خدیجه؛ داستان کوتاه

خدیجه؛ داستان کوتاه

درب را به هم زد و هرچه شوهرش رضا – استاد رضا بنا – صدایش کرد پاسخ نداد. هر روز کارش این بود که از خانه بیرون بزند، دنبال این‌وآن برود و چانه بزند و پول، اشیاء یا طلا و جواهری چیزی برای جبهه دست‌وپا کند. دیروز کارش خیلی خوب بود.

نوشته: عبدالله عسکری

حسابی مخِ زن حاج علی‌اکبر را زد. آن‌قدر از این‌وروآن‌ور گفت، از رقیه، علی‌اکبر، قاسم، عباس و… گفت که اشکش را درآورد و راضی شد که گردنبند طلایی که خیلی قیمتی بود و به گردن داشت و روی سینه‌های برجسته زن بسیار زیبا بود، درآورد و به خدیجه داد. همه زن‌های محل چشمشان به این گردنبند بود. وقتی روی سینه آویزان می‌کرد سفیدی سینه را چندبرابر نمایش می‌داد و خواستنی‌تر می‌شد.

وقتی گردنبند را به حاج صادق پیش‌نماز تحویل داد چشم‌های حاجی گرد شد و گفت: احسنت به این زبان‌چرب و نرم. خوب مخ زن حاج طاهر را زدی! این کارت خیلی ارج داره، خیلی، هیچ‌کس به‌اندازه تو به جبهه و جنگ خدمت نکرده! اگر ما یک میلیون سرباز مثل تو داشتیم همه دنیا را می‌گرفتیم و کاخ سفید را حسینیه می‌کردیم. جات توی بهشته!

خدیجه خیلی خوشحال شد. در پوستش نمی‌گنجید. سرباز مخلص اسلام بود. جوان‌ها را برای بردن به جبهه غر می‌زد، مادرانشان را وقتی نعش آنها را می‌آوردند، دلداری می‌داد. با آنها دم می‌داد، گریه می‌کرد و با زبان بازی‌ کاری می‌کرد که آرام می‌شدند. به آنها می‌فهماند که برای اسلام شهید دادی و آنها خیال می‌کردند زینب کربلای حسینی هستند و اگر الآن امام حسین زنده بود، پادررکاب او می‌جنگیدند. خود را فاطمه زهرا حس می‌کردند که باید بار همه شهیدان را بدوش بکشند و دلداری بدهند و دلسوزی کنند.

رضا شوهرش خیلی از او ناراضی بود، مدت‌ها بود که غذای درست‌وحسابی نخورده بود. غذای خوبش دو تا تخم‌مرغ بود که آب‌پز می‌کرد. از آبگوشت و قرمه ماه‌ها خبری نبود. قیمه با بادمجان یا سیب‌زمینی هم خبری نبود، از هیچ غذایی که دوست داشت خبری نبود.

خدیجه مرتب به رضا سرکوب می‌زد و او را کافر و شمر لعین می‌شمرد و اینکه رگ ندارد، به فکر دیگران نیست و زندگی را نمی‌فهمد. تلاش می‌کرد که خود را قادر کند از شوهرش طلاق بگیرد؛ چون مردی که نماز نخواند، بر او حرام است و نزدیکی با او زنای محصنه حساب می‌شود. از دو پسرش که یکی همافر بود و یکی در سربازی، خجالت می‌کشید، باوجودآنکه آنها را خیلی دوست داشت و برایشان می‌مرد.

خدیجه بهترین دوستش، زرین‌تاج را از خود رنجانده بود. چون بچه‌هایش اهل مسجد و منبر و اهل جبهه و جنگ نبودند، نماز که نمی‌خواندند هیچ، مذهب را هم افیون می‌دانستند. این بود که از پشت سر زرین‌تاج می‌رفت و طوری که همه بفهمند فریاد می‌زد: گوبلیس، گوبلیس

زرین‌تاج که اصلاً نمی‌دانست کمونیست چیست و اصلاً سواد خواندن و نوشتن نداشت، شرمنده می‌شد. خیال می‌کرد که خطای مهمی کرده که این بچه‌ها را زاییده، از خدیجه دوست قدیمی و جان در یک قالب که از بچگی با هم بزرگ شده بودند توقع نداشت که ملاحظه او و بچه‌هایش را نکند و آبرویش را بریزد. پنهانی ساعت‌ها اشک می‌ریخت و کاری از دستش برنمی‌آمد.

