چپ بود! چپی بود! دوستم را میگویم! رفیقم بود! سالهای آزگار تنها زندگی میکرد. زنش ولش کرد و رفت شهر فرشتهها. دو تا بچه داشت! هیچوقت دربارهی زن و بچههاش با من حرف نمیزد. یک گربه داشت. گاهی به من سر میزد. میآمد خانهام و آشپزی میکرد. آشپزیاش حرف نداشت. حین آشپزی آبجو مینوشیدیم و سیگار میکشیدیم. مدام مرا سرزنش میکرد و طبق عادت معمول ایرانی، پند و اندرزهای تخمی میداد:
«حمید، تو چقدر کثیفی، پسر! حالم از آشپزخونهت به هم میخوره! آدم به این کثیفی ندیده بودم! تو دیگه نوبری والله!»
«من کثیف نیستم. تو وسواس بیمارگونه داری، رفیق!»
گاهی با هم بحثهای تاریخی و سیاسی میکردیم. گاهی بحث بالا میگرفت و به هم فحش میدادیم. آی میچسبید! چیزی را به دل نمیگرفت!
«ببین رفیق، آدم با کیر مردم نمیره جندهبازی! کاری که شما احمقها میکردید و میکنید. در همهی بزنگاههای تاریخی ایران گه زدید و الان هم قاشققاشق با هم داریم نوش جانش میکنیم.»
«حمید، تو خودت با کیر کی میری جندهبازی! لابد با کیر سلین! خاک بر سرت که دکترا از پاریس گرفتی و رفتی سفت و سخت چسبیدی به کون یک داستاننویس فاشیست فرانسوی. ریزهخوار ماسیده به کون سلین!»
«گور پدر سلین و هرچی بدترش! سلین کیر من هم نیست. اما سلین یه چیز خیلی مهم رو به من یاد داد و اون هم اینکه چطور بشاشم به شما چپولهای پرولتاریای کسمغز! به قول سلین:
"Il n’y a que des exploiteurs et des exploités, et chaque exploité ne demande qu’à devenir exploiteur. Le prolétaire est un bourgeois qui n’a pas réussi. Rien de plus, rien de moins."
».
از قصد براش ترجمه نمیکردم و با این کار کفرش را در میآوردم. تحقیرش میکردم و از این کار لذت میبردم. چهل و اندی سال در مونترال باشی و زبان فرانسوی بلد نباشی! البته به زبان فرانسوی تتهپته میکرد. زبان انگلیسیاش بدک نبود. به تحقیر عادت کرده بود! به تحقیر شدن!... آخرش، آشتی میکردیم و همیشه هم او پیشقدم میشد. برعکس من، آدمی کینهای نبود. چیزی را به دل نمیگرفت!
گاهی اوقات هم بحثهای خودمانی و خالهزنکی میکردیم:
«حمید، تو دیوانهای، به خدا! این همه کتاب دور خودت جمع کردی که چی بشه پسر؟... من اگه جای تو بودم، هرشب با یه دختر میخوابیدم! خدا شاهده!...»
«الان چرا با هیچ زنی نیستی؟»
«از من دیگه گذشته رفیق. به تنهاییم عادت کردم! تنهاییم رو دوست دارم! باهاش حال میکنم! سن و سال تو که بودم، قارهپیمایی میکردم. خدا شاهده! دختر از همهی قارهها، از همهی رنگها، شهر فرنگ، لامصب! کجایی ای جوانی؟... یادش به خیر!»
«الان نمیتونی راست کنی؟ پیری خیلی سخته! مگه نه؟ الهی بمیرم!...»
«برو گم شو! دود از کنده بلند میشه! هنوز هم که هنوزه...!»
«جلق میزنی؟... »
«خاک بر سرت! تو آدمبشو نیستی!»
آبجو مینوشیدیم و سیگار میکشیدیم و قاهقاه میخندیدیم!
