داستان کوتاه؛ اشتباه پرستار

داستان کوتاه؛ اشتباه پرستار

آن روز عصر کاووس مثل هر روز‌ در بازگشت‌ از سر کار، از این که باز هم‌ در خانه سرد و بی‌روح شب را به سر کند قلبش فشرده شد‌‌. ولی این که چگونه‌ شکوه به او خیانت کرده و فرزند دیگری را با دروغ به او قبولانده‌ عصبانی بود. آنقدر که تصور‌‌‌ نمی‌کرد هرگز بتواند به زن دیگری اعتماد کند‌‌.

 
 

سر و صدای گریه بچه‌ها اتاق نوزادان بیمارستان را پر کرده بود. آن روز هم مثل همیشه چندین‌ نوزاد به آنجا‌‌ تحویل داده شد.‌‌‌‌‌ آذر در حالی که به رجب همسرش تکیه داده بود،‌ به بخش زایمان فرستاده شد‌ و در اتاق عمومی بستری گردید. درد زیادی داشت‌ اما‌ باید تحمل‌ می‌کرد چون‌ نریمان پرستار‌ بخش زایمان،‌ با تشری که به او زد‌ فهمید‌ حق‌ فریاد کشیدن هم ندارد،‌ چون آنها حوصله سر و صدای او و امثال او را نداشتند.. بعد از چند ساعت‌ ماما دستور داد او را به اتاق زایمان بردند و برای بار پنجم پسری به دنیا آورد. بچه سالمی که‌ بدون دعوت پا به این دنیا گذاشته و انگار با وجودش بدبختی‌‌های پدر و مادر فقیرش را چند برابر کرده بود.‌‌ پس از انجام کارهای اولیه او را به اتاق نوزادان تحویل دادند.‌

همان روز، شکوه، زن دیگری‌، که سال‌ها در آرزوی بچه‌دار شدن بود،‌ در حالی که سرش را روی شانه‌‌های شوهر تکیه داده و او با نگرانی زیر بغل‌ همسرش را گرفته بود به همان بیمارستان رفت. مرد او را روی مبل سالن انتظار نشاند و خود‌ به پذیرش‌ مراجعه کرد و کمک خواست‌‌. پرستاران فوری او را در نهایت احتیاط روی برانکار خوابانده‌ به بخش زایمان بردند.‌‌ قرار بود زن برای اینکه درد نکشد‌ با‌ جدیدترین متد زایمان کودکش را به دنیا بیاورد. بلافاصله او را آماده نموده به اتاق‌ عمل بردند‌‌ و کودکش که نوزاد پسری بود متولد شد و بعد‌ در یکی از‌ اتاق‌های خصوصی بیمارستان بستری گردید. آن قسمت بیمارستان‌ حال و هوای دیگری داشت. طی روزهای استراحت او‌ سیل ملاقات‌کنندگان با‌ سبدهای گل زیبا‌ به آن بخش سرازیر شده بودند‌‌. نوزاد‌ به نظر می‌رسید‌ کودک خوشبختی است چون‌ در خانواده‌‌‌ای پا به جهان گذاشته بود که پدر و مادر چیزی از رفاه کم نداشتند و پرستاران مثل پروانه دور‌ شکوه و نوزادش‌ می‌گشتند.

در اتاق نوزادان بچه‌ها شبیه هم‌‌‌، فارغ از آنهمه تفاوت در تخت‌های‌ کوچک خوابیده‌ و پرستاران مشغول رسیدگی به آنان بودند‌‌‌. موقع تحویل شیفت‌‌‌، نریمان‌ به فروزان‌ پرستار شب گفت:

-من باید برم،‌ این هم‌ مشخصات پدر و مادرشون.

 و دو برگ‌ فرم متولدین‌‌‌ آن روز‌ را‌ روی میز گذاشت و اضافه کرد:

-این دو تا رو هم تازه آوردند‌ نوارهاشون و تو اتاق عمل بستند. مواظبشون باش من‌ رفتم.

