داستان کوتاه؛ زن اسیر و مردان حریص

داستان کوتاه؛ زن اسیر و مردان حریص

گاهی مرگ هم از آدمی بی‌زار می‌شود. زمانی که مردان در بازار پرجمع و جوش صدر توپ‌های تکه را از بدنم باز می‌کردند؛ با هوس هرجایی از تن خسته‌ام را لمس نموده، لب‌هایشان را می‌جویدند، خونم منجمد می‌شد. نه اینکه لمس مردان را ندیده بودم ولی بالاخره خسته شده بودم...

جمیله هاشمی|

بدن ورم کرده سمیرا چوکی کنار درایور بس‌های تیز رفتار پیشاور را پر کرده بود و جایی دیگر برای راکبین ایستاده پا بس نمانده بود. سمیرا احساس دلتنگی می‌کرد. تنها عضوی از بدنش که آزادانه این‌طرف و آن طرف سیر می‌نمود، چشمان خواب‌آلود و خسته‌اش بود که به جستجوی مادرش بود. وی تمام راکبین موتر را می‌پایید؛ دلش برای چشمان حیرت‌زده و غم‌انگیز برادرش تنگ شده بود. سه روز بود که آن‌ها را ندیده بود و تنها به‌دور خود تکه می‌پیچاند و در مسیر کارخانه و بازار صدر رفت‌وآمد می‌کرد. در همان حالت تجسس و مایوسیت پرنده‌ای چشمان دیده به راهش به مرد کارگری افتاد که عرق‌ریزان مواد ساختمانی را به فرق سرش بالای بام حمل می‌کرد. زیر لب گفت:

ای‌کاش جنگ‌های تنظمی زندگی ما مهاجرین افغان را در کشور‌های هم‌جوار ایران و پاکستان جاری نمی‌ساخت تا زندگی را برای هریک ما جام زهرآگینی نمی‌ساخت. آن‌هم زهری که قورت دادن و بیرون ریختن آن همسان گلوی هر یک ما را خفه می‌کند.

ای خدا! چقدر زندگی مملو از مشقت شده که مهاجرین بیچاره‌ای افغان شب و روزشان را با سیاهی و تیرگی می‌گذرانند. هریکشان حالت بدتر از من دارند. ولی ممکن مانند من جامه‌ای عفت از تن بیرون نکرده باشند. نان پیداکردن در دیار ناشناس خیلی سخت و دشوار است؛ هرآن زمینه‌ساز سقوط در لجنزار بی‌آبروی و طعمه‌ای آماده برای شکارچیان فرصت‌طلب …

سمیرا با گلوی پرعقده و چشمان نمناک وارد کلبه‌ای تنک و تاریک خفاشان شد. پول عواید خود را به فاروق داد و با بی‌حوصلگی گفت: بگذار سرمرگم را گذاشته، لحظه آرام بخوابم، شاید مادرم را در خواب ببینم. فاروق با تمسخر گفت: به همین خیال خام بخواب و دیگر برنخیز!

وقتی وارد اتاقش شد با تعجب دید که دختر زیبای که طنازی خاصی داشت در رخت خوابش لمیده است. با دیدن وی دهانش باز ماند و محو تماشای چشمان شهلا، بدن موزون، موهای سیاه مواج و مجعد، لباس‌های شیک و مد روز وی شد. لحظه‌ای نگذشته بود که صدرو سر دسته‌ای آن ویران شده وارد اتاق شد. دختر به‌شدت از جا پرید و عقب سمیرا پناه بُرد. سمیرا نگاه خشماگینی به صدرو نمود و پرسید:

این بیچاره را از کجا صید کرده‌اید و نامش چیست؟ صدرو با دندان‌ها برآمده، چشمان ریزریز و لب‌های کلفت و بزرگ خود ژست به‌خصوصی گرفت که بدن چاق و گوشت‌آلودش مانند خیکی تکان خورد. نگاهی حریصانه به خاطره انداخت و لمب‌هایش را لیسید که نفرت سمیرا و زن تازه‌وارد را بر انگیخت. سمیرا دستی به سر دختر که همچو بید می‌لرزید کشیده صدرو را با نگاهی ملامت‌آمیز ورانداز کرد. صدرو که با حرص و ولع بی‌شرمانه‌تر چشمکی زد و گفت:

چرا نامش را از خود این مجسمه‌ای خوش‌تراش نمی‌پرسی؟ سمیرا چون مادر مهربانی دختر را به خود فشرد و پرسید: نامت چیست؟ دختر با صدای که از تنگنای گلوی پرعقده‌اش بیرون می‌شد، آهسته گفت:

خاطره. سمیرا نام خاطره را تکرار نمود و به‌طرف صدرو چشمکی زد که دهان صدرو تا بنا گوشش باز شد و اتاق را ترک کرد. سمیرا خاطره را به آرامش رسانده پرسید:

بگو، این لعنتی‌ها ترا از کجا قاپیده‌اند؟ خاطره گفت:

در راه می‌رفتم که موتری به سرعت کنارم ایستاد و دو مرد قوی‌هیکل مرا به عقب سیت انداختند، دستمالی مقابل بینی‌ام گرفت که نفهمیدم چی شد. دو شب و دو روز در یک جایی دیگر بودم و امروز با چشمان بسته اینجا آوردنم. سمیرا آه طولانی کشید و آهسته با خودش گفت؛ لعنت خدا بر این خفاشان بی‌وجدان. مرا هم. با چشمان اشک‌بار کنار خاطره نشست و گفت:

ما در منطقه‌ای به نام حاجی کمپ در همین شهر مملو از فساد زندگی می‌کردیم. پیداکردن هزینه‌ای زندگی آسان نبود. از کرایه و ادوانس خانه گرفته تا تحویلی بل برق و گاز و خوراک و پوشاک و بارهای سنگین اقتصادی دیگر که بر شانه‌های ما گرانی می‌کرد و کمر همت ما را خم کرده بود. برادر کوچکم که صرف ده سال داشت در کارخانه‌ای قالی‌بافی کار می‌کرد و من معلم یکی از مکاتب شخصی مهاجرین افغان بودم.

یک روز طبق معمول با شتاب از خانه برآمدم و بعد از طی مسافتی به سرک عمومی یعنی به‌اصطلاح سرک موتررو رسیدم و منتظر بس ایستادم. بار، بار به ساعت بند دستی‌ام نگاه می‌کردم و از چشم‌های دریده‌ای مردان چشم سرمه و نصوار به دهنی که در بازار حاجی کمپ دکان داشتند و یا کسبه کار بودند درامان نبودم. گوشت‌های حساس زنانه‌ام با نگاه‌های هوس‌ناک آن‌ها آب می‌شد و عذاب می‌کشیدم. غافل از آنکه آن روز از جمله‌ای نادرات بود که بس‌های شهری نیاید و ناچار شوم آهسته‌آهسته پای پیاده به سمت سرک عمومی حرکت نمایم. یقین داشتم که سر صنف درسی ساعت اولم حاضر شده نمی‌توانستم. با آن هم به‌سرعت راه می‌رفتم که هجومی از مردان با شعار‌های مختلف مقابلم سبز شدند که پاهایم سستی کرد. یادم آمد که معلمین می‌گفتند:

اکثر اوقات مظاهرات (ارتال) پاکستانی‌ها منجر به زدوخورد شده و به پیاده رو‌ها نیز صدمه می‌رسانند، بر دکاکین حمله‌ور می‌شوند و نظم جامعه را بر هم می‌زنند. بنا بر عادت زنان پشاور با چادرم روی خویش را پوشانده و در کنار سرک ایستادم. با سقلمه و متلک‌های مردان چشم سفید دیگر کنار نیامده بودم که با فشار سِیلی از مردان به‌طرف خط ریل کشانده شدم و مسیرم تغییر کرد. صدای معلمی که سرگذشتش را قصه می‌کرد، در گوش‌هایم طنین انداخت. «هوش کنید از راه خط ریل تا بهار کالونی نیایید که در وسط آن راه جنگلی است که لانه‌ای خراب‌کاران و قاچاق‌بران می‌باشد.» مو بر اندامم راست شد. هرچند تلاش نمودم که خودم را به سرک عمومی رینگ رود رسانده، سوار بس شوم هجوم مردم مانعم شد. یا شاید دست تقدیر جلوم را گرفته بود و مرا به‌زور به سمتی می‌کشاند. پیشانی ترش سر معلم مقابل چشمانم ظاهر می‌گردید که به غضب می‌گفت: «سر از فردا اخراجی و دیگر نیایی!»

