متولی شال سبز را بهکمرش بست و با زحمت زیاد با یک اهرم قوی دیلم قوچ را جابهجا کرد، از طرف مشهد-شرق بهسمت جنوب قبله آورد و سپس بهداخل امامزاده رفت.۱ نزوراتی که ریخته بودند جمع کرد و در یک کیسه ریخت. یکنامه هم بود که به امام نوشته بودند. نامه را برداشت ولی نخواند.
سپس بهخانه آمد. پسرش خوابیده بود. با خود گفت باید یادش بدهم که با من بیاید و کارها را یاد بگیرد، پسر ارشد من است، فوت و فن را خودم یادش میدهم. امامزاده با درختهای بلندش و سایههای طولانی که میانداخت وحشتناک و بهنظر ترسناک بود ولی متولی همهجا را مثل کف دستش میشناخت و ترسی نداشت. غروب که میشد، شب که فرا میرسید همهجا وهمانگیر بود ولی او فانوس را نفت کرد، روشن کرد، تنظیم کرد که دود نزند و روی سکوی قبر گذاشت که همهجا را روشن کند. اصلاً ترس در وجودش نبود. میگفت اگر ترس نباشد نمیگذارند این نذورات اینجا باقی بماند و میبرند. آنقدر گشنه گدا هست که به یک ریالش محتاجند.
اکبر توی مدرسه قاپ پسر متولی را دزدیده بود. سرش بوی قرمهسبزی میداد و جیبش خالی بود. پسر متولی هم کمتر از او نبود؛ چون متولی نم پس نمیداد و هروقت سراغ پول را میگرفت پدرش میگفت: این پولها که مال من نیست!! نذورات است و باید خرج امامزاده شود. امامزاده چه خرجی داشت نمیدانست؟!
اکبر دائماً پسر متولی را به سرقت از امامزاده تشویق میکرد:
«بابات که نم پس نمیده، اقلاً بیا بریم خودمون برداریم.»
«شب و روز مواظبه هوا که تاریک بشه میاد خونه، آنموقع هم که قوچ راه میفته و میگرده امامزاده رو میپاد»
«دیوانه شدی، مگر قوج سنگی هم راه میفته!»
«اگر راه نمیفته چرا هر روز یکگوشه امامزادهاس؟ اگر راه نمیفتاد باید همیشه یکجا بود…»
«بیا کشیک بدیم ببینیم چجوری راه میفته.»
«من میترسم! هم از قوچ، هم از تاریکی، هم از بابام.»
بالاخره پسر متولی را نرم کرد و قرار گذاشتند. هوا روشن بود که دوتایی به امامزاده رسیدند. هیچکس نبود. درختهای چنار امامزاده که سربهفلک کشیده بودند با باد صدای هولناکی میدادند و فضا را وهمانگیز میکردند! اکبر گفت: بیا پشت این درختا قایم شو… هردو، خود را در کنار دیوار زیر درختهای چنار پنهان کردند. متولی ابتدا دیلمی را از زیر موهای انگور که مخفی کرده بود بیرون آورد؛ هردو مثل بید میلرزیدند، میترسیدند!
قوچ را با دیلم جابهجا کرد، به اندازه دو متر هل داد و در جای جدیدی قرار داد. دوباره دیلم را در جای همیشگی گذاشت، بهداخل مرقد رفت، فانوس را برد و یک یکتومنی برداشت و در جیب گذاشت؛ همیشه کمی پول باقی میگذاشت که نذری دهندگان اطمینان پیدا کنند. قبل از آنکه بهطرف خانه حرکت کند، اکبر دست دوستش را گرفت و بهطرف خانه دویدند تا قبل از متولی بهخانه برسند. توی راه اکبر گفت: «دیدی قوچ چگونه از امامزاده مواظبت میکنه، خودت که همه چی رو دیدی، باید کار قوچ را بکَنیم، نمیشه این داره با قوچ سر مردم کلاه میذاره…»
«به قوچ کاری نداشته باش، حیفه این رو یک سنگتراش صد سال پیش درست کرده و نذر امامزاده کرده؛ یعنی بابای بابام میگفت، و این قوچ از اول نگهبان امامزاده بوده و حالا هم هست…»
«دیدی چطوری مواظب بود. من داغ این قوچ رو بهدل بابات میذارم تا وقتی که متولی شدی دیگر راحت باشی و قوچ جابهجا نکنی.»
«نه نمیگذارم، از این راه پول درمیاد. اگر شکسته بشه، حیفه، آثار باستانیه، خیلی ارزش داره»
«هیچ ارزشی نداره! دلیل حماقت مردمه، با اون دارن بدبخت، بیچارهها رو گول میزنن، بزار شرش رو بکنم.»
«نه نمیشه، به بابام میگم، اگر سر قوچ بلایی بیاد به بابام میگم که کار تو بوده…»
«نمیتونی چون دلیلی نداره، بهحرف تو نمیره، میگه از کجا میدونی! شاهدم که نداری، ولی من میگم با هم کردیم، تو راهنمایی کردی و پولا رو هم برداشتی و…»
کمی سکوت کرد، گفت: عجله نکن، بزار فکر کنم. شاید با هم کردیم…
اکبر یکهفته بهگوشش خواند ولی زیر بار نرفت، هیچ جوری راضی نمیشد. معلم دینی میگفت: استعمار بدترین پدیده است و او نمیدانست استعمار یعنی چه! اکبر برایش گفت: «یعنی خر کردن مردم، ببین بابای تو استعمار میکند، بدترین گناه است.» و سرانجام راضی شد.
شب زودتر از متولی آمدند پشت درختها مخفی شدند. جای دیلم را یاد گرفته بودند و وقتی پولها را برداشت و رفت با دیلم بهسراغ قوچ رفتند، آنقدر به آن کوبیدند که سر قوچ جدا شد و انداختند. دیلم را سر جایش گذاشتند و داخل مرقد رفتند، مثل همیشه پول کمی مانده بود، برداشتند و بیرون آمدند و با سرعت خود را بهخانه رساندند.
فردای آن روز شایع شد که دزدها برای برداشتن نزورات قوچ را کشتهاند. متولی کلافه بود نمیدانست چه کند، آن شب دیرتر از امامزاده رفت تا شاید ردی از شکارچیها پیدا کند ولی هرچه ماند چیزی نصیبش نشد و بالاخره راهی خانه شد.
پکر بود، ناراحت و کلافه بود، راه میرفت و با خودش حرف میزد. هرچه زنش گفت: «چه شده مرد! چرا دیوانه شدی؟» چیزی نگفت. زیر لب میگفت: «نمیدونم کار کدوم بیپدر و مادری بوده، اگر پیداش کنم که عزاش رو بهدل مادرش میذارم.»
پسر متولی زیر پتو جابهجا میشد و در دل میخندید؛ با این کار ولی روزی خود را در آینده بریده بود. میدانست که اعتقاد مردم با بریدن سر قوچ کم شده و دیگر نزوراتی در کار نخواهد بود.
ارسال نظرات