رفیق در بیمارستانی در مونترال بستری است. چند روز پیش بهش زنگ زدم تا بروم به عیادتش! آدرس بیمارستان را ازش پرسیدم.
«حمید، رسیدی بیمارستان اوشلاگا، اگه از در جلوی بیمارستان بیای، اتاقم طبقهی چهارمه، اما اگه از در پشتی بیای، اتاقم میافته طبقهی سوم.»
«میافته طبقهی سوم؟! چرا تخمی آدرس میدی؟ همهی کارت تخمی بوده و هست! شمارهی اتاقت رو بگو، خودم پیداش میکنم!... »
«شمارهی ۳۴۴۳»
«ممنون.»
یکی از روزهای هفته که حوصلهی هیچ کاری را نداشتم، حتی حوصلهی کتاب خواندن و موسیقی گوش دادن را، تصمیم گرفتم بروم به عیادت رفیق چپی قدیمی.
عصر دوشنبهای بود. سوار اتوبوس ۵۱ شرقی شدم و دم در بیمارستان اوشلاگا پیاده شدم. بیمارستان اوشلاگا در شرق مونترال واقع است. غم و افسردگی از سر و روی این بیمارستان درندشت و بی در و پیکر و زهواردررفته میبارید! ترجیح میدهم بمیرم تا در این بیمارستان بستری باشم. میخواستم برگردم خانه اما مرام و معرفتم در دوستی اجازه نداد. از مادمازلی که در بخش پذیرش کار میکرد پرسیدم: «سلام خانم، خسته نباشد! اتاق دوست کجاست؟» به من لبخند زد. از همان لبخندهایی که درجا آدم را عاشق میکند! به زبان فرانسوی ازم پرسید: «کدام دوست؟»
اسم دوستم را گفتم. وقتی دختر خانم سرش را پایین انداخت تا اسم دوستم را در مونیتور جلوی رویش جستجو کند، به سینهها و لای سینههایش نگاه کردم!
گفت: «آقا، شمارهی اتاق دوست شما ۳۴۴۳ است. همانطور که میبینید بیمارستان ما خیلی بزرگ و درندشت است. میترسم گم شوید و اتاقش را پیدا نکنید. شیفت من تا ده دقیقهی دیگر تمام میشود، اگر منتظر بمانید، من شما را تا دم اتاق بیمار همراهی میکنم.»
«منتظر میمانم. مرسی بوکو مادمازل! شما خیلی مهربان هستید.»
با وسواسی بیمارگونه چشمها و چهره و اندام و بهویژه سینههایش را ورانداز کردم. مادمازل میدید که دارم به چشم خریدار اندامش را ورانداز میکنم، اما باز همان نگاه و... باز همان لبخند مهربانانه!... با هم راه افتادیم. توی دلم میگفتم اگر سینههای این دختر اندکی گندهتر و سفتتر میبود، وای چه شود! میدانم «وای چه شود!» در این جمله درست نیست! غلط دستوری فاحش در زبان فارسی است. اما... وای چه شود! به او پیشنهاد رفتن به کافهای را میدادم. میرفتیم در کافهای مینشستیم و قهوه مینوشیدیم و گپی میزدیم و خدا را چه دیدهاید... عیادت دوست برای وقتی دیگر!... وقت زیاد است!... وقتی قدمزنان به سمت اتاق دوست میرفتیم، از مادمازل پرسیم: «مادمازل، در پشتی بیمارستان کجاست؟»
«در پشتی؟! اینجا در پشتی و در جلویی نداریم. این بیمارستان درندشت است و بیش از ده در دارد آقا!»
رسیدیم دم در اتاق دوست! از مادمازل تشکر کردم. او باز همان نگاه!... باز همان لبخند!... وای چه لبخندی! وای چه نگاهی!... اما سینههای لامصبش! اه...
