سرش را درون بالش فرو کرد تا در لحظه غرق شود و فراموش کند که چقدر کار برای انجام دادن دارد. چشمهایش را محکمتر بست. با دست راستش، زنگ ساعت گوشی را خاموش کرد و درحالیکه سعی میکرد چشمهایش را باز کند، یکچشمی به صفحهی موبایل، نگاه کرد.
شبِ گذشته را خوب نخوابیده بود و سردردِ مزمنش چندین بار بیدارش کرده بود. سه ایمیل جدید داشت. ایمیلها را بررسی کرد؛ دو تایشان که از بانک بود و یک ایمیل از دوست آمریکاییاش وَلِری، که یادآوری کرده بود تا ترانه فراموش نکند امروز را به جای او به کلینیک «سفرِ لذّتبخش» برود.
از اتاقش که بیرون رفت، در آشپزخانه، همخانهی چینیاش را دید که با لباس زیر، پشت کانتر نشسته و در پیالهای نودل میخورد. رشتههای زرد، خیس و براق، دور چنگال تنیده میشدند و چند تاییشان از آن بالا سُر میخوردند درونِ کاسه.
ترانه نفسی عمیق کشید و حجمی زیاد از هوا را وارد ریه کرد تا فضولی کند و سر از کار دیشبِ میا دربیاورد. اتاق از بوی سکس و ویدِ مانده پر بود. از اینکه سر صبح بخوری شده بود، سرفهاش گرفت. فهمید میا، باز هم مهمان داشته، تا صبح وید زده و الان کرهخوریِ دمِ صبحش را زندگی میکند. داشت برای موفقیتش در کارآگاهبازی، به خودش میبالید که مردی سیاهپوست و ورزیده که حولهی صورتیِ میا را دور کمرش بسته بود، از دستشویی و حمام مشترکِ میا و ترانه بیرون آمد. به طرفِ میا رفت. سینهی سمتِ چپ، کوچک و قلمبهشدهی میا را در دست گرفت و لبانش را بوسید. بعد سرش را بالا گرفت و به ترانه اشاره کرد و به میا گفت:
«این دیگه کیه؟»
میا با صدایی کشدارتر از حالتِ معمولش گفت:
«هماتاقیمه، اسمش ترانهس.»
پسر روی کاناپهای خاکستریرنگ که پشت به کانتر و روبهروی تلویزیون بود، نشست.
ترانه کشوی زیرِ همان کانتر را که میا روی آن نشسته بود، باز کرد و یکی از قرصهای تیروئیدش را از ورقِ قرصها جدا کرد و درحالیکه سعی میکرد نفس نکشد، با لیوانی آب که در دست داشت، قرص را بلعید. در کشویی که باز کرده بود، قبضِ برقی پرداختنشده، سلام کرد و اعدادِ رویش و علامت دلارِ کنارشان درشت شد. بعد عددها دستهجمعی گفتند:
«خیلی هم دلت بخواهد. تنهایی از پسِ کرایه خانه برمیآمدی؟ قرصت را هم که خوردی، هورمونهایت هم که تنظیم شد، حالا برو، آدم باش و غر نزن!»
فقط نیم ساعت به هفت مانده بود و این یعنی یک ربع برای آماده شدن و یک ربع برای رسیدن به محل کار، فرصت داشت. لباسهایش را پوشید و سریع پلههای کجومعوجِ سیمانی را به سمت پارکینگ طی کرد. دیشب آدرس جایی را که باید میرفت، در گوگلمپ وارد کرده بود و دیده بود کلینیک «سفرِ لذّتبخش»، در مرکز شهرِ هِلِنا، تقریباً نزدیک آپارتمانش، واقع است. وَلِری همه چیز را در ایمیل توضیح داده بود. اینکه باید کجا برود و کدام طبقه، اینکه پیش کی برود و روپوشش کجاست، تا ترانه مجبور نباشد از محل کار خودش یا خانه چیزی ببرد.
