داستان 218 خبر

انیگما، داستان کوتاه

سِرژ می‌گوید کار بیشتری از دستم برنمی‌آید. دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و هر انگشتش اسیدی است که شَتَک می‌زند روی تنم. می‌دانم می‌خواهد کمکی کند، این را هم می‌دانم که کار بیشتری از دستم برنمی‌آید یعنی اسبت همین حالاش روی دُز بالای خواب‌آور و بی‌حس‌کننده است، اسب تو یک اسکلت عظیم متحرک است، اسب تو لَنگ است و زندگی برای اسب چلاق، بدتر از مردن است. سرژ همه‌ی این‌ها را می‌گوید که ...