ناچار به استقامت همان خط ریل که همانند ماری در میان خانه‌ها و زمین‌های زراعتی خوابیده بود، حرکت کردم. دلم در تکان بود و حرف‌های معلم معروفه جان هر آن به ذهنم تکرار می‌شد: «من یک روز نافهمیده در آن راه می‌رفتم که مردی از میان جنگل‌های کنار خط بیرون شد و برایم گفت: «از برای خدا دیگر در این راه تنها نیایید.» خون دربدنم منجمد شد و تصور اینکه دختر خوردم بار بار از همین راه می‌آمد، بدنم را به ارتعاش در آورد. با عجله‌ای هرچه تمام‌تر خودم را به مکتب رساندم و مانع دخترم شدم. شب‌ها خواب‌های ترسناک می‌دیدم و لب‌هایم آبله می‌زد.

ولی من ناگزیر بودم به کنار خط ریل بروم. خدا خدا کرده با دعا و درود با پاهای لرزان و ترس فراوان شتاب زده می‌دویدم که سنگی به پشتم خورد. بدون اینکه عقبم را نگاه کنم به سرعتم افزودم. سنگ دیگر به سویم پرتاب شد و به تعقیب آن مردی مانند برق از میان جنگل پرید و مرا در چنگال خود گرفت که دیگر نفهمیدم چه شد.

وقتی چشم گشودم در اتاقی بودم که نگهبانم دو مرد چشم سرمه و نصوار به دهن بودند. بی‌مهابا از جا برخاستم و با موجی از خنده‌های آن‌ها به جایم میخکوب گردیدم. فهمیدم که سند تباهی‌ام امضا شده و از عفت و عزت فاصله گرفته‌ام.

روزها گریستم و تضروع کردم ولی صدرو با تمسخر می‌گفت:

مگر عقابی که شکارش را به هزار زحمت در چنگال‌های تیزش می‌فشارد، حاضر است؛ صیدی به این خوبی را به آسانی از دست بدهد؟ به یقین که نه. جز و فحز من بر دل‌های سنگ آن‌ها اثر نکرد و شبانه با مردان زیادی خوابیدم، خندیدم و گریستم. تا اینکه دو دختر دیگر در چنگشان افتاد و از من خسته شدند. بر علاوه‌ای من یک زن دیگر را نگه داشتند. دختران تازه‌تر را به مردانی که چلتار به سر داشتند می‌فروختند. تنها یک زن که مانند تو از زیبایی خاصی برخوردار بود از بخت نیک به خودکشی نایل گردید که داغش هنوز هم در دل همه‌ای ما تازه است.

البته این کار روزمره‌شان است و زنان و دختران مظلوم زیادی را به اشکال مختلف دزدیده و به گفته‌ای خودشان آب می‌کنند، تغییر و تبدیل می‌نمایند و همراه هریکشان خوش می‌گذرانند.

در طرف چشمان اشک‌بار خاطره نگاه عمیقی نموده زیر لب گفت: دیگر نمی‌گذارم نفع این دُر بی‌بها را صاحب شوند.

خاطره پرسید: بعدش؟ خلاصه بعد از مدتی مرا آزاد کردند. نه اینکه آزادی به معنی واقعی و فاروق مردی قد درازی که همین حالا بیرون رفت، چمچه‌ای سر دسته‌ای خفاشان بی‌دین است. وقتی به فاروق گفتم:

یعنی من آزادم و بیرون بروم؟ وی با سگرتی که در دست داشت کنارم نشست و سگرتش را به سینه‌ام چسپانده چنان فشار داد که فغانم به آسمان رسید. با دندان‌ها خشماگین‌اش گفت:

هرگاه سوزش این آتش فراموشت شد. آزاد هستی ومی توانی بیرون بروی!

سوزش زحم سینه‌ام که تا اعماق قلبم نفود کرده بود، کجا فراموشم می‌شد. خواستم بگویم که صدرو گفت؛ تو آزادی. سیلی محکمی بر رویم حواله کرد و گفت:

معنی آزادی را می‌فهمی؟ یعنی آزادی دست‌خورده‌ای ما به معنی روان شدن به قبرستان است. بدنم لرزید. با وجودی‌که بارها آرزوی مرگ نموده بودم و دست به خودکشی زده بودم، اینبار از مرگی که آن‌ها برایم تحفه می‌دادند، سخت ترسیدم. جای سوختگی سگرت را با لعاب دهنم تسکین داده پرسیدم: پس چی؟

گفت: به من نگاه کن و فقط بشنو، حق حرف زدن نداری. ورنه زنده زنده به گور می‌سپارمت. چشمان دیده‌دار و بی‌حیایش همانند ماری سبز و رنگین که شکارش را افسون کند، به چشمانم دوخته شد. ترسم را صدچندان نمود. بدون معطلی گفت:

به کارخانو می‌روی والی اذان شام نان خودات را پیدا کرده دوباره اینجا حاضر می‌شوی. بدنم سیخ کشید.