پُنتیاکِ قراضهی سفیدش را در خیابان روبهروی ساختمان کلینیک پارک کرد و داخل رفت. کلینیک، سه طبقه داشت و همانطور که با آسانسورِ شیشهای بالا میرفت، زنگزدگیهای دورتادورِ ماشینش را شبیه خطوطی ممتد و صاف میدید که قبلاً در مانیتورِ ضربان قلب آی.سی.یو هنگامِ مرگ مریضان دیده بود. به طبقهی سوم که رسید، در آسانسور باز شد و هوای خنکی از چگالیِ پوستش کم کرد و سبک شد. منگیِ صبح از سرش پرید و با قدمهایی مصممتر پا از آسانسور بیرون گذاشت.
در بخش راه افتاد. دنبالِ کانترِ پرستارها میگشت. خودش را معرفی کرد. تختهشاسی سفیدرنگی را از آنها گرفت و به سمت اتاق ولری راهنمایی شد.
اتاق بیپنجره، سراسر سفید، خالی از رنگ، ساده، مینیمال و مدرن بود. میزی سفید و بلند که دورش شش صندلی سفید چیده شده بود و یک جالباسی استیل که روپوش سفید ولری از آن آویزان بود، تنها چیزهای داخل اتاق بودند.
روپوش را پوشید و دورتادور اتاق گشتی زد. هیچچیز نبود، هیچچیز. جز میز و صندلیهایی سفید که حس سرما را میپراکندند. روی یکی از صندلیها نشست و از تصورِ اینکه آدمها اینجا مینشینند و دربارهی مرگ یا زندگی یک انسان تصمیم میگیرند، ترسید و یکهو بلند شد. نگاهش به پوستری کوچک افتاد که روی دیوارِ سمتِ راستش بود؛ تصویر پیرزنی زیبا با موهای کوتاه، فر و سفید-نقرهای که لبخندی پهن به صورت داشت و نوری بزرگ و گسترده در بالای تصویر، پیرزنِ خوشحال را در خود فرو برده بود. زیر پوستر هم نوشته بود: «شما هیچوقت تنها نخواهید بود، چون ما همیشه اینجاییم.» و در آخر هم لوگوی سبز و بنفشِ کلینیک «سفر لذّتبخش» به چشم میخورد.
طبق گفتهی ولری در اتاق منتظر ماند تا صدایش کنند و حواسش را معطوف کرد به تختهای فلزی که در بدو ورود، پرستارهای «اِن ۲» به او داده بودند.
روی تخته چند برگ کاغذ بود. برگهای از لیستِ کسانی که در آن روز برای مرگِ خودخواسته تقاضا داده بودند. زیرش هم برگهای دیگر بود از دستگاههایِ پزشکیِ حمایتی که هر روز باید از اندامشان جدا میشد و سموم و دوزی که به هر فرد باید تزریق میشد. ساعتش را نگاه کرد؛ سی دقیقه منتظر نشسته بود. چشمهای بیخوابِ قرمزش را بست و به خودش گفت:
«نفس عمیق ترانه! فقط بیستوچهار ساعت است.»
ابتدا، مراقبِ سالمندان بود و بعدها که لیسانسش را گرفت، شد پرستار معمولی و بعد که فوقلیسانسش را گرفت سرپرستار شد. این یادآوری همیشه کمکش میکرد که یادش بیاید چقدر برای شغلش زحمت کشیده و اینکه باید صبور باشد. شغلش را سختتر از آنچه که قبلاً میپنداشت، میدید ولی دوستش داشت. از اینکه میتوانست به مردم خدمت کند، لذت میبرد. صندلی، چرخدار بود. با حائل کردن پاهایش، تنش را عقب داد و خودش و صندلی را چرخاند.
فکر کرد آیا کمک کردن به مرگِ انسانها هم خدمت کردن است؟ بعد فکر کرد بیتردید خدمت است. راحت و خوب مُردن، خیلی نعمت بزرگی است.
