داستان کوتاه: بیدار باش

اثر توبیاس وولف، ترجمه‌ی مرضیه ستوده

داستان کوتاه: بیدار باش

توبیاس وولف نویسنده‌‌ی آمریکایی، متولد ۱۹۴۵ به خاطر داستان‌های خوش‌ساخت و طنز گزنده‌اش، شهرت دارد. داستان بلند «دزد پادگان» در سال ۱۹۸۴ جایزه پن فاکنر را از آن خود کرد و مورد توجه و تحسین منتقدان قرار گرفت. علاوه بر چند مجموعه داستان کوتاه، مشهورترین اثر وولف «زندگی این پسر» است که چند جایزه در بخش زندگی‌نامه‌نویسی کسب کرد و فیلم موفقی از روی آن ساخته شد. به گفته‌ی ریموند کارور، «وولف گویی به زندگی و اسرار نگفته‌ی ما دسترسی دارد و افشا می‌کند، آن‌چه از ما می‌داند.» «اولیس پشت به بندر کرد و از راهی صعب‌العبور رفت که از میان جنگل می‌گذشت و بر صخره‌ها صعود می‌کرد. رفت به سوی مقرّی که آتنا به او گفته بود...»

ریچارد به خواندن ادامه داد. بی‌قرار و کلافه بود اما سعی می‌کرد با علاقه «ادیسه» را بخواند. سفر به خانه‌ی «خوک‌چران» وفادارش! این دیگر چه حرفی است! این دیگر چه جور زندگی کردن بوده! –که البته دیگر او را به‌جا نمی‌آورد. اصلا در این کتاب‌های قدیمی هیچ‌کس هیچ‌کس را به‌جا نمی‌آورد و نمی‌شناسد – تا همین‌جا هم زیادی وقت صرف ادیسه کرده بود. با غرولند کتاب را بست. هرازگاهی  به آنا که کنارش خوابیده بود، نگاه می‌کرد. هی دلش می‌خواست آنا را بیدار کند تا برگردد به طرفش و آغوشش را باز کند. کو شانس و کو اقبال! مأیوس و بی‌حوصله باز سراغ ادیسه رفت.

آنا کتاب را روی میز کنار تخت، باز گذاشته‌ بود، دوباره روی همین فصل که به نظر ریچارد خسته‌کننده و غیرممکن می‌آمد. ورق‌ورق زد، رسید به آن بخشی که اولیس کمانش را می‌کشد و تمام خواستگاران و مدعیان را می‌کشد. اما آن روایتی که در کودکی خوانده بود و حالا یادش می‌آمد جالب‌تر و خیال‌انگیزتر نقل شده بود. چند سال پیش هم، سال اول دبیرستان باید دوباره ادیسه می‌خواندند، جزو درسشان بود ولی ریچارد نتوانسته بود، چون سرما خورده و مریض شده بود.

کتاب مال کتابخانه بود. ریچارد  به تاریخ‌های رفت‌وبرگشت و فاصله‌ی زیاد بینشان نگاهی انداخت و کتاب را بست.

ریچارد چراغ را روشن کرد، آنا فقط کمی وول خورد، زود  آن را خاموش و بالشش را قلنبه کرد، لبه‌ی لحاف را کشید و تا زد، منتظر ماند شاید این کلک بگیرد و آنا بیدار شود، اما آنا همان‌طور رو به دیوار خواب و نفسش آرام و به‌شماره بود. تخت باریک بود. توی تاریکی، گرمای آنا را از پشت بیشتر حس می‌کرد، به‌خصوص گرمای ران‌هایش را. زانوهایش را مالید به نرمه‌ی پشت زانوهای آنا. آنا کنار کشید و ریچارد را دلخور و دمغ و بی‌قرار به جا گذاشت. ریچارد حواسش بود که نباید دلخور و دمغ باشد، چون از سر شب تا همین حالا، آنا دو بار آغوش گشوده و عشق‌بازی کرده بودند و صبح زود هم باید از خواب بیدار می‌شد، پیشخدمت رستورانی بود و تمام وقت کار می‌کرد. خودش فقط بعد‌ازظهر یک کلاس داشت ولی دانستن این، از شدت تمنا و خواستنش کم نمی‌کرد و هیچ‌چیز جوابگوی این خواستن نبود، به جز اینکه حتما باید بغلتد روی آنا و آنا با دهان باز، با لب‌هایش بجنبد، جا به جا؛ روی گردن، بناگوش... و انگشت‌هاش را خارخار فرو کند توی پشتش...  

