مسافر، داستان کوتاه
اما سفر کردن با وسایل حملونقل عمومی بهخوبی شرایط تو را برای غرق شدن در این حال مهیا میکند. او خود...
سِرژ میگوید کار بیشتری از دستم برنمیآید. دستش را روی شانهام میگذارد و هر انگشتش اسیدی است که شَتَک میزند روی تنم. میدانم میخواهد کمکی کند، این را هم میدانم که کار بیشتری از دستم برنمیآید یعنی اسبت همین حالاش روی دُز بالای خوابآور و بیحسکننده است، اسب تو یک اسکلت عظیم متحرک است، اسب تو لَنگ است و زندگی برای اسب چلاق، بدتر از مردن است. سرژ همهی اینها را میگوید که ...
اما سفر کردن با وسایل حملونقل عمومی بهخوبی شرایط تو را برای غرق شدن در این حال مهیا میکند. او خود...
دیبا از روشنک میخواهد که او را کمک کند و باهم به سمت کتابخانه شخصیاش بروند، کتابخانهای که روشنک ت...
باد، کولاک برف را به دیوارهای رستوران میکوبید و از دور صدای زوزهی گرگها را با خود میآورد، اما دا...
مهاجرتِ دوم اما خیلی بعداز این حرفهاست؛ وقتی که قرارومدار گرفتی و علمی، پولی یا مهارتی اندوختی و حا...
من توی بخش بچهبازها کار میکردم و مایکل مسئولیت بخش محکومان تجاوز به عنف را به عهده داشت. در طول ر...
رعنا سلیمانی نویسندهی ایرانی ساکن سوئد متولد ۱۴ اسفند ۱۳۵۴ در تهران است. کتابهای سندروم اولیس، زند...
مزرعهی ذرت شبیه دریاچه شده بود. کلبه و باغچهی خدمتکارش نیز زیر آب فرو رفته بود. جریان آب،...
صدا ندا دمیر، داستاننویس معاصر ترک است که پیش از این کتابی با عنوان «ردپای پروانه» منتشر کرده است. ...