صفحهی موبایلش را روشن کرد و ساعت را نگاه کرد. دیگر از انتظار کلافه شد. رفت به کانتر پرستاری و سراغِ آن سه پزشک را گرفت. دو پرستارِ پشتِ کانتر با تعجب و اظهار تأسف از اینکه ترانه منتظر مانده، به هم نگاه کردند. روبهروی جفتشان کامپیوترهایی با صفحهنمایش بزرگتر از معمول، قرار داشت. صدای کلیکها و نمایشگری که روی صفحهنمایش بالا و پایین میرفت، صدای ریشخند ولری را به یادش آورد. یکیشان روی کانتر خم شد و گفت:« آن سه پزشک که هر روز نمیآیند. گاهی پروندهی متقاضیان را میگیرند و در خانه بررسی میکنند و اینکه بیمارانِ شما در اتاق ۳۰۱ بستریاند»
و بعد جهت را با دست نشان داد:«انتهای راهرو دست چپ».
ترانه وسط راهرو ایستاد. برگههای روی تختهشاسی را مرور کرد. اتاقها را با کنجکاوی و دقت نگاه میکرد. دنبالِ اتاقِ شمارهی ۳۰۱ بود. در قسمت بالاییِ تمام برگهها، اسم و لوگوی کلینیک «سفر لذّتبخش» قرار داشت. لوگوی کلینیک سبز و بنفش بود. سبزها از بالای کاغذ روی زمین ریختند و درِ سفیدرنگِ اتاق، سبزِ چمنی شد. ترانه شمارهی اتاق را چک کرد، ۳۰۱ بود. خودش بود. به سمت دستگیرهی در رفت، تا بچرخاندش و در را باز کند. در کمتر از یک ثانیه رنگ بنفش هم به زمین ریخت. دستگیرهی در بنفش شد و خودبهخود پیچانده شد و در باز شد.
توی اتاق سه تا تخت وجود داشت که روی دو تایشان دو مرد دراز کشیده بودند و تخت دیگر خالی بود، اما ملحفهی چروکش، حکایت از این داشت که تنها چند دقیقه است شخصی آن را ترک کرده. روی تختِ سمت چپ اتاق، مردی حدوداً شصتساله که لباس بیمارستان نپوشیده بود، با کت و شلوار مشکی دراز کشیده بود و فارغ از دنیا روزنامه میخواند. در تخت وسط مردی تنومند خواب بود اما خواب و چشمهای بستهاش، مانع دیدنِ کشیدگی چشمها نمیشدند؛ مرد دو گیسِ بافتهی بلند و خاکستری داشت که چهرهاش را شیرینتر نشان میداد. ترانه کاغذهایش را زیر و رو کرد و با تطبیقِ مشخصاتی که بالای تخت هر کدام بود و آنچه خود داشت، سعی کرد بیماران را شناسایی کند تا با نام کوچک خطابشان کند. دوباره صدای در آمد و «چیز»ی ترانه را هل داد. صدایی بَم و عصبانی گفت:«برو کنار عوضی!»
ترانه از سر راه کنار رفت و عذرخواهی کرد. زنی درشتاندام و سفید که به نظر ترانه آمریکایی میآمد و بلوز و شلوار گلبهی و نخی به تن داشت، در حال هل دادن ویلچری که مردی روی آن نشسته بود، به طرف تختِ سمتِ راست رفتند. مرد تقریباً هشتادساله بود و به نظر ترانه، اهل آمریکای جنوبی یا مکزیک میآمد. زنِ بهیار هنگام رد شدن از کنارِ ترانه لبخندی دلجویانه زد و در یک حرکت، پیرمرد را بلند کرد و در تخت خواباند. بعد کیسهی پر از شاشِ مرد را که از تخت آویزان بود، عوض کرد. چشم چپِ مرد تخلیه شده بود و از چشم راستش، اشک به پایین سُر میخورد و روی گونهاش مروارید میشد و ترانه احتمال داد چشم راستش آبِسیاه، آورده باشد. ابتدا پتویی کرمرنگ پاهای مرد را پوشانده بود ولی هنگام جابهجا شدنش، ترانه دید هر دو پایش از ران قطع شدهاند. یک دستگاه دیالیز هم سمت راستِ تختش قرار داشت.