-باشه من مواظبم.

بعد از رفتن نریمان، فروزان مدارک‌ روی میزهای کنار تخت‌ را با نوارهای مچ‌ دست نوزادان چک کرد و فرم‌ها را در پوشه قرار داد‌‌‌. شبی که مادران در بیمارستان بودند‌ بدون حادثه‌‌‌ای گذشت اما صبح روز بعد وقتی نریمان به سر کار خود بازگشت‌‌‌، ناگهان دید دو نوزاد‌ نوار دستشان باز شده و در رختخوابشان نیست. هرچه داخل تخت‌ها را گشت نوار‌ها را پیدا نکرد.‌‌‌ نمی‌دانست آنها بچه چه کسی هستند‌‌. دست همه بچه‌ها را دید،‌ جز این دو، همه نوار داشتند. فرم‌ها را برداشت و خواند همان نوزادانی بودند که روز قبل به او تحویل داده بودند. چاره‌‌‌ای نبود برای اینکه سر و صدای این قضیه برنخیزد با عجله دو نوار با مشخصاتی که در فرم‌ها بود، نوشت و به دست بچه‌ها بست‌ در حالی که امیدوار بود اشتباه نکرده باشد.‌

آذر هم نگران‌ بود،‌ چون فردا که از بیمارستان مرخص می‌شد،‌ چهار کودک دیگر در منزل بودند‌ که باید‌ به شکم آنها هم می‌رسید. پنجمی واقعا برای او مایه غم شده بود‌‌. رجب از زمان تعطیلی کارگاهش‌‌ نتوانسته بود کار ثابتی گیر بیاورد. روزها سر چهار راه‌ می‌ایستاد تا مگر سر کارگری‌ به سراغ او بیاید‌ ولی‌ اوضاع مالی مردم بقدری خراب بود‌ که افراد کمتر‌ از کارگر استفاده‌ می‌کردند،‌ در نتیجه‌ بیشتر وقت‌ها او‌ با دست خالی به خانه بازمی‌گشت‌‌. و‌‌‌ آذر با ته مانده پس انداز مختصرش‌ باید‌ با نان خالی بچه‌ها را سیر‌‌ می‌کرد اما‌ نمی‌دانست شکم این تازه وارد‌ چطور باید سیر شود؟

نوار دست بچه‌ها که اشتباه بسته شده بود،‌ سرنوشت کودک فقیر و غنی را دگرگون کرد. کودک فقیر که نام‌ امیر بر او گذاشته بودند برای خوردن شیر در آغوش شکوه مادر ثروتمند قرار گرفت و نوزاد ثروتمند‌ به نام شهاب‌ در آغوش مادر فقیر.‌ از همان ابتدا شکوه شیر نداشت تا کودکش را با آن‌ سیر کند و نوزاد دائم گریه می‌کرد‌ که شیر خشک به داد بچه رسید. اما نوزاد آذر از سینه‌‌های پر شیر مادر چنان سیر‌ می‌شد که به خواب عمیقی فرو می‌رفت و تا نوبت بعدی بیدار‌‌‌ نمی‌شد‌‌. انگار خداوند برای کودک فقیر سفره‌ رنگینی آماده ساخته بود‌‌. هر دو مادر از بیمارستان مرخص شده‌‌ به منزل رفتند کودک فقیر در خانه‌‌‌ای مجلل با اتاقی زیبا که دیوارهایش به سبک کارتونی نقاشی شده بود،‌ روی تخت سفید رنگ و زیبا با تشک راحت و ملافه‌‌های سفید و آبی قرار گرفت.‌

