شوهر را با یک اشتباه از دست داد. او مرد سیاست بود، افسر ارتش بود، خوشصورت و خوشهیکل، از آن افسرانی که واکسال میزدند و دخترها عاشقشان بودند و آرزوی یکی از آنها را داشتند. دانشکده افسری دیده، منظم، شقورق و پرطرفدار؛ راستش اختر هم به همین ترتیب عاشق شده و نظر زده بود.
زندگی خوشی داشتند ولی سر شوهرش دائم در کتاب بود، شعر خیلی دوست داشت و هروقت موقعیتی پیدا میشد یکی از آن نابهایش را میخواند. بیشتر مضمون اجتماعی داشتند. شوهرش سعی میکرد کمکم الفبای اجتماعی شدن، فهمیدن و درک جامعه، طبیعت و جهان را به او یاد بدهد. ولی اختر کمسواد بود و بهخاطر شعر و قصه و داستان عاشق شوهرش نبود. او را از روی واکسال انتخاب کرده بود، میخواست فقط او را دوست داشته باشد؛ نه کس دیگر یا چیز دیگر، از کتاب بدش میآمد چون هووی او بود.
دائماً به خودش میرسید، موهایش را رنگ میکرد، هفتقلم آرایش میکرد، بلوزهای جلوباز میپوشید و… ولی شوهر توجهی به این چیزها نداشت. گاهگاهی چند نفر به دیدن او میآمدند که سرشان به تنشان میارزید؛ مرتب و منظم، با فهم و کمال و آدابدان بودند. خیلی بانزاکت، آرام، مهربان و دوستداشتنی با هم صحبت میکردند، ولی اختر سر درنمیآورد که آنها چه میگویند؛ فقط میدانست که برای راه رهایی تلاش میکردند که و چهاش را نمیفهمید!
شوهرش گاهی چند روز میرفت و نمیآمد. وقتی میآمد همراه خودش سوغاتی جاهای مختلف مثل گز، کلوچه، پسته و… را میآورد. اختر میخورد و تعریف میکرد از سلیقهای که دارد، از اینکه همیشه به یاد اوست و در سفر هم به یادش است. قلقلکش میداد و بیشتر فریفته او میشد. گاهی رفتنش او را به شور میانداخت و نگرانش میکرد ولی از کارش سر درنمیآورد؛ از آمدوشدهای زنان و مردانی که نجیبانه میآمدند، مدتها مینشستند، بحث میکردند و نجیبانه میرفتند.
گاهی اختر را دعوت میکردند که در جلساتشان شرکت کند و بهاصطلاح او را آدم میدانستند، اختر نیز گوشهای مینشست و حتی یک کلمه حرف نمیزد؛ راستش میدانست چیزی سرش نمیشود. با او باید از مد و لباس و آرایش و موی سر و… میگفتند ولی او حتی زبانش به گفتن کلماتی که آنها به کار میبردند نمیچرخید و معانیاش را نمیفهمید.
سروکله بچهها که پیدا شد بیشترِ فکرش آنها شدند و از شوهرش بیشتر غافل شد. رفتوآمدهای او طولانیتر میشد ولