سملویس در روز یکم ماه ژوئیه سال ۱۸۱۸ در محلهی قدیمی و تجاری شهر بوداپست چشم به جهان گشود. او فرزند پنجم یک خانوادهی پرجمعیت بوداپستی بود. پدر و مادرش که دارای هشت فرزند بودند در بوداپست مغازهی بقالی داشتند و از این راه روزگار میگذراندند. سلمویس تحصیلات ابتدایی و متوسطهی خود را در زادگاهش به پایان رساند و سپس به دانشگاه پست (Pest) رفت و در رشتهی حقوق به تحصیل پرداخت و لیسانس حقوق خود را از این دانشگاه اخذ کرد. او در پاییز سال ۱۸۳۷، به خواست پدر راهی وین میشود تا در دانشکدهی حقوق آنجا تحصیلات عالیه خود را در رشتهی علم حقوق پی گیرد و وکیل شود و آرزوی دیرینهی پدر را برآورده سازد. خیلی زود اما، از ادامهی تحصیل در رشتهی حقوق زده میشود، تحصیلاتش را نیمهکاره رها می کند، به دانشکدههای دیگر سرک میکشد و سرآخر شیفتهی علم پزشکی میشود. یک چند در دانشکدهی پزشکی وین، پرآوازه ترین دانشکدهی پزشکی در اروپای مرکزی آن زمان، درس میخواند. همکلاسی های اتریشی اش لهجهی آلمانیاش را به تمسخر میگیرند و او از این بابت سخت میرنجد.
سلین دربارهی شخصیت سملویس مینویسد که او در همه چیز، هم به دیگران و هم به خود سخت میگرفت و در برقراری روابط اجتماعی دست و پا چلفتی بود. سملویس تاب تحمل زندگی در وین را نمیآورد و به ناچار به بوداپست باز میگردد تا تحصیلات پزشکیاش را در زادگاهش به پایان برساند. اما سطح علمی دانشکدهی پزشکی بوداپست را بسیار پایین مییابد، در سال ۱۸۴۱ باز رهسپار وین میشود و تحصیلاتش را در مدرسهی دوم پزشکی وین از سر میگیرد. در بهار سال ۱۸۴۴، پس از دفاع از تز خود با عنوان زندگی گیاهان که در آن خواص درمانی گیاهان را شرح میدهد، پزشک میشود. پس از اخذ مدرک پزشکی، در وین میماند و به مدت دو ماه دورهی آموزش عملی زایمان و مامایی را میگذراند و در سال ۱۸۴۶، پس از تکمیل دورهی آموزش جراحی، دستیار پزشک در زایشگاه بیمارستان عمومی وین میشود.
سملویس، به رغم مخالفت پزشکان مافوق خود، پژوهش و تحقیق دربارهی علل پیدایش تب نفاسی را در این زایشگاه آغاز میکند. گفتنی است که در آن روزگاران، پزشکان پیشگیری از تب پس از زایمان را محال میدانستند و برای آن علل پوچ و خرافی میآوردند. در ماه ژوئیه سال ۱۸۴۶ او رئیس کلینیک بخش زایمان این بیمارستان میشود که مدیریت آن بر عهدهی پزشکی به نام یوهان کلاین (Johann Klein) است (سلین در تز خود نام این پزشک را به اشتباه کلین (Klin) مینویسد).
مهمترین دلواپسی سملویس، نرخ بسیار بالای مرگ و میر زنان در اثر ابتلاء به تب زایمان است و او باید برای آن چارهای بیاندیشد (سلین در تز خود مینویسد که ۹۶ درصد زنان در اثر ابتلاء به تب زایمان در این زایشگاه میمردند، در حالی که نرخ مرگ و میر زنان باردار در این زایشگاه در سال ۱۸۴۶، ۱۳ درصد بود که در سال ۱۸۴۷ به ۱۸ درصد افزایش یافت). به همین دلیل، بسیاری از زنان ترجیح میدادند که به جای زایمان در بیمارستان در خیابان زایمان کنند. طرفهتر اینکه در زایشگاه دوم همین بیمارستان که مدیریت آن را پروفسور بارتچ (Bartsch) عهدهدار بود و در آنجا زنان قابله کار میکردند، نرخ مرگ و میر زنان باردار در اثر تب زایمان بسیار پایینتر (حدود 3 درصد) بود.
سملویس به پژوهش های سببشناختی (étiologique) دربارهی تب نفاسی میپردازد و دربارهی دلایل نرخ بالای مرگ و میر زنان در زایشگاه اول چندین فرضیهی علمی طرح میکند، اما با مشاهده و به تجربه به نادرستی تمامی فرضیههای خود پی میبرد.