دوستم را دیدم که روی تخت به پهلو دراز کشیده و کونش را کرده به عالم و آدم و کتاب میخواند! کتاب را میشناختم. کتاب بالینیاش بود! یکی از مجموعه اشعار شاملو! با صدای بلند و خندهکنان گفتم: «جمع کن اون کون بیقوارهت رو! درد مشترک ما مردهای ایرانی، کونهای بیقوارهی ماست. مهم نیست که از چه حزب و مرامی باشیم! کونهای بیقواره پیونددهندهی دلهای ما مردهای ایرانیست!... تو هم که گاییدی ما رو با این شاملوت! سلین بخون! سلین!...»
رو به من کرد و لبخند زد! وای چه چهرهی تکیدهای! مرگ روی چهرهاش نشسته بود! چهرهاش به مرگ آلوده بود! مرگ خارکسده به سراغش آمده بود! گفتم: «چطوری پیرمرد؟»
«سلام حمید، خوبم! کون سلین بیقواره نبود؟ آره دیگه! لیسیدی و خیلی خوب از کونش خبر داری! این کارهای! حالا نوبت منه! بیا برو تو کونم!... »
با هزار بدبختی و مکافات سعی کرد از روی تخت بیمارستان پا شود، اما نتواست. نای پا شدن نداشت. جانی برایش نمانده بود! رفتم کنار تختش نشستم و شاملو را از دستش گرفتم و انداختم گوشهی اتاق. دستش را گرفتم و توی دستم گذاشتم. دستش سرد و بیرمق و آغشته به عرق بود! یکریز برایم حرف زد و حرف زد و حرف زد! از گذشتههای دور!... از آیندهی موهومی که در راه است!... به حرفهایش گوش دادم و چیزی نگفتم! وقت بحثوجدل با او نبود! وقت شنیدن بود!
«حمید، سه روز دیگه یه عمل جراحی خیلی خیلی مهم دارم. پیش پات دکتر اومد سراغم. نیم ساعت واسم حرف زد و جزئیات عمل جراحی را برام تشریح کرد و آخرش گفت به احتمال هشتاد و هفت درصد زنده میمونم و دوازده درصد به گا میرم!»
طاقت نیاوردم و ازش پرسیدم: «پس اون یک درصد باقیمونده چی؟»
«کدوم یک درصد؟»
«هیچی، دکتر به چه زبانی باهات حرف زد؟»
«به زبان فرانسوی؟»
«عدد هشتاد و هفت به زبان فرانسوی چی میشه؟»
«کَتر، کَتوز ویت... کَتر وَن! نه... وایسا الان میگم!... نگیا! وَن کَتر ست! کَتورز، نَه... کَتر وَن دیس... کُس خواهر این زبان کیری! زبون آدمیزادی که نیست!...»
«نگم، ها؟... باشه نمیگم. خدا وکیلی، فهمیدی دکتر چی بهت گفت؟»
«یه چیزهایی فهمیدم!»
«از در عقب یا از در جلو؟»
«دکتر به فرانسوی مشتی کسشر بلغور کرد و من هم آخرش یک بیلاخ ایرانی حوالهش کردم و گورش رو گم کرد و رفت. خارکسدهی جاکش!»
«بیلاخ ایرانی به گات میده! آخه کسمغز، چرا همه چی رو به تخمت میگیری؟ تو باس بدونی دکتر چی بهت گفت! چرا درخواست مترجم نکردی؟»
«کون لق مترجم! اومدی عیادتم یا اومدی بازم تحقیرم کنی؟»
«کون لق خودت، جاکش! ما رو باش واسه کی مرام و معرفت به خرج میدیم. مرد حسابی، یک روز مرخصی گرفتم. نرفتم سرکار پول بسازم تا بیام به عیادت توی جاکش نمکنشناس! مرام و معرفت و رفاقت سرت نمیشه، به درک! لااقل به فکر سلامتی خودت باش!»
