خود، خندهای عمیق و از سر ت...
بعد از تلاش بسیار از یک دانشگاه نهچندان معروف پذیرش دکترا گرفتم و حالا در آپارتمانی که بوی حشیش از ...
پس از روزها و شبها ترس و دلهره، بالاخره کشتی ما در بندر قدیمی مونترال لنگر انداخت. چهره مسافران خست...
راننده زیر لب چیزی گفته رادیو را خاموش کرده و به زن جواب داد متأسفانه در ساختمان بانک مرکزی گروگانگ...
کمی امیدوار شدم که خانوادهام سلامتند اما واقعا قاتل و مقتول چه کسانی بودند. با این افکار مغشوش در ک...
چوبهی داری از دوردست دیده میشد که چند داروغه از آن پاسداری میکردند. مردی که پیدا بود زندانی او را...
جهانبینی محمدعلی جمالزاده که تقریباً در تمام نوشتههایش منعکسشده است، از تجربه منحصربهفرد او به...