مرگ ناگهانی یکی از دوستان و همکارانش به نام یاکوب کولچکا (Jakob Kolletschka)، استاد آناتومی در دانشگاه وین، در هنگام کالبدشکافی حس کنجکاوی و پرسایی او را بر میانگیزاند. در واقع، دوست و همکارش در هنگام کالبدشکافی و تشریح جسد برای دانشجویان، به طور تصادفی انگشت دست خود را با چاقوی جراحی میبرد و در اثر عفونی شدن زخم میمیرد. سملویس بیدرنگ بین مرگ دوستش با مرگ زنان پس از زایمان ربطی مییابد و چنین استنتاج میکند: دستهای دانشجویان در هنگام کالبدشکافی، به «ذرات کشندهی جسد» آلوده میشود و آنان این ذرات کشنده را وارد اندام تناسلی زنان باردار میکنند و باعث مرگ آنان میشوند. یادآور شویم که در آن زمان نظریهی آلودگیها و بیماریهای میکروبی هنوز کشف و شناخته نشده بود و به همین دلیل سملویس اصطلاح «ذرات کشندهی جسد» را به کار میبرد. او این راهکار پیشگیرانه را پیشنهاد میکند: همهی دانشجویان باید پس از بیرون آمدن از اتاق کالبدشکافی، دستان خود را با شستن در محلول کلرید آهک، گندزدایی (عفونتزدایی) کنند و آنگاه به اتاق زایمان بروند. با کاربست این روش پیشگیرانه، نرخ مرگ و میر زنان در اثر تب نفاسی ابتدا به دو و نیم درصد و اندکی بعد به صفر کاهش مییابد.
بدینسان، سملویس بنیانگذار علم پیشگیری و از پیشگامان عفونتزدایی در پزشکی میشود. اما به رغم نتایج شگفتانگیز به دست آمده، هیچ کس در وین نمیخواهد روش درمانی او را باور کند و به کار بندد. او به بزرگترین استادان دانشگاههای سراسر اروپا نامه مینویسد و یافتههای خود را برای آنان تشریح میکند، اما دریغ از یک پاسخ. وانگهی دانشجویان پزشکی بیمارستان وین، شست و شوی دستهای خود را عملی تحقیرآمیز و عبث میپندارند و از تن دادن به این کار طفره میرفتند. سملویس به در بسته میخورد و هیچ گوش شنوایی نمییابد. دانشجویان و استادان و همکاران برایش پاپوش میسازند و دسیسه میچینند و او را از شهر وین میکوچانند. او به ناچار به زادگاهش، بوداپست باز میگردد و میکوشد با شب نشینی و خوشگذرانی غم ایام را به فراموشی سپارد، اما سرآخر سرخورده میشود و زندگی درویشانه را در پیش میگیرد. با همهی دلافسردگی، در یکی از زایشگاههای شهر بوداپست به کار میپردازد و پس از چندی مدیریت آنجا را برعهده میگیرد و روشهای پیشگیرانهی خود را به کار میبندد.
دربارهی سماجت پزشکان آن زمان در رد نظریههای او افسانهها ساختهاند و نوشتهاند که همکارانش، بیماران تحت مراقب او را عمداً دچار عفونت میکردند تا نادرستی نظریههای او را ثابت کنند. او از این کار سخت برآشفته میشود و همکاران خود را قاتل میخواند. سلین در تز خود ادعا میکند که سملویس برای رسوا کردن همکاران خود اعلامیههایی به دیوار شهر میچسباند. سملویس سرانجام به جنون دچار میشود و در تیمارستانی بستری میگردد.
افسانههایی دربارهی واپسین روزها و مرگ این پزشک نفرینزده ساختهاند؛ نقل چکیدهی از روایت افسانهای سلین از واپسین روزهای او خالی از لطف نیست: پس از آنکه وضعیت روحی و روانی سملویس در تیمارستان اندکی بهتر شد، به او اجازه داده میشود که برای هواخوری در شهر قدم بزند. در یکی از این پرسهزنی های بی مقصد و بی مقصود، گذرش به آمفیتئاتر دانشکدهی پزشکی بوداپست میخورد، داخل اتاق کالبدشکافی میشود، چشمش به جسدی خوابانده بر روی سنگ مرمر میافتد، چاقوی جراحی را بر میدارد، حلقهی دانشجویان دور جسد را به کناری میزند، بر جسد خراشی میاندازد و با همان چاقوی آلوده خودزنی میکند، آنگاه فریادکشان شروع به تهدید میکند. دانشجویان چاقوی جراحی را از دست او میگیرند، اما کار از کار گذشته است. استاد پیشین و حامی او، ژوزف اسکودا (Joseph Skoda)، او را به وین باز میگرداند و در تیمارستان بستری میکند، اما زخمش عفونی میشود و سرانجام در شانزدهم ماه اوت سال ۱۸۶۵ با دردی جانکاه جان میسپارد. هر زمان افسانهای به دست کیمیاگر زبان با افسون کلام قلمبند شود، روزگاران را در مینوردد و در تاریخ جاودان میشود. چنین است افسانهی مرگ سملویس به قلم سلین.
سلین به پیشنهاد استاد راهنمایش، پروفسور برندو (Brindeau) و همچنین پروفسور فوله (Follet)، پدر زنش که استاد دانشکدهی پزشکی دانشگاه شهر رِن بود، شرح زندگی سملویس را به عنوان موضوع تز خود انتخاب میکند. شاید انتخاب سرگذشت یک پزشک به عنوان موضوع تز عجیب به نظر آید، اما انتخابهای از این دست در دانشکدههای پزشکی مرسوم است و گفتنی است که زندگی خود سلین و حرفهی پزشکیاش تاکنون موضوع تز چندین پزشک جوان فرانسوی بوده است.
سلین تحقیق دربارهی زندگی سملویس را در پایان سال ۱۹۲۳ آغاز میکند و ماههای نخستین سال ۱۹۲۴ را وقف نگارش تز خود میکند. او در حین پژوهش، سخت مجذوب سملویس میشود و از خلال سرگذشت و سرنوشت تراژیک او به حماقت و خباثت بی حد و مرز آدمی و فراتر از آن به پوچی تاریخ و هست و بود بشری پی میبرد. در این تز، سلین جوان از یک سو میخواهد غبار غفلت و فراموشی را از چهرهی پزشکی فرهیخته و وارسته بزداید که با پشتکار فراوان و پژوهشهای روشمند به کشف بسیار بزرگی برای نجات جان بشریت نائل آمد، و از سوی دیگر بر آن است تا پزشکان، استادان و همکاران سملویس را رسوا کند، همان «دستیاران اجل» و عالیجنابان مرگ را که با سماجت در حماقت، تنگنظری، حسادت و فرومایگی از پذیرفتن این کشف بزرگ طفره رفتند و او را به جنون و خودکشی کشاندند. سلین برای نیل به این مهم، به جای شرح حقیقت و درج وقایع، اسناد و دادههای علمی و تاریخی را خودخواسته و هدفمند دستکاری میکند و با تخیل خویش در هم میآمیزد و زندگینامهای مینویسد که پر از شاخ و برگهای حماسی و افسانهای، آمارهای ساختگی، اغراقهای ادبی، استعارهها و دیگر صنایع بلاغی و جلوههای سخنوری سنتی است. وانگهی در جای جای تز سلین نگاه شوپنهاوری به زندگی و سرنوشت آدمی موج میزند. سلین در یکم ماه مه سال ۱۹۲۴ با اخذ درجهی «بسیار خوب» از تز خود دفاع کرد. پس از پایان جلسهی دفاع، پروفسور برندو، استاد راهنمای سلین، به یکی از همکارانش گفت: «این پسر برای نوشتن ساخته شده است». در ماه ژوئن سال ۱۹۲۴، سلین چکیدهای از تز خود را با عنوان «واپسین روزهای سملویس» در مجلهی تخصصی لا پرس مدیکال (la Presse médicale) منتشر کرد. پس از انتشار چکیدهی تز سلین، یکی از سملویس شناسان مجارستانی و استاد دانشگاه بوداپست، در شمارهی ماه سپتامبر همین مجله به این مقاله پاسخ داد و پس از ستودن از قلم پرشور دکتر لویی فردینان دِتوش، آمارهای اغراقآمیز، دادههای تاریخی اشتباه و سیاهنماییهای موجود در آن را آشکار نمود. فرانسوا ژیبو (François Gibault)، یکی از سرشناسترین زندگینامه نویسان سلین، به درستی مینویسد: «پس لویی دِتوش با چشمان لویی فردینان سلین به زندگی سملویس نگریسته بود». هانری گودار (Henri Godard)، سلینشناس بزرگ فرانسوی، هم به نکتهی مهمی دربارهی این تز اشاره میکند: «سملویس اثر ادبی است، اما هنوز سلینی نیست».
ارسال نظرات