بهیار که کارش تمام شده بود، به ترانه اشاره کرد که بیاید بیرون. بیرونِ در ایستادند و بهیار آهسته گفت: «هنوز رو مورفینه.» بعد با خنده ادامه داد:«همین جوریشم خیلی بداخلاقه، الانم که دیگه رو مورفینه.»بعد، باز خندهاش استارت زد. ترانه گفت: «ایرادی نداره. قسمتی از کارمونه دیگه. روز اوله که اینجان؟» زن باز خندید و گفت: «نه بابا، این دفعهی سومه که میآرنش. دیابت داره. جفت پاهاشو به خاطر دیابت از دست داده. تازه امروز روز خوبشه، اکثراً سینی غذاشو پرت میکنه و مدام داد میزنه. هر دفعه هم از مرگ پشیمون میشه و میچسبه به این دنیای نکبتی.» ترانه گفت: «چشمش هم به خاطر دیابت؟»زن باز خندید: «نه عزیزم.» بعد کمی بُراق شد و گفت: «اونو تو جنگ ویتنام از دست داده.»
ترانه میدانست جنگ ویتنام برای آمریکاییها خیلی مهم و احساسی است.خواست درستش کند، گفت: «خوبه که شما اینقدر میخندین. قشنگ میخندین.»زن گفت: «با خنده، کارم راحتتره. اینجا هر روز چندین نفر میمیرن و من بدنهای بیجونشون رو جابهجا میکنم.» بعد دوباره خندید و گفت: «اوایل سخت بود.» باز خندهاش استارت زد و دستش را جلوی دهانش گرفت: «دیگه عادت کردم.»بعد ادامه داد: «راستی ژنرال از استرسِ مرگ اسهال گرفته. هر چند دقیقه یهبار زنگِ کمکیش رو میزنه که ببریمش دستشویی.»ترانه هیجانزده گفت: «چرا میخواد خودشو بکشه؟»
«چرا نکشه؟»
زن این را گفت و رفت. هنگام ورودِ دوباره به دستگیره نگاه کرد که دیگر بنفش نبود و به رنگِ استیل درآمده بود. حالا دیگر ژنرال هم خواب بود.
ترانه کاغذهای روی تختهشاسی را نگاه کرد و نتایج آزمایشهای مرد مکزیکی-آمریکایی را دید و دلیل بدخلقی بسیار زیاد مرد را میزان پایین هموگلوبین خونش یافت. بعد دید فقط مریضِ تختِ سمتِ چپ هشیار و بیدار است و اکنون به جای روزنامه، کتاب دستش است. اسم مرد را که دید، سلام کرد و با شک پرسید: «ایرانی هستین؟» و مرد گفت: «آره، منو کی میکُشن پس؟ چند روزه وقت منو گرفتن.»ترانه گفت: «شما که میخوایین بمیرین، وقت میخوایین چیکار؟»
«از انتظار بدم میآد.»
ترانه با صدایی آرام گفت: «عجله نکنین علیآقا. به موقعش همهمون میمیریم.» مرد کمی دمغ شد.ترانه پرسید: «حالا چی میخونین؟» مرد کتابی بارانخورده و زردشده را نشان داد و گفت خیام و بعد این بیت را برای ترانه خواند:
«معلوم نشد که در طربخانهی خاک نقاش ازل بهر چه آراست مرا»
به بیماران مقدار زیادی آرامبخش تزریق شده بود. علیآقا هم پس از چندی به خواب رفت. ترانه فرصت را مغتنم شمرد و به کانترِ پرستاری رفت. وضعیت علیآقا برایش جالب بود. کلِ آن بخش برایش عجیب و جالب بود. ترانه در سال ۲۰۰۵ از طریق لاتاری به آمریکا مهاجرت کرده بود و از همان سال در حوزهی خدمات پرستاری کار کرده بود و درس خوانده بود، ولی تا آن موقع به چنین جایی نیامده بود.
پرستارها گفتند علیآقا بیخانمان است و از پناهگاه به آنجا آورده شده و اینکه گفته لباسهای بیمارستان را دوست ندارد. هشیاری زیادی ندارد چون شدیداً به الکل اعتیاد دارد و کلاً گیج است. سرگیجهی شدید دارد و حافظهاش از کار افتاده است. داخل لوازمش دو تا پاسپورت ایرانی و دو تا پاسپورت آمریکایی پیدا کرده بودند که دو تا از آنها منقضی شده بود و تنها پنج، شش دلار پول در جیبش مانده بود. دکترها هنگام معاینهاش متوجه یک خط جراحی از بالا تا پایین سینهاش شده بودند و معلوم شد در گذشته عمل قلب باز انجام داده و قلبش با باتری کار میکند.