و شهاب‌ به منزلی فقیرانه که نه جای خواب درستی داشت و نه محیط چندان تمیزی، روی تشک کهنه‌‌‌ای که گوشه اتاق پهن شده بود خوابانده شد و آذر با حال نزار‌ برای این که به بچه‌‌های دیگر خود برسد براه افتاد.‌ روزها گذشت و دو کودک‌ در دو محیط متفاوت‌ بزرگ‌ می‌شدند.‌ هرچه‌ می‌گذشت قیافه و صورت آنها بیشتر شکل‌ واقعی خود را‌ می‌یافت‌ اما‌ هیچ کدام به پدر و مادر خود شبیه نبودند‌‌. کاووس پدر ثروتمند و شکوه مادر کودک‌ با وجود‌ علاقه‌‌‌ای که به کودک خود داشتند‌‌ با تعجب ناظر این تغییرات بودند که چرا کودکشان هیچ شباهتی به آنها ندارد.‌‌‌‌ آذر و همسرش آنقدر گرفتار‌ فقر خود بودند که به قیافه نوزاد توجهی نداشتند‌‌. اما شکوه‌ که شب و روز مراقب کودک خود بود و هر تغییری را متوجه‌ می‌شد از این که او شکل و تیپ دیگری از آب در آمده تعجب‌ می‌کرد‌‌. و این حساسیت را کاووس پدر نوزاد بیشتر به خرج‌ می‌داد. چون چشمان کودک بر خلاف هر دوی آنان و اقوامشان به رنگ سبز‌ و موهایش طلائی بود‌‌. کم کم‌ به این فکر افتاد که شاید اصلا کودک او نباشد و این فکر آنقدر در او قوت گرفت که دیگر نمی‌خواست بچه را در آغوش بگیرد‌‌. به همسر خود مشکوک شده بود و‌‌ با او حرف‌‌‌ نمی‌زد‌ می‌ترسید درباره این موضوع سوال کند‌‌. این سردی روابط تا بدانجا کشید که‌ شکوه لب به شکایت باز کرد‌‌. کاووس که تحمل خود را از دست داده بود‌ گفت که این وضع‌ برای او هم قابل تحمل نیست و باید از یکدیگر جدا شوند. به سرعت تیرگی‌ روابط آنها‌ در فامیل پیچید و هریک با‌ تعجب راجع به علت آن حرفی‌ می‌زدند.‌ ولی آنها همچنان‌‌ آن را پنهان نگاه‌ می‌داشتند.‌ شکوه که خود را بی گناه‌ می‌دانست هرچه دلیل می‌آورد بی‌فایده بود‌ تا اینکه‌ یک روز در خانه مشغول رسیدگی به کودک،‌ پستچی نامه احضاریه دادگاه را به دست او داد. از دیدن نامه چنان جا خورد‌ که نزدیک بود‌ بیهوش شود. روز دادگاه قاضی دلیل در خواست طلاق‌ را از کاووس سوال کرد‌ و او‌ بدون کم و کاست دلیل شکایت خود را گفت. شکوه اشک می‌ریخت و هر چه‌ می‌گفت که خودش نیز دلیل این تفاوت را‌‌‌ نمی‌داند کاووس زیر بار‌‌‌ نمی‌رفت‌‌. قاضی برای روشن شدن موضوع‌ دستور‌ آزمایش دی.ان.‌‌‌ای صادر کرد‌‌. آزمایش انجام شد ولی جواب آن‌ وضع را بدتر نمود و در یک مشاجره سخت‌ کاووس شکوه را طلاق داد و او را با کودک از خانه بیرون کرد‌ و شکوه ناچار نزد پدر مادر خود بازگشت.‌ مدتها کارش گریستن بود.‌ مدتی گذشت،‌ وقتی آرام شد‌‌ فکری بخاطرش رسید و با خود گفت:

-شاید در بیمارستان بچه‌ها عوض شده باشند‌‌‌؟

از این فکر جرقه‌‌‌ای در دلش‌ زده شد. از شدت ناراحتی تنها موضوعی که تا آن روز بخاطر آنها نرسیده بود، همین بود.‌ شکوه از جا برخاست و با امید‌ی تازه‌‌ به بیمارستان رفت و جریان را به مدیر آنجا گفت:

-آقای مدیر این موضوع به زندگی و آبروی من بستگی داره‌ خواهش می‌کنم از تمام بچه‌‌های متولد آن روز آزمایش دی.ان.‌‌‌ای بگیرید.