ای داد! باید به چیزی دیگر فکر کند.                                                            

اما به چی؟! به هر چیز دیگر فکر می‌کرد، می‌دانست که دارد حواس خودش را پرت می‌کند و آن فکر باز برمی‌گشت توی همین تخت‌ کنار آنا؛ کنار نفسش، گرمایش. شاید هم آن‌قدر که بیدار مانده بود، خودبه‌خود خوابش می‌برد یا همان‌طور آماده، بیدار می‌ماند تا ساعت آنا زنگ بزند. اما به او فشار نمی‌آورد، چون آن‌ وقت باید عجله می‌کردند که آنا دوست نداشت و مجبور می‌شد بدون دوش گرفتن و صبحانه خوردن، سر کار برود. پس فقط نگاهش می‌کرد، همان نگاه مخصوص که آنا می‌دانست برای چیست. بعد می‌گذاشت آنا هر کار که دلش مي‌خواست بکند و اگر آنا دلش نمی‌خواست، او هم دلخور و ناراحت نمی‌شد. نه، این بار از آنا نمی‌رنجید.

خیله‌خب! به چیزی دیگر فکر کن؛ مثلاً «جن‌گیر». این رمان قدیمی را توی خوابگاه دانشکده پیدا کرده بود. فیلمش را قبلاً دیده بود؛ دخترکی جن‌زده که سرش روی گردنش مثل فرفره می‌چرخید. آن‌ موقع نمی‌دانست که فیلم از روی کتاب ساخته شده. گرچه آن کتاب جزو ادبیات محسوب نمی‌شد، اما هنوز جالب بود و مخاطب داشت. نویسنده کلی روی جن‌گیری تحقیق کرده بود و چند موردش آن‌قدر ترسناک و وحشناک بود که آدم وجود شیطان را باور می‌کرد، حداقل تا وقتی که داشت کتاب را می‌خواند. و از قرار معلوم، کشیش‌هایی آزموده و مجرب‌ هستند که طلسم ارواح خبیثه را باطل می‌کنند، شغلشان است، از این راه زندگی می‌کنند، مثل مامور آتش‌نشانی، این‌طرف و آن‌طرف منتظرند تا آژیر کشیده شود، و دِ بدو. زن خانه‌دار جنّی در اوهایو! راننده اتوبوس جن‌زده در دلوار! چه عجیب‌وغریب و ترسناک. انگار خود کشیش، کم عجیب‌وغریب و عوضی است!

ریچارد، در نوجوانی کمی مذهبی بود. قبل از غذا دعا می‌خواند و یکشنبه‌ها به کلیسای مدرسه می‌رفت. کلیسا خوب بود. همیشه بعدش حس خوبی داشت. ممکن بود در آینده روزی باز مذهبی شود، وقتی حسابی پیر شد. اما این کشیش‌ها! دور زن را خط بکشی؟! هرگز زنی را نبوسی! هیچ‌وقت پاهای زنی دور کمرت نباشد!...

بلند شد، نشست و لیوان آبی را که آنا برایش روی میز کنار تخت گذاشته بود، برداشت. هفته‌ی گذشته، زد لیوان را انداخت و آب را ریخت و سروصدا به پا کرد تا آنا بیدار شد. اما این بار فکر کرد که این کار را نکند. با مراقبت لیوان را برداشت، آب خورد و باز لیوان را سر جایش گذاشت.

به بالش تکیه داد و چشم‌هایش را بست. آنا خُرّه‌ای کشید و به طرف ریچارد کمی وول خورد و موجی از گرمای تن داغش منتشر شد. بوی دلچسب رختخواب آنا مثل بوی نان تازه مشامش را پر کرد. منقبض و عصبی منتظر ماند، اما آنا دیگر تکان نخورد. صدای تیک‌تیک ساعت و صدای هن‌هن نفس‌های خودش را به‌شماره می‌شنید.