به نگاه آبی و لبخند مهربانانهی مادمازل پذیرش فکر کردم. توی دلم گفتم حقته! بکش! هرچی میکشی بابت این زیباییشناسی کمالجویانهات است. خودم نمیدانم زیباییشناسی کمالجویانه چیست، اما استاد خر کردن آدمها با این جفنگیاتم! حقا استادم، استاد!... خبرهام... خبره!... یکریز به خودم سرکوفت میزدم؛ حالا سینههاش سفت و گنده نبود! آبی چشمهاش! چشمهای به اون زیبایی! به اون مهربونی! آخه چطور دلت اومد! لعنتی، تو چه مرگته!... لامصب، مگه تو سینههاشو مالیدی که فهمیدی سفت نبود! در ثانی؛ سینههای گنده سرطانزاست! یعنی... زود سرطان میگیره!... دچار خوددرگیری وحشتناکی شدم و دوباره افتادم به جفنگگویی مطلق...
ترجیح دادم با و در خودم سکوت کنم. در سکوت، به چهرهی تکیده و زهواردرفته و مرگآلودهی دوستم نگاه کردم! ناگهان درآمد و گفت: «حمید، من نمیخوام بمیرم!... من از مرگ میترسم!... بعضی چیزها رو نفهمی و ندونی بهتره، مگه نه؟»
خواستم دوباره ازش بپرسم آن یک درصد باقیمانده چه بود، رویم نشد. سرم را برگرداندم و چشمم به کتابی که روی میز کنار تخت بود افتاد. کتابی کتوکلفت به زبان فرانسوی و با جلدی قهوهای و آبی رنگ:
«کتاب مردگان تبتی Le livre des morts tibétain »
ازش پرسیدم:«این کتاب فرانسوی مال کیه؟ مال تو که نیست؟»
«نه مال من نیست. مال یه دختر پرستاره، یه دختر جوون کاناداییـفرانسوی. داره دورهی کارآموزیش رو میگذرونه! گاهی عصرها میآد به اتاقم و نیم ساعتی این کتاب رو میخونه و برام به زبان فرانسوی چیزهایی میگه. من هم بهش گوش میدم و چیزی نمیگم. گناه داره! طفلکی!...»
«روزانه چند تا بیلاخ ایرانی حوالهش میکنی؟»
چیزی نگفت. جایی خوانده بودم که پرستارهایی که از بیماران رو به موت مراقبت میکنند، «کتاب مردگان تبتی» را میخوانند. گویا پر از توصیههای خوب و کاربردی است. یاد میگیرند که چگونه با یک بیمار رو به موت رفتار کنند. چه بگویند؟ چه نگویند؟ چگونه بیمار را با مرگ آشتی دهند؟ تا او با روی باز مرگ را در آغوش بگیرد!...
مرگ پایان کبوتر نیست. کونم! Mon cul…
هرگز از مرگ نهراسیدهام! کونم! Mon cul…
پرنده مردنی است، پرواز را به خاطر بسپار! کونم! Mon cul…
روی میز گرد و کوچک کنار تخت، لیوانی پلاستیکی و سفیدرنگ زار میزد. شیشهای دراز و باریک توی لیوان بود. رفیق پرسیدم: «رفیق، این لیوان پلاستیکی واسه چیه؟»
«صبح امروز، خانم پرستار که اومد به دیدنم، لیوان رو روی میز گذاشت و ازم خواست توش بشاشم و بریزم توی شیشه. آزمایش ادرار قبل از عمل جراحی!»
«پس چرا توش نشاشیدی؟»
«چند بار خواستم پا شم و بشاشم اما نتونستم. نای پا شدن ندارم، حمید!»
از لبهی تخت بلند شدم و رفتم لیوان پلاستیکی را برداشتم و آمدم کنار تختش نشستم. دستم را آرام به زیر کمرش بردم و دور کمرش حلقه کردم و او را به سمت خودم کشیدم و به لبهی تخت آوردم.