-خانم این کار غیر ممکنه‌ این بچه‌ها را از کجا پیدا کنم‌‌‌؟

-اگر آدرس‌های آنها را به من بدهید خودم پیداشون‌ می‌کنم.

مدیر که دید این کار برای شکوه چه اندازه حیاتی است قبول کرد و او را به بایگانی فرستاد‌‌. مسئول دفتر،‌ پرونده‌‌های آن تاریخ را‌ مطالعه و‌ مشخصات متولدین و آدرس والدین‌شان را یاد داشت کرد ولی‌‌‌‌ نمی‌دانست‌ بچه او‌ نزد کدام یک از آنها است.‌ شکوه آدرس ده کودک متولد‌ آن تاریخ را‌ گرفت و با خود برد‌‌. با وجود راه‌های دور همه آدرس‌ها را زیر پا گذاشت.‌ بعضی از آدرس‌های قبلی رفته‌ ولی بعضی که بودند به خواهش شکوه برای آزمایش دی‌.ان‌‌‌.ای به بیمارستان رفتند‌‌. یک روز‌ شکوه به آخرین منزلی که‌ می‌بایست می‌رفت سر زد. خانه در یکی از حاشیه نشین‌های جنوب شهر بود‌‌‌‌. کنار در بچه‌‌های قد و نیم قد با لباس‌های مندرس و صورت‌های خاک‌آلود مشغول بازی بودند‌‌. او‌ در منزلی را زد‌ کسی جواب نداد‌ در را که نیمه باز بود گشود و وارد شد.‌‌‌‌ آذر کنار حوض مشغول شستن لباس‌ها بود‌ تا چشمش به او افتاد از جا برخاست و پرسید:

-با کی کار داشتی‌‌‌؟

-شما خانم‌‌‌ آذر هستید‌‌‌؟‌‌

-بلی‌ خودم هستم‌ چیکار داشتید؟

-خانم می‌شود برای یک آزمایش فرزندتان را به بیمارستان ببرید؟

آذر‌ که ابتدا‌‌‌ نمی‌دانست موضوع چیست قدری طفره رفت ولی بعد‌ قبول کرد که در ازای گرفتن مبلغی همراه او به بیمارستان برود و آزمایش را انجام بدهد‌‌. شکوه‌ که ناچار بود شرط را قبول کند‌ پول را داد و آزمایش انجام شد‌‌. روز گرفتن جواب،‌ شکوه با ناامیدی به بیمارستان رفت‌ و آن را گرفت.‌‌ پاکت را با عجله باز کرد، تا جواب مثبت را دید‌‌‌، از فرط خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و حاضرین را غرق در حیرت کرد، بعد‌‌ با سرعت به‌ سوی منزل رفت‌‌. حدسش درست بود‌ این اتفاق در بیمارستان افتاده و‌ جواب آزمایش‌ با دی‌ان‌‌‌ای کاووس یکی بود‌‌. دیگر همه مطمئن شده بودند که اشتباه پرستار این مشکلات را به بار آورده است. همان روز‌ بچه را برداشت و به منزل خود رفت و برای‌ تهیه‌ شام مفصلی وارد آشپزخانه شد.‌ آن روز عصر کاووس مثل هر روز‌ در بازگشت‌ از سر کار، از این که باز هم‌ در خانه سرد و بی‌روح شب را به سر کند قلبش فشرده شد‌‌. ولی این که چگونه‌ شکوه به او خیانت کرده و فرزند دیگری را با دروغ به او قبولانده‌ عصبانی بود. آنقدر که تصور‌‌‌ نمی‌کرد هرگز بتواند به زن دیگری اعتماد کند‌‌. با این افکار به خانه رسید‌‌ در را باز کرد و وارد شد. با تعجب‌ بوی غذائی که خانه را پر کرده بود به مشامش خورد‌‌‌. آرام‌ به سوی آشپزخانه رفت ناگهان شکوه را دید که پای اجاق گاز مشغول پخت‌وپز است و کودکش هم‌ در صندلی خود نشسته و ظرف غذائی در مقابل اوست.‌ با خشم نگاه کرد‌ با خود گفت،