 

به بالا نگاه کرد، شعاع باریک نور چراغ خیابان از لای پرده روی سقف افتاده بود. نه، دیگر فکر کردن به کشیش‌ها فایده ندارد. خیله‌خب، پس ادیسه. باید دوباره آن را بخواند. حتما باید بخواند. این بار روایت ادیسه برای بزرگسالان را می‌خواند. از طریق شرح و توصیف و نقل‌قول‌ها سریع به فصل آخرش، به قسمت خوبش برسد. به‌خصوص کشتار بخش پایانی. ریچارد این فکر و نقشه‌ی اولیس را می‌پسندید که بعد از همه‌ی گشت‌وگذارها و دوره‌گردی‌ها و گندزدن‌ها، همه چیز را رفع‌ورجوع کرد و زن و خانه‌اش را پس ‌گرفت. بی‌حرف‌‌وسخن، بی‌کثافت‌کاری.

بعد از آن  «ایلیاد» را می‌خواند. و بعد «جنگ و صلح» و «برادران کارامازوف»، همه‌ی این کتاب‌ها که در قفسه‌ی آناست و آنا حقیقتاً آن‌ها را دوست دارد. ریچارد در رشته‌ای تخصصی درس می‌خواند و برای مطالعه‌ی آزاد دیگر وقت نداشت. اگر هم کتاب می‌خواند، میان تمثیل و ایهام و ابهام و ... گاهی هم  صحنه‌های ترسناک، دست و پا می‌زد. خیله‌خب... اصلا این بابا اهل ادبیات نیست، بفرمایید ازش شکایت کنید! ریچارد دلش می‌خواست با آدمی دلسوز برخورد کند که بتواند در برگزاری سمینار «وضعیت اقتصادی محیط زیستِ بین الملل» که عهده‌دار آن بود، کمکش کند؛ استراتژیِ کاهش قطعات پیش‌ساخته، معیار انتخاب سود ویژه، پژوهش و تحلیل برخورد توازن همگانی... بفرما! و حداقل یک شرکت‌کننده‌ی مادربه‌خطا در این سمینار باشد!

 

نه، آنا این‌طور نبود. دماغ‌بالا و افاده‌ای بود. نه افاده‌‌ای هم نبود، آنا واقعا به این کتاب‌ها علاقمند بود و این کتاب‌ها برایش ارزشمند بودند و ریچارد می‌دانست وقتی آن اوایل با هم آشنا شدند، در مورد سلیقه‌ و تمایلاتش با خودش اصلا روراست نبوده، گذاشت تا آنا خیال کند او کلاسیک‌خوانی قهار است. و آنا هم باور کرد، چون فکر می‌کرد دانشجوهای دانشگاه کلمبیا فقط باهوش نبودند بلکه بافرهنگ هم بودند و  فقط برای این به دانشگاه نمی‌رفتند که در آینده شغلی پردرآمد کسب کنند، ‌بلکه در جستجوی معرفت و معنویات هم بودند؛ برای این‌که انسان‌های بهتری شوند. چه ساده‌لوح بود آنا! ریچارد همین سادگی و معصومیتش را دوست داشت و کنارش احساس خوب نیک‌خواهی داشت. آنا چند سالی از او بزرگ‌تر بود و برای متعادل کردن قضیه، ریچارد با شوخ‌طبعی می‌گذاشت حرف، حرف آنا باشد. این مربوط به روزهای اول آشنایی بود اما بعد از دو ماه، ریچارد دستش آمد که کنار آنا چقدر خام و بی‌تجربه‌ است.