خدیجه امروز تصمیم گرفته بود با رضا شوهرش صحبت کند و مشکل خود را با او در میان بگذارد. بگوید که دوستش دارد ولی اگر نماز نخواند چون به او حرام می‌شود و باید از هم جدا شوند. می‌رفت که با حاج آقای مسجد که قبولش داشت مشورت کند. درب منزل را زد و با پریشانی و نگرانی وارد حیاط شد.

امروز صبح برای کار مهمی به منزل حاج‌آقا می‌رفت. کارهای نیمه‌کاره‌ای داشت که با او باید در میان می‌گذاشت. از شوهرش خیلی دلخور بود. اگر می‌شد طلاق بگیرد از ننگ او آزاد می‌شد، پسرانش را چه کند! همیشه فکر آنها بود از عروس اولش که زن پسر اولش بود خجالت می‌کشید. چه بهانه‌ای بیاورد که آنها سرکوفتش نزنند. باید این ننگ را زودتر پاک کند.

استاد رضا دائماً در کار سازندگی بود، دائماً می‌ساخت، بنای ماهری بود یک کوره آجرپزی با میله بلند ساخته بود، چنان بامهارت ساخته شده بود و وقتی کسی پای آن می‌ایستاد و آن را تماشا می‌کرد، می‌گفتند کلاه از سر آدم می‌افتد؛ چیدن چنین کوره‌ای با این ارتفاع و پله‌های داخلی آجری کار هر بنایی نبود.

گوشش به کارهای زنش بدهکار نبود اما خدیجه را دوست داشت، او مادر دو پسرش بود. سرش به زندگی‌اش بود، کار می‌کرد و خرج زندگی را درمی‌آورد. مزدش از دیگران بیشتر بود و به‌خاطر مهارتش مزد بیشتری می‌گرفت.

خدیجه تصمیم‌اش را گرفته بود که یک‌جوری از این ننگ نجات پیدا کند. از خوابیدن با او پرهیز داشت و حرام می‌دانست. تنها غصۀ خدیجه نماز نخواندن رضا بود. ته دلش او را دوست داشت، و آن صورت مردانه‌اش را با آن جفت چشم زاغ که مثل دو تیله توی صورتش می‌درخشیدند. او پدر دو فرزندش بود. وقتی‌که نماز می‌خواند سر نماز دعا می‌کرد، دعاهای طولانی که هیچ‌کسی بلد نبود ولی هرچه می‌کرد استادرضا نمازخوان نمی‌شد که نمی‌شد.

وقتی وارد حیاط شد حاج‌آقا در منزل نبود. نفس راحتی کشید و چون محرمِ خانه بود وارد اتاق شد. زن هفت قلم آرایش کرده بود و گردنبند قشنگ زن حاج طاهر را به گردن آویخته بود و چقدر زیبا شده بود. درخشش گردنبند، زیبایی او را دوچندان کرده بود، مثل عروسک شده بود. وقتی خدیجه را دید یکه خورد. زن دست‌وپایش را گم کرد، نمی‌دانست چه بگوید … بپرسد خوشگل شده، بهش می‌آید؟! چه بپرسد که خدیجه با او نرم شود. اما خدیجه معطل نکرد، از اتاق بیرون آمد و از حیاط به کوچه رفت و به فریادهای زنِ حاج آقا گوش نکرد.

راه خانه را در پیش گرفت، دو تیله چشم‌هایِ زاغ رضا از جلویش نمی‌رفت. برخورد کرد به زرین‌تاج، دوستش که سعی می‌کرد یک‌جوری خود را پنهان کند و داخل حیاط برود. اما نشد با خدیجه رودرور قرار گرفت. زین‌تاج جانش مورمور می‌شد و سرش به دوار افتاده بود ولی خدیجه او را بغل کرده بود و تندتند می‌بوسید و فرصت نمی‌داد حرف بزند: «چقدر به تو بدی کردم، مرا ببخش، من حرمت ۳۰ سال دوستی با تو را نگه داشتم»!

و زرین‌تاج نمی‌دانست چه خبر شده…

ارسال نظرات