وقت ناهار، خدمهی آشپزخانه سینی غذای بیماران را روی ترولیها آوردند. ترانه از کسی که سینی غذای بیمارانِ اتاق ۳۰۱ را میبرد، خواست چرخ را به او بدهد تا خودش غذا را برای بیمارانش ببرد. سرخپوست و علیآقا غذاهایشان را بااشتها و ولع نگاه کردند و بدون هیچ کمکی، غذایشان را خوردند. ژنرال اما با بدخلقی گفت که اشتها ندارد و گرسنه نیست. ترانه که سعی میکرد صبورترین و مهربانترین حالت ممکنش را داشته باشد، گفت: «اشکال نداره، غذاتون اینجاست، هر وقت خواستین بخورین.» مرد با صدایی سست و بیحال گفت: «به نظرت دارم اشتباه میکنم؟»
ترانه نگاهی به پتوی کرمرنگ انداخت که روی پاهایِ نصفشدهی مرد افتاده بود، اما نصفهبودنشان از زیر پتو هم قابلتشخیص بود. بعد نیمنگاهی سریع به کیسهی ادرار و دستگاه دیالیز انداخت. در تنها چشمِ سالمِ مرد نگاه کرد و گفت: «هر کسی تعریف خودشو از زندگی داره.» ژنرال گفت: «میخوام لباس نظامیم تنم باشه. تمام مدالها و درجههام هم روی سینهی لباسم باشه.»
ترانه آرام پلک زد و گفت: «ترتیبشو میدم.»
ژنرال بدونِ اینکه به ترانه نگاه کند و انگار با خودش حرف میزد، گفت: «آره، درست عینِ یک سربازِ دلاور در میدان نبرد.»
علیآقا از آن طرف اتاق چیزی به اسپانیایی گفت و پیرمرد لبخندی کودکانه زد. ترانه سریع به پایگاه پرستاران رفت. کسی پشتِ سیستم نبود. ترانه شروع کرد به جستجوی اقوام و بستگانِ ژنرال. فهمید فقط یک برادر داشته که او هم در جنگ ویتنام کشته شده. ژنرال را از آسایشگاه به اینجا آورده بودند. هیچوقت ازدواج نکرده بود و هیچکس را نداشت.
مایوس و آویزان به سمت اتاق برگشت. دستگیرهی در حالا طلایی شده بود و نوری پیرامون خود داشت. خودبهخود، درِ اتاق، جلویش باز شد و ترانه مانند پرنسسهای دیزنی، واردِ اتاق شد. یک قدم جلو رفت و همچنان متحیر به عقب نگاه میکرد که دید در بسته شد. با صدای چفت شدن در، جادو هم تمام شد و دستگیره به رنگ قبلیاش برگشت.
بین هر دو تخت پردهای از سقف آویزان بود که قبلاً ندیده بود کشیده شده باشند، اینبار اما پردههایِ سفیدرنگِ نازک، کشیده و کیپ بودند و ترانه سایهی سه مرد با موهایی بلند را دید که دور تخت سرخپوست میچرخیدند، میرقصیدند و طبل میزدند. صدای طبل، علیآقا و ژنرال را هم سرحال آورده بود و سرهایشان را به سمتِ پرده چرخانده بودند و با شعف نگاه میکردند. بعد از اتمام مراسم و بعد از اینکه صداها خوابید، ترانه به طرف بیمار تخت وسط که سرخپوست بود رفت، نامش پرندهی آبی بود. در برگههایش خوانده بود که سرخپوست، سرطان پانکراس دارد. حدوداً شصتساله بود. موهایش نقرهای و ابریشمین بودند. صورتی آفتابسوخته و نگاهی مهربان داشت. روی چانهاش خطی آبی کشیده شده بود. دو سمت تختش، درست روی ملحفه و زیرِ دستهایش، ملحفه جمع شده بود و تشک کمی گود شده بود که حکایت از فشرده شدن برای تحمل درد بسیار زیاد داشت. حالتی عجیب در فضا و در مرد بود که ترانه را به گریه انداخت و چون نمیخواست بیماران چشمان خیسش را ببینند، از اتاق بیرون دوید. دوستانِ پرندهی آبی هنوز در راهرو بودند. با حالتی مستأصل و عصبی و با صدایی بلندتر از معمولش گفت: «آخه چرا میخواد تسلیم مرگ بشه؟» یکیشان گفت: «زندگی صحنهی رقابت نیست که بخوای تسلیم شی یا نشی.» یکی دیگرشان که جوانتر بود گفت: «برای ما، مرگ قسمتی از حقیقتِ هستیست و مرگ برامون تنها یه مرحلهست و به مثابهی رهاییست، زندگی با مرگ تموم نمیشه.»