خانواده‌ی آنا اهل روسیه بودند اما سال‌ها در چچن زندگی کرده بودند. پدرش مدیر یک کارخانه‌ی کنسروسازی بود. در زمان جنگ، کارخانه تخریب و برادر بزرگ‌تر آنا کشته شد. همه‌‌ی زندگی‌شان را از دست دادند. آنا و مادرش را -زنی بیوه، انگار جادوگر قصه‌ها- به تل‌آویو فرستادند. حالا هم آنا، این‌جا نزد خاله‌ای در کویینز اقامت دارد و در رستورانی در آمستردام، غیرقانونی کار می‌کند. ریچارد در همین رستوران، با آنا آشنا شد. آنا داشت با پیشخدمتی دیگر روسی حرف می‌زد، بعد که آمد سر میزش، ریچارد سعی کرد چند جمله‌ی روسی که در دبیرستان یاد گرفته بود، به‌کار بَرد که آنا از ذوق ‌و شوق اشکش درآمد.

آنا با تیپ‌ ریچارد جور نبود. به هم نمی‌آمدند. آنا کمی درشت و یغور بود، صورتش گرد و جاتاجای پیشانی‌اش، جای آبله بود. انگلیسی‌اش خوب بود اما حسابی لهجه داشت. ریچارد ابتدا قصد نداشت از آنا بخواهد با هم بیرون بروند، اما همان فردا شبش با او قرار گذاشت و هفته‌ی بعد، آنا او را به خانه‌اش آورد؛ همین اتاق زیرشیروانیِ منزل خاله.

دوتایی با هم خوش بودند و تفریح می‌کردند. اوقات خوشی داشتند تا بعد که دیگر هر کس دنبال زندگی‌اش برود. کاری که همه می‌کردند. در سن‌وسال او  کسی خود را مقید نمی‌کرد. یک زندگی پیش‌رو داری و هنوز نمی‌دانی چه شانس‌ها و ماجراهای‌ دیگری سر راهت قرار می‌گیرد.

قصد و هدف این بود که چند صباحی خوش بگذرد، همین! نه آویزان شدن به هم. اما بعد از یکی دو ماه، ریچارد دید که آنا رابطه را جدی گرفته. گرچه آنا سعی می‌کرد وانمود کند جدی نگرفته اما ریچارد این را می‌فهمید و در این فکر بود که تصمیم بگیرد تا از هم جدا شوند. کار درستی نبود اگر از آنا سوءاستفاده می‌کرد. در ضمن راهی طولانی را هم باید از خوابگاه دانشگاه با مترو می‌آمد و می‌رفت. اما بعد دید که نمی‌تواند از آنا جدا شود. دلش تنگ می‌شد. وقت‌هایی که با دوستانش بود، حتی وقتی با دخترهای دیگر حرف می‌زد، دلش آنا را می‌خواست. دلتنگ صدای خشدارش می‌شد، دلتنگ غریبِ ‌آشنا بودنش و رک‌وراست حرف زدنش، دلتنگ لذت دادن به او و دیدن شعف درون چشم‌هایش. درمانده و بیچاره بود، شب‌هایی که تنها در اتاقش در خوابگاه می‌خوابید.

صدایی از بیرون بلند شد؛ صدای چند مرد که اسپانیایی حرف می‌زدند. آنا جابه‌جا شد و زیر لب چیزی گفت. صدا دور شد و ... سکوت. ریچارد صاف نشست و یک قلپ دیگر آب خورد.

حالا دیگر احساس می‌کرد دور بودن از آنا، زورکی و غیرطبیعی است. روزها سر کلاس بنشیند و شب برای پدر و مادرش ایمیل بفرستد. تنها توی تخت درمانده، به آنا فکر می‌کرد و بی‌تاب می‌شد. ولی طولی نخواهد کشید، خودش می‌دانست که این رابطه ادامه نمی‌یافت. و این را هم می‌دانست؛ این آنا بود که رابطه را به هم می‌زد و جدا می‌شد. آنا همان آدمی که می‌خواست باشد شده بود تا حالا، اما ریچارد نه. آنا یک زن کامل بود. اما او مرد نشده بود. البته به نظر مرد می‌آمد، آن هم مردی خوش تیپ و جذّاب با قیافه‌ای متفکّر، پوستی یک هوا تیره و تن و بدنی کشیده. اما ظاهر آقامنش‌اش با آنچه خودش در درون ‌احساس می‌کرد، نمی‌خواند. گاهی که از خیابان رد می‌شد، در شیشه‌ی قدی مغازه‌‌ها نگاهی به خودش می‌انداخت و خود را در کت و شلوار مجسم می‌کرد.

