میخواهم یک داستان کوتاه بنویسم. شاید بهتر است که بنویسم: میخوام یه داستان کوتاه بنویسم. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهون، من همیشه در انتخاب زبان و سبک نوشتاری داستان بلند یا کوتاهم گرفتاری دارم. بگذریم. هرچه پیش آمد، خوش آمد. هرچی پیش اومد، خوش اومد. مهم ایده و طرح داستان است. یک ایدهٔ ناب برای یک داستان کوتاه به ذهنم رسید. ایده نیست. طرح نیست. یک تجربهای است که همین امروز صبح، همین یک ساعت پیش از سر گذراندم.
میخواستم بنویسم: یک تجربهای است که همین امروز صبح، همین یک ساعت پیش کردم که دیدم چه جملهٔ مسخره و غلطاندازی است. تجربهای را از سر گذراندن هم عبارت مزخرفی است. باز بگذریم!
جملهبندی را میسپارمش به شما! به شما میسپارمش! مهم خود تجربه و ایدهٔ ناب است… مگر نه؟ مگه نه؟…
دوستی دارم که هربار نوشتههای کوتاهم را میخواند به من میگوید: تو استاد گندزدن به ایدههای ناب برای نوشتن یک داستان کوتاه هستی! نه، فعل مرکب گندزدن را به کار نمیبرد! بذارید فکر کنم!… بگذارید فکر کنم!… آهان یادم آمد: تو استاد خرابکردن ایدههای ناب برای نوشتن یک داستان کوتاه هستی. آقای ایدهخرابکن! من آقای ایدهخرابکن هستم.
من هم در جواب به او میگویم: حوصلهٔ قصهسرایی و توصیفهای احمقانه را ندارم. خوانندهای که شما باشید بیکار که نیست! حرف حساب و نابی اگر هست باید زود زده شود؛ به قول لویی فردینان سلین: شلاقی، چکشی، پتکی! باقی زر مفت است…! این بار اما میخواهم پندهای دوست عزیزم را آویزهٔ گوشم کنم و یک داستان کوتاه بنویسم. ولی چون من به اصل سلینی باور قلبی دارم و سخت به آن پایبندم، میخواهم تجربهای که ایدهٔ نوشتن این داستان کوتاه را در ذهنم جرقه زد را همین الآن، راست و حسینی و بدون هیچ پردازش یا پرداخت و پیرنگی، با شما در میان بگذارم. اگر پسندیدید، داستان کوتاهم را بخوانید، اگر هم نپسندیدید، رهایش کنید و بروید پی کارتان!
اما تجربهام: من امروز صبح، ییش پای شما، همین یک ساعت پیش در خیابان شربروک غربی مونترال در ایستگاهی نزدیک رستوران خیام منتظر اتوبوس ۱۰۵ بودم. خیابان خلوت بود و باران پاییزی میبارید. نم نم… ما در گویش مازنی به آن زِلفِشه میگوییم. از دور دختر جوان تنهایی را دیدم که در پیادهروی خیابان شربروک قدمزنان به سمت من میآمد. چتر آبی در دست راستش و کافهدان کاغذی قهوهای با دو کافهٔ بزرگ سیاه سیاه در دست چپش داشت. این را بگویم که من از چتر متنفرم و هرگز در هوای بارانی چتر نمیگیرم و زیر چتر راه نمیروم. راه رفتن زیر چتر را گرفتن وقت باران میدانم… آبی را دوست میدارم… نزدیکم شد. نگاهی به من کرد و راست رفت روی یکی از صندلیهای چوبی خیس و بارانخوردهٔ تراس رستوران خیام نشست و چتر آبی و کافهدان کاغذی را روی میز خیس چوبی گذاشت و جرعهای از کافهاش را مزمزه کرد و دوباره به من نگاه کرد! من بیست دقیقهای منتظر اتوبوس ماندم و یواشکی و زیرچشمی به او نگاه میکردم. او هم به من نگاه میکرد و در نگاهش خواندم که منتظر کسی نیست! شاید منتظر یک غریبه است… غریبهٔ آشنا…!
راستی، یک چیز خیلی مهمی یادم رفت به شما بگویم: رستوران خیام نیشابوری صبحها بسته است. و اتوبوس از قصد خیلی دیر آمد. مخصوصاً. سرانجام من هم رفتم روبروی او روی یک صندلی خیس نشستم و کافهٔ بزرگ سیاه سیاه را از کافهدان کاغذی قهوهای برداشتم و شروع به نوشیدن کافهام کردم. به هم نگاه میکردیم و کافهمان را مینوشیدیم. در سکوت و زیر زِلفِشه. نه من حرفی میزدم و نه او! من فکر کردم که ما با هم در حال انجام یک کار بزرگ هستیم: ایستادگی در برابر زبان و زمان و زمانه… و هیاهویش…! خوب این تجربهٔ من است و داستان کوتاهم… کوکو… تاتا… همهم… کو؟… تا؟… هم؟… کوکو؟… تاهم؟… همتا…کوکو؟… باهم… من آقای ایدهخرابکن هستم.
ارسال نظرات