وقتی به کارخانو رسیدم سلیم که نگهبان زنان کهنه‌کار بود؛ چون برق خودش را کنارم رسانید و آهسته گفت:

به دکان تکه‌فروشی داخل شو. ناچار متابعت کردم. با اشاره او مرد قدبلند و سیه‌چهره‌ای که چشمان متورم و ترسناکی داشت و آب رنگین پان از کنج لبش بیرون می‌زد، طرفم به نظر خریداری دید و بی‌مهابا مرا به پس خانه‌ای دکان بُرد. دو توپ تکیه را به دور کمرم چنان پیچ داد که تصور کردم قبرغه‌های تنم میده شد. با اشاره سلیم خاموشی اختیار نموده و از بدن ورم کرده‌ام که چار برابر اندام اصلی‌ام شده بود ترسیدم. با اشاره‌ی خشم‌آلود سلیم چادری‌ام را پایین آورده و در بس شهری نشستم و او هم یک چوکی عقب‌تر نشست.

گاهی مرگ هم از آدمی بی‌زار می‌شود. زمانی که مردان در بازار پرجمع و جوش صدر توپ‌های تکه را از بدنم باز می‌کردند؛ با هوس هرجایی از تن خسته‌ام را لمس نموده، لب‌هایشان را می‌جویدند، خونم منجمد می‌شد. نه اینکه لمس مردان را ندیده بودم ولی بالاخره خسته شده بودم.

روزانه به کارخانو می‌رفتم و پول عواید قاچاقم را سلیم به جیب می‌زد که شبانه با بدن ذله ومانده به این مرکز خفاشان بی‌فرهنگ بر می‌گشتم و آه کشیده نمی‌توانستم.

آه امان از این تقدیر فرصت‌طلب. روزی که مادرم را با برادرم در کار خانو دیدم، واقعا مرگ با مشقت را به صدق دل از خدا آرزو کردم.

مادرم خیلی خسته‌تر و پیر‌تر شده بود. برادرم پشت لب سیاه کرده بود و دست مادرم را رها نمی‌کرد. درد آن‌ها را حس می‌کردم و مانند سوزش سگرت بدنم سوزش می‌نمود، رگ‌های تنم سیخ می‌کشید و گرمی اشک سیل آسا رخسار استخوانی‌ام را مرطوب می‌ساخت. فکر اینکه فامیلم نان‌شان را به چی مشکل در می‌آورند؛ دیوانه‌ام می‌کرد. دلم می‌شد در آغوش مادرم پناه ببرم و آهی آهی گریه کنم، غم و درد دلم را که مدت‌ها در درونم تالاب شده بود، بیرون بریزم و نزد آن‌ها بر گردم. مگر با چی رویی؟

قصداً به زور کنار مادرم در سیت جوار درایور نشستم، گرمی بدنش را حس کردم و زِیرکی می‌گریستم. وی پرسش‌برانگیز سرتا قدمم را ورانداز می‌نمود. که بیش از حد معمول بزرگ شده بودم. ولی من سر مست از بوی خوش وی چنان سرگرم بودم که اصلا به روی خود نیاورده خودم را به وی می‌چسپاندم. مادرم زن برده بار و با نزاکتی است. بدون اینکه عکس‌العملی نشان بدهد. خودش را جمع و جور نمود و برایم جای بیشتر داد. با چشمان اشک‌بار برادرم را که بالای سر ما ایستاده بود می‌نگریستم.

آن روز گرمی تن مادرم کوفت بدنم را چید. دعا می‌کردم که آن لحظات لذت بخش تا قاف قیامت دوام کند و به بازار صدر نرسیم. ولی بالاخره همه‌چیز تمام می‌شود. از آن روز به بعد به شوق دیدار آن‌ها رایی کار خانو می‌شوم تا مگر آن‌ها را ببینم. ولی با قلب مایوس و چشمان گریان بر می‌گردم.

دلم آتش گرفته که دیدم؛ مادرم صنایع‌دستی‌اش را به دکانی می‌فروشد و نان شبانه‌روزی‌شان را در می‌آورد.