 

دخترها از ریچارد خوششان می‌آمد. آن‌ها برداشتی خاص از ریچارد داشتند و او هم یاد گرفته بود مطابق با آن مفروضات، نقش خود را درست بازی کند. ولی می‌دانست در طولانی‌مدت با آنا نمی‌شود این حالت را حفظ کرد. نه برای این‌که آنا چند سالی بزرگ‌تر بود، برای این‌که بینش و طرز فکر ریچارد کوچک و حقیر بود. او به اندازه‌ی آنا کنجکاو نبود. آن‌طور که آنا به مردم اعتماد داشت و آدم‌ها را دوست داشت، ریچارد به آنها بی‌اعتنا بود. آنا با آن همه سختی و رنجی که در زندگی کشیده بود، هیچ وقت شکایت نمی‌کرد. ریچارد یکسر غر می‌زد و شکایت می‌کرد. آنا از هیچی گله نداشت. و اگرچه ریچارد حاضر نبود از آنا دور باشد اما وقتی با هم بیرون می‌رفتند، به زن‌های دیگر نظر داشت و گاهی هم خیالشان را با خود می‌آورد توی همین تخت. بعضی وقت‌ها آنا متوجه نگاه سرد و بی‌روح ریچارد می‌شد؛ ریچارد دلش می‌خواست آنا وزن کم کند و لاغر شود، فکری برای جاهای آبله بکند... همین‌طور که آنا تلخ می‌شد و رنگش می‌پرید، ریچارد متوجه حقارت و سطحی بودن خودش هم بود.

به زودیِ زود آنا او را به وضوح می‌دید و به اشتباهش پی می‌برد. ریچارد از همین حالا منتظر نشانه‌های عقب‌نشینی بود؛ بی‌حوصلگیِ مدام، منت‌گذاری، خستگی... قبلاً این حالت‌ها را در یکی، دو دختری که بهشان نزدیک شده بود، دیده‌ بود.

یعنی آنا هنوز متوجه نشده بود؟! چطور ممکن است پی نبرده باشد؟! یا فقط برای این‌که آقا جذاب و خوش‌تیپ است؟ و همیشه آماده؟ یا برای این‌که آمریکایی است و شاید روزی برای کارهایی به‌ درد بخورد؟

نه! آنا این‌طوری فکر نمی‌کرد. چقدر آدم باید پست باشد که آنا را بشناسد و این‌طوری خیال کند؟ ای داد! خیله خب، آنا زنی اصیل و باشخصیت بود. انگار زنی از توی همان کتاب‌ها، اما حقیقت داشت، آنا زنی بود که او باید دیرتر باهاش برخورد می‌کرد و آشنا می‌شد. دیرتر؛ بعد از تحمل رنج و مشقتِ از دست دادن‌ها که بتواند سرش را بالا بگیرد، بعد‌‌‌‌ از آن‌که گندکاری‌هایش را بکند، خوب که دهانش سرویس شد و دیگر خودش نبود و ول شد، هر زمان که این روح و روان حقیر پوست بیندازد و در قالبی استوار و مردانه به خود بیاید، آن‌وقت می‌تواند با چشم‌های خودش نگاه کند نه با حس پنهان پسربچه‌ا‌ی پشت یک نقاب، بعد از آن‌که به خود آمد کمانش را بکشد، ترس و تردیدهای بی‌جا را از خود دور کند و آن‌طور که شایسته و سزاوار است به سوی آنا برود و طلب عشق کند.

           

شعاع باریک نور روی سقف کم‌کم رنگ باخت. صدای شرشر آب از لوله‌های پایین می‌آمد، حتما خاله داشت دوش می‌گرفت. صدای بوق ماشین از خیابان بلند شد. آنا وول خورد، چرخید تو بغل ریچارد. ریچارد دست آنا را روی لمبرش حس کرد. آنا به‌نجوا صدایش کرد. ریچارد چشم‌هایش را بست و جواب نداد.

ارسال نظرات