«حمید، چی کار میکنی؟»
«میخوام کمکت کنم که بشاشی؟»
«نه حمید، به قرآن خجالت میکشم. شب خودم پا میشم و... »
«خجالت نکش رفیق! ما با هم نداریم.»
آرام از روی تخت بلندش کردم. کنارش نشستم و پشت سرم را روی شکمش گذاشتم. با دست چپم شلوارش را پایین کشیدم و سر کیرش را گرفتم و توی لیوان گذاشتم.
«وایسا! وایسا! نشاش!»
لیوان را لبهی تخت گذاشتم و انگشت کوچک دست چپم را به موازات کیرش قرار دادم.
«حمید، داری چی کار میکنی؟»
«دارم وجب میزنم. اول میخوام قارهپیماتو اندازه بگیرم!... برابرست با دو بند و نیم انگشت کوچک دست چپم! البته با ارفاق! الان خوابیده است. اگه ضرب در سه کنیم میشود هفت و نیم سانتیمتر! حالا بگیم هشت سانتیمتر! باز هم بهت ارفاق میکنم! سگ خورد! من مرام و معرفت سرم میشود. راست که بشود ـکه البته نمیشودـ میشود هشت سانتیمتر! قارهپیمای هشت سانتیمتری! خدا وکیلی تو با کیر هشت سانتیمتری قارهپیمایی میکردی؟ چه شجاعتی!... با هشت سانتیمتر شاه عبدالعظیم که چه عرض کنم، دروازه غار هم نمیتونستی بری! شهر نو هم راهت نمیدادن! گندهگوزی ایرانی! آبرو و حیثیت هرچی مرد ایرانیه رو بردی! وای دخترهای رنگاوارنگ و از همه رنگی که با تو میخوابیدن، دربارهی مردهای ایرانی چی فکر میکردن؟ لکهی ننگ نژاد آریایی!»
شوخی میکردم. اما نه میخندید و نه حرفی میزد! سکوت!... سکوت!... پاهایش کمی میلرزیدند! لیوان را از لبه تخت برداشتم و دوباره زیر کیرش قرار دادم!
«خب، حالا میتونی بشاشی! بشاش رفیق! راستی، تو زمان شاه شهر نو هم میرفتی؟ بشاش! میخوام بدونم گهتلکچوالهای زمان شاه شهر نو هم میرفتن؟ عشق و حال هم میکردن؟ عاشق هم میشدن؟ کاباره هم میرفتن؟ کتاب هم میخوندن؟ موسیقی هم گوش میدادن؟... بشاش رفیق! خدا وکیلی شماها گه زدین و ما داریم قاشققاشق میخوریم! چند نسل ایرانی رو به گا دادین! ملتی رو شهیدپرور کردین! بشاش رفیق! پس چرا نمیشاشی تو؟ راستی، چرا بچههات... »
حرفم را خوردم و با پشت سرم آرام چند ضربه به شکمش زدم.
«بشاش دیگه لامصب! کار دارم باس برم.»
ناگهان حس کردم گردن و گوش چپم خیس شده است. چند قطره از لالهی گوش چپم غلت خورد و روی چانهام سرید و تلپی افتاد توی لیوان! تلپ تلپ!...
سرم را از شکمش جدا کردم و از زیر به صورتش نگاه کردم. داشت گریه میکرد! بلند شدم و بغلش کردم. سرش را روی شانههایم گذاشت تا صورتش را نبینم. هایهای گریه میکرد. شده بود ابر بهار!... آرمان فروپاشیدهای را در آغوش گرفته بودم. دوست فروپاشیدهای را در آغوش گرفته بودم. انسان فروپاشیدهای را در آغوش گرفته بودم. انسان ایرانی فروپاشیدهای را در آغوش گرفته بودم! ایرانی فروپاشیدهای را در آغوش گرفته بودم! و شاید ایران فروپاشیدهای را در آغوش گرفته بودم!...