خاطره که سیل‌آسا اشک می‌ریخت به پاهای سمیرا چنگ زد و گفت: خواهر جان از برای خدا نجاتم بده. سمیرا با دست‌های لرزان اشک‌های او را پاک نمود و گفت:

می‌دانی فاروق در گوشم چی گفت؟ خاطره با اشاره‌ای سر جواب منفی داد. سمیرا گفت: او شوق فرار با تو را دارد و … خاطره تضروع‌کنان به پاهای سمیرا خم شد و زار زار گریست. سمیرا درحالی که خشماگین بود گفت:

تو باید همین امشب از اینجا بروی. همین امشب ولی بسیار محتاط باش ورنه با اندترین غفلت سر من و خودات را بر باد می‌دهی. این آدم‌های حیوان صفت خیلی بی‌رحم هستند. توجه کن. این خانه‌ای لعنتی همرای تهکویی سه منزل دارد. حویلی‌اش آن‌قدر بزرگ نیست. دختران سر زور را درتهکویی نگهداری می‌نمایند و کسانی را که خود به آن‌ها چشم دارند، به اتاق‌های بالایی می‌آورند. وقتی از همین منزل سه توسط زینه‌ای طویل و تنگ پایین می‌شوی اتاق‌های خود این خفاشان است. چار چشمه همه حویلی را زیر نظر دارند. فقط یک راه داریم. همین پنجره‌ای رو به کوچه که خیلی بلند است. چشمان خاطره از حدقه برآمد با گردن پت سمیرا را نگاه کرد. با هق هق گریه سرش را به بالش فرو برد. سمیرا افزود: گوش کن، همین‌که پایت به کوچه رسید مستقیم طرف خط ریل بدو و به سرک عمومی خودات را برسان. انگاه بدون معطلی به یک ریگشاه بنشین و پشت سرت را هم نگاه نکن.

فردا که اشعه‌ای زرین فام آفتاب بر یگانه پنجره‌ای اتاق سمیرا سرک کشید. سمیرا از فریاد گلو خراش صدرو از جا پرید و به عجله چادری‌اش را بدست گرفته از پله‌های زینه پایین شد. ناگهان صدرو با قوت تمام بازوی او را محکم گرفت و با چشمان ازحدقه برآمده و صدای رعد‌آسا مانند فریاد یک تندر غُر زد و بازوی سمیرا را به شدت فشرده گفت:

کجا. کجا لعنتی. بالاخره کارات را کردی و قفس را برای پرنده‌ای زیبا باز نمودی. سمیرا از شدت درد بازوی خودش را دولا کرد و آهسته گفت:

کی را می‌گویی؟ خاطره را فاروق بُرد که تو برایش امر نموده بودی. صدرو در حالی که نفسک می‌زد. دست سمیرا را به شدت رها نمود که پشت وی به دیوار راه زینه‌ای باریک اصابت کرد و به شدت نقش زمین شد. صدرو بدون اینکه به سمیرا توجه نماید به منزل سوم دوید و صدا زد:

فاروق. فاروق. بچه‌ای سگ تو، سر من کلاه می‌مانی! سمیرا از فرصت استفاده نموده از دروازه‌ای حویلی بیرون پرید و به طرف کارش رفت و اما تهلکه داشت که اگر فاروق با دست خالی برگردد و به خاطره نرسد می‌داند که سمیرا فریب‌اش داده و وی را پشت نخود سیاه روان کرده است، آن است که همه چیز را به صدرو می‌گوید، کارش ساخته است.

سمیرا با دل لرزان و حواس پریشان دو توپ تکه را از کارخانو به صدر انتقال داد و بدون حضور سلیم پولش را به جیب زد و به سوی افغانستان روان شد.

وقتی به موتر مسافربری تورخم قرار گرفت؛ متوجه شد که سلیم با چشمان اندر دشت و بر آشفته، میان مسافرین سرگردان گمشده‌اش است و زنان را با دیده‌ای خریداری می‌بیند و جستجو می‌کند. سمیرا پیش‌بند چادری‌اش را پایین‌تر آورد و وسط دو زن دیگر خودش را جابجا کرد. قلبش به سان گنجشگی که در نطر باشد به شدت می‌زد و گلویش خشکی می‌کرد. همین که موتر به سرعت از جا کنده شد و از هده کارخانو بیرون پرید. سمیرا آهی عمیقی کشیده با خودش گفت:

خدایا شکرات. حالا آن خفاشان بی‌فرهنگ می‌دانند و پولیس پشاور که ورق شکایت مرا با آدرس دقیقی که داده‌ام بالای‌شان تطبیق نمایند./ پایان

 

 

در این‌باره بیشتر بخوانید:

 

ارسال نظرات