اولین نفری که قرار بود «مرگ آسان» را تجربه کند، پرندهی آبی بود. مورفینها در دوز بالا تزریق شدند، اما پرندهی آبی با وجود تزریق دارو، همچنان زنده بود. همه و حتی خودش منتظر مرگش بودند، اما سرخپوست نمیمرد. پرندهی آبی نامیرا شده بود. هوا تاریک شده بود و ترانه از نمردن سرخپوست متحیر بود. کاملاً ناخودآگاه پرید و گونهی او را محکم ماچ کرد. موهای نرمش را ناز کرد و گفت دیگر نباید بمیرید.
«خواهش میکنم نمیر.»
پرندهی آبی هشیار نبود و رمق نداشت اما زنده بود. صدایی گفت: «انگلیسی بلد نیست.» ترانه سرش را برگرداند و دید صدای یکی از سرخپوستها است که نرفته بود.
شانههای ترانه دوباره آویزان شدند و از اتاق بیرون رفت. هنگامِ خروج با صدایی بیانرژی به سرخپوست گفت میرود به کانتر پرستاری تا استراحت کند و اگر کاری بود صدایش کند.
نیمهشب بود و کلینیک «سفر لذّتبخش» سردتر از همیشه در خواب بود. ترانه با صدای پیامک موبایلش، از خواب پرید. سرش را از روی دستها و دستهایش را از روی میز، بلند کرد. صدایِ پیامکی تبلیغاتی بود: «چگونه در دو روز خوشبخت شویم.»
تصمیم گرفت به بیمارانش سر بزند. دستگیرهی در اتاق حالا شبیه ماه نقرهای بود. در را کمی باز کرد. علیآقا بیدار بود. چشمشان که به هم افتاد، ترانه آهسته گفت: «ببخشید، فقط میخواستم ببینم همه چی خوبه؟»
و رفت به طبقهی پایین تا از تِریای بیمارستان فنجانی قهوه بخرد. نشست و منتظر شد تا قهوهاش خنک شود که دید صندلی مقابلش کشیده شد و کسی به فارسی گفت: «اجازه هست؟»
علیآقا بود و فنجانی قهوه دستش بود. ترانه گفت: «خواهش میکنم، بفرمایید.»
طی آن گپوگفت ترانه فهمید؛ علی آقا پنجاهوهشتساله است، میتواند به چهار زبان صحبت کند، اصالتاً کُرد است و مترجم زبان آلمانی بوده و گویا کتاب داستانی هم ترجمه کرده.
«خواهرم و خودم تو جمهوری اسلامی زندان بودیم. اون ابراز پشیمونی کرد و زودتر آزاد شد، اما من هشت سال اونجا موندم.»
گفت توی زندان هم اینقدر حوصلهاش سر نمیرفته است. ترانه از این فکر که یک ایرانی حتی وقتی بیخانمان هم میشود از نوع خوبش میشود، به خودش میبالید که علیآقا یکهو گفت: «من یه خونه اجاره کردم اما یادم نمیآد کجاست، ازشون میپرسی ببینی کجا گذاشتنش؟!»