-باید کلید را از شکوه‌ می‌گرفتم.‌‌ در این موقع شکوه برگشت و کاووس را دید که ایستاده و‌ با خشم آن دو را نگاه میکند‌‌. بدون این که‌ بروی خود بیاورد با مهربانی جلو رفت و گفت:

-اوه عزیزم‌ کی برگشتی اصلا متوجه نشدم.

-کی گفت‌ تو برگردی‌ مگر من نگفتم‌‌‌ نمی‌خواهم تو را ببینم‌‌‌؟

-عزیزم‌ صبر داشته باش زود تصمیم نگیر.

 همان موقع پاکت آزمایش را از روی میز برداشت‌ به دست او داد و با لحن‌ جدی گفت:

-بگیر این را بخون‌ بعد موضوع را‌ می‌فهمی‌ آن وقت شاید تو را ببخشم.

کاووس با تعجب در پاکت را باز کرد و گفت:

-نوشته مثبت‌‌ خب این یعنی چه‌‌‌؟

-این آزمایش‌ بچه‌‌‌ای است که در بیمارستان من به دنیا آوردم‌ اشتباه‌ پرستار باعث شده‌ بچه‌ها عوض شوند‌ یعنی این که من گناهی ندارم.

کاووس که لحظه به لحظه تعجبش بیشتر‌ می‌شد گفت:

-من از کجا بدانم این آزمایش درست است‌‌‌؟

-این مشکل توست‌ این آدرس خانواده‌‌‌ای است که بچه ما نزد آنهاست‌‌ می‌تونی بری و ببینی.

آدرس را به او داد‌‌‌. کاووس‌‌‌ نمی‌دانست چه بگوید‌ روز بعد‌ به دادگاه رفت و‌ با قاضی ملاقات کرد و ورقه آزمایش را نشان داد قاضی گفت :

-برای روشن شدن موضوع‌ برای آن خانواده‌ و همینطور پرستار بیمارستان احضاریه می‌فرستیم.

کار پیچیده‌‌‌ای بود‌ باید همه آنها‌ در روز دادگاه حاضر‌ می‌شدند‌‌.‌‌‌ آذر و رجب‌‌‌ نمی‌دانستند موضوع چیست فکر می‌کردند‌ شاید از طرف طلبکارها احضار شدند و یا بیکاری او‌ کار دستش داده‌‌. برای همین‌ رجب در ان حوالی ماند‌ و‌‌‌ آذر در حالی که‌ بچه را زیر چادر مندرسش گرفته بود به دادگاه رفت. وقتی وارد شد اصلا‌‌‌ نمی‌دانست چه کسی از آنها شکایت کرده و‌ چرا باید در آنجا‌ باشد ولی بعد از شروع‌ دادگاه، تازه متوجه موضوع شد،‌ با وجود اینکه برای او تفاوتی نمی‌کرد بچه چه قیافه‌‌‌ای دارد‌‌‌، نگاهی به بچه‌‌‌ای که در آغوش داشت کرد.‌‌‌‌ نمی‌دانست چه بگوید‌ کودک ناخواسته‌اش که مال او نبود با فقر آنها کنار امده و در حال بزرگ شدن بود‌ و کودک خود در لباس‌های گرانقیمت در اغوش شکوه‌‌ به خواب رفته و در آن حال لبخند میزد‌‌. شکوه جلو رفت و بچه خود را در اغوش‌‌‌ آذر دید و همان موقع‌‌‌ آذر نیز بچه خو درا که از‌ رنگ و رویش پیدا بود خوب به او رسیدگی شده است نگاه کرد و وقتی فهمید کودکی که در بغل دارد فرزند او نیست او را از سینه‌اش جدا کرد و گفت:

-حالا چه‌ می‌شود‌‌‌؟ باید بچه‌‌‌ای که در ناز و نعمت به اینجا رسیده‌ با خود به خرابه‌‌‌ای که زندگی می‌کنیم ببرم‌‌‌؟

کاووس و شکوه از این که طفل خود را چنین ضعیف و نحیف با لباس‌های کثیف و مندرس در آغوش مادری فقیر دیدند‌ متأثر شدند‌‌. کاووس از جای برخاست و با سردی کودک خود را از‌‌‌ آذر گرفت و نگاه کرد‌ شبیه خودش بود.‌ ولی کودک غریبی کرد و گریه را سر داد‌‌. قاضی‌ دستور داد‌ هر کدام کودک خود را‌ پس گرفته و به خانه ببرند. اما کار ساده‌‌‌ای نبود بچه‌هائی که در آغوش دو مادر بودند را به این سادگی‌‌‌ نمی‌شد از آنها گرفت. بخصوص شکوه که به او انس گرفته بود و کودک هم‌ هر گاه او را‌ می‌دید لبخند می‌زد و مشتاق آغوشش بود‌‌. کاووس فقط فرزند خود را می‌خواست،‌ اما عشق‌‌‌‌ آذر بخاطر فقرش متفاوت بود،‌ چون وقتی دید پسرش برخلاف فرزندان دیگرش زندگی خوبی‌ پیدا کرده‌ با التماس به قاضی گفت:

-آقای قاضی‌ ما‌‌‌ نمی‌تونیم از او نگهداری کنیم.

-ولی به هرحال این بچه فرزند شما است‌ باید او را‌ بگیرید.

شکوه نگاهی به کاووس که به نظر‌‌‌ نمی‌رسید احساس ترحمی نسبت به آنها داشته باشد کرد و گفت:

-اگر اجازه بدهید‌ ما این موضوع را خودمان حل کنیم.

وقتی بچه در آغوش کاووس بود انتظار داشت‌ شکوه بچه آنها را بدهد و برگردند سر خانه و زندگی‌شان،‌ اما‌ شکوه که مردد بود،‌ کاووس را به کناری کشید و گفت:

-از من نخواه این بچه را به دست مادرش بسپرم ببین در این مدت پسر‌ ما چه حال و روزی پیدا کرده‌‌‌؟

-پس چه باید بکنیم هر دو را نگاهداریم‌‌‌؟ مگر می‌شه بچه یکی دیگر و ما بگیریم‌‌. می‌بینی که پدر و مادرش سُر و مُر گُنده اینجا هستند بده بهشون برن دیگه.

-تو احساس نداری‌‌‌؟ چند ماهه که این بچه رو تر و خشکش‌ می‌کنم‌‌‌ نمی‌تونم ازش دل بکنم.

و انگار که حرف تازه‌‌‌ای یادش آمده باشد گفت:

-ببین تو،‌ بابت اتهامی که‌ به من‌ زدی مدیونی‌‌‌، اگر می‌خوای از تو شکایت نکنم‌ باید‌ فکری که کردم قبول کنی…..

کاووس که در مقابل شکوه احساس شرمندگی‌ می‌کرد‌‌‌، چاره‌‌‌ای نداشت جز این که‌ راه حل او را قبول کند .برای همسر‌‌‌ آذر شغلی‌ دست و پا کرد و کمک نمود‌ آپارتمان کوچکی در نزدیکی آنها‌ بگیرند‌‌. اما کودک در منزل شکوه ماند و در حالی که‌‌‌ آذر هر روز چند ساعتی به منزل انها‌ می‌رفت و با هردو وقت‌ می‌گذراند و‌ به دیدنش راضی بود‌‌‌، آن دو‌ مانند دو قلو با هم بزرگ شدند.‌‌

ارسال نظرات