خبرهای نویسنده


داستان کوتاه؛ من و سلین و اون دوست چپی

چپ بود! چپی بود! دوستم را می‌گویم! رفیقم بود! سال‌های آزگار تنها زندگی می‌کرد. زنش ولش کرد و رفت شهر فرشته‌ها. دو تا بچه داشت! هیچ‌وقت درباره‌ی زن و بچه‌هاش با من حرف نمی‌زد. یک گربه داشت. گاهی به من سر می‌زد. می‌آمد خانه‌ام و آشپزی می‌کرد. آشپزی‌اش حرف نداشت. حین آشپزی آبجو می‌نوشیدیم و سیگار می‌کشیدیم.