«رفیق گریه نکن! به جان مادرم خوب میشی! ترا خدا گریه نکن! به قرآن خوب میشی! خدا شاهده چند تا از دوستام... همین بیماری تو رو!... الان سُرومُر و گنده! به قرآن راست میگم... تو که منو میشناسی! دروغ تو کارم نیست.»
دروغ میگفتم! پاک دستپاچه شده بودم! خودم را باخته بودم! نمیدانستم چه کار باید بکنم. چه غلطی باید بکنم. لیوان پلاستیکی را جلوی چشمهایش گرفتم!
«ترا خدا گریه نکن! بشاش! بشاش رفیق!... »
قطرههای اشک از روی گونههایش میغلتید و تلپی میافتاد توی لیوان! تلپ تلپ!...
«ببین، دکتر چی بهت گفته بود؟ یادته؟ خوب فکر کن! گفته بود که هشتاد و هفت درصد خوب میشی، مگه نه؟ تو آخرش دیس ست شنیدی یا ست شنیدی؟ کتر ون دیس ست شنیدی، مگه نه؟ کت ون دیس ست یعنی چهار تا بیست با یه هفده که میشه نود و هفت! مگه نه؟ مرد حسابی، آخه آدم با دو درصد که نمیمیره؟ خدا وکیلی میمیره؟ به جان مادرم الکی دلداریت نمیدم. راست میگم. به قرآن دروغ نمیگم! تو نود و هفت شنیدی، مگه نه؟ من خودم لای حرفهات دیس ست شنیدم! آره یادم اومد. کتر ون دیس ست...»
کتر ون دیس ست نشنیده بودم! پاک قاطی کرده بودم! گریهام گرفته بود! مثل بید میلرزیدم! عرق سرد روی پیشانیام!... آشفتگی ذهنی و روحی! تشویش و بیقراری!... سرم را برگرداندم. مرگ خارکسده را دیدم که گوشهی اتاق روی یک صندلی فلزی نشسته بود و ودکا مینوشید. به من نگاه کرد و پوزخندی زد و یک بیلاخ گندهی ایرانی حوالهام کرد! بیلاخ گندهی یک درصدی! مرگ در هیبت یک درصد!...
رفیق را روی تختخواب خواباندم و لیوان را از دستش گرفتم و خیره به مرگ نگاه کردم و شلوارم را پایین کشیدم و کیرم را درآوردم و توی لیوان پر از اشک رفیق و اشک خودم شاشیدم. شاید که شفا بخشد!... خدا را چه دیدهاید! در آن لحظه چقدر دلم میخواست بروم یک سیلی محکم توی گوش مرگ بخوابانم. به سلامتی دوست یک گیلاس ودکای تگری بنوشم و سرم را لای سینههای نرم مادمازل فرانسوی بگذارم و با تکتک سلولهای تنم زندگی را لای سینههای زن حس کنم! اما ایلوژن، هالوسینیشن و سرگیجه و توهم و شرشر عرق!... خدایا باز من چه مرگم شده؟ رستاخیز مردگان تبتی از لای ورقهای کتاب فرانسوی! مردگان تبتی یکییکی از لای ورقها بر میخاستند و دست مرگ را میگرفتند و با مرگ رقص و پایکوبی میکردند و هلهله سر میدادند و یک بیلاخ گندهی یک درصدی حوالهام میکردند. بیاختیار فریاد کشیدم، کس خواهر مرگ! کس خواهر مردگان تبتی! برید گم شید مادرجندههای جاکش! زندهباد سینههای زن!... زندهباد سینههای زن! از خود بیخود شده بودم!...
«حمید، دستت را به من بده!»
رفتم لب تخت نشستم و دستم را به دوست دادم! دستم میلرزید.