ترانه به طبقه بالا برگشت و از پرستارها پرسید مریض تخت یکِ اتاق ۳۰۱ کسی را دارد و جایی برای رفتن؟ و آنها گفتند او هیچکس را ندارد و تنهاست و این توهمات را قبلاً هم تکرار کرده است و تأثیر اعتیادش است. ساعت ششونیم صبح بود و نیم ساعت دیگر شیفت ترانه تمام میشد. دلش میخواست برای بار آخر، به بیمارانِ اتاق ۳۰۱ سربزند. ژنرال اتانازی شده بود و برده بودنش و فهمید علیآقا واجد شرایط نشده و به یک مرکز نگهداری دولتی فرستاده شده و تنها پرندهی آبی در اتاق مانده که چشمانش بسته بود. گویی در خواب بود. ترانه نبضش را گرفت و نومیدانه سیستم متصل به بدن سرخپوست را چک کرد. فهمید دقایقی پیش سرخپوست خودش، به مرگ طبیعی مرده است. بدنش هنوز گرم و تازه بود. ملافهی سفید را که روی بدن پرندهی آبی بود روی صورتش کشید. بعد بغض کرد. روی تخت خالیِ ژنرال نشست و آه کشید. بعد دید پروانهای با بالهای آبی و نقرهای در اتاق میچرخد. همان دوستِ سرخپوست که نرفته بود وارد اتاق شد. پروانه را که دید فریاد شادی سر کشید. تعجب را که در چهرهی ترانه خواند، گفت: «ما اعتقاد داریم آدم وقتی میمیره، روحش پروانه میشه و اگه پروانه پرواز کنه یعنی روح از این رهایی شاده. این الان نشونهی خیلی خوبیه. پرندهی آبی خوشحاله.»
ترانه اما اندوهگین بود و گفت: «میرم فوتشون رو گزارش کنم.» همراه گفت: «میخوام ازش خداحافظی کنم. میخوام چند دقیقه باهاش تنها باشم.»
ترانه که از اتاق بیرون میرفت، سرخپوست گفت: «وایسا، پرندهی آبی یه چیزی گذاشته که بدم بهت.» جعبهای لیمویی از کمد درآورد. توی جعبه مقداری گیاهِ خشکشدهی اسطوخودوس بود و یک شکلات. ترانه جعبه را گرفت. با آستینِ روپوشش گوشهی چشمش را پاک کرد و از اتاق بیرون رفت.
از راهرو خارج شد. به درون تکتک اتاقها سرک کشید. بیشترشان پر بودند. با آسانسور پایین رفت و هنگام خروج از ساختمان، بار دیگر سرش را بالا گرفت و به تابلوی سبز و بنفشِ کلینیک «سفر لذّتبخش» نگاه کرد. تابلو بهش نیشخند زد و حرف «ل» لذّتبخش را برایش تکان داد. پُنتیاک سفید حالا شبیه یک ابر شده بود. هوا هم ابری بود. اولین قطرهی باران روی شیشهی پُنتیاک نشست. همانطور که بیحرکت داخل ماشین نشسته بود، موبایلش را از کیفش درآورد و شروع کرد به خواندن و گوش کردن پیامها. زیپِ کیف مشکیِ شُلوولش را نبست و همانطور شُل، پرتش کرد روی صندلیِ شاگرد. کاری که از ترانهی وسواسی و منظم بعید بود. ایمیلی از ولری داشت که تشکر کرده بود، چند ایمیل تبلیغاتی و یک پیغام صوتی از میا. در جواب ولری نوشت لطفا لینکِ آن آگهی استخدام را برای او هم بفرستد و دستش را روی دکمهی پخش زد و پیام میا را شنید. میا گفته بود میخواهند امشب با الکس بروند دیسکو.
«گفته به تو هم بگم. میآی؟»
ترانه حدس زد که الکس شاید نام همان سیاهپوستِ جذاب باشد و شاید هم نامِ دوستپسر جدیدِ میا. گرچه دیگر برایش مهم نبود.فقط میخواست خوش بگذراند. برای میا نوشت که میآید.
قطرهها شدت گرفتند. باران تند شده بود. نزدیک جنگل از پُنتیاک پیاده شد. دستهایش را مثل مسیح مصلوب از هم گشود. از چکیدن قطرات باران روی صورتش لذت میبرد. سرش را بالا گرفت و دهانش را باز کرد. لبهایش خیس میشدند و از طعم باران کیف میکرد و میان درختانِ جنگل حل میشد.
رعنا رهبر، نویسنده داستان کوتاه پرندهی آبی
ارسال نظرات