«حمید حق با توست! الان که فکر میکنم، عدد نود و هفت رو خیلی خوب به یاد میآرم! من موندم که چطور این عدد به یادم نمیاومد. بله بله. دکتر بهم گفت نود و هفت درصد. کلمهی درصد به زبان فرانسوی پورسان میشه دیگه، درسته؟ خودشه!...حمید، من زنده میمونم. من خوب میشم. نگران من نباش! تو راست میگفتی!»
هر دو خیلی خوب میدانستیم که داریم به هم دروغ میگوییم. چشمهایش را بست. دست در دست هم سکوت کردیم. چند دقیقه در سکوت گذشت. آهسته گفت: «حمید، تو تا حالا خندهی البرز رو دیدی؟ خیلی وقته که البرز نخندیده، مگه نه؟ نیم قرنه که... خوب که شدم با هم میریم به تماشای خندهی البرز. حالا دیرت شده، برو! فردا باس بری سر کار!... من هم میخوام بخوابم! حمید، مراقب خودت باش! خاوران... »
«خاوران» آخرین کلمهای بود که از زبانش شنیدم. اندکی به جلو خم شدم و پشت دستش را بوسیدم. دستم را آرام از لای انگشتان سرد و بیرمقش درآوردم. پاورچینپاورچین و عقبعقب به سمت در رفتم و اتاق را ترک کردم. دیگر از مرگ و مردگان تبتی خبری نبود! رفته بودند!... رفیق بارها و بارها به من گفته بود که یگانه آرزوی بزرگ زندگیاش این است که در خاوران به خاک سپرده شود. در کنار دوستان و آشنایانش! این اواخر خاوران مهمترین بخش هویت رواییاش شده بود! از مرگ میترسید، اما خاوران را زندگی میکرد. باید اعتراف کنم؛ رفیق نه از اندیشهها و آرمانها و ایدئولوژیهای چپ چیز چندانی میدانست و نه از جنبشها و کژراههها و کژرویهای چپ! او فرزند زمانهاش بود و در دامگه حادثه افتاده و اسیر جو زمانهاش شده بود. ژان آنوی میگوید: «جو زمانه، یکی از نادرترین بیماریهایی است که هیچ آنتیبیوتیکی بر آن اثر نمیکند.» سهم تراژیک جو زمانه و خستگی تاریخ و دربهدری نصیب او شده بود. رفیق اما به طرز درمانناپذیری ایرانی باقی ماند؛ با همهی خوبیها و بدیهایش!...
راه میافتم و آرام و آهسته در راهروی دراز و تنگ و تاریک بیمارستان قدم میزنم! همچنان سرگیجه و اضطراب و تهوع دارم و عرق میریزم. میخواهم بالا بیاورم. تلوتلو میخورم. از دنیای وهمآلود و تاریک و سیاه سلینی به دنیای موهوم دیگری که نمیدانم چه بناممش پرتاب میشوم و مدام این جملات فردینان باردامو را با خودم زمزمه میکنم:
"La vérité, c'est une agonie qui n'en finit pas. La vérité de ce monde, c'est la mort. Il faut choisir, mourir ou mentir. Je n'ai jamais pu me tuer moi."
«حقیقت، احتضاری است که تمامی ندارد. حقیقت این دنیا مرگ است. باید انتخاب کرد، مردن یا دروغ گفتن. من یکی هرگز نتوانستم خودم را بکشم.»
من هم همچون باردامو دروغ گفتن را انتخاب کردم تا زندگی کنم. من نمیخواهم بمیرم. من از مرگ میترسم. اما عرقریزان و تلوتلو خوران، وقتی از دنیای سلینی به دنیای موهوم دیگری که نمیدانم چه بناممش پرتاب میشوم، انتخاب سومی به پیشوازم میآید و دستش را به سویم دراز میکند.
«دستت را به من بده...»
درباره حمید شورکایی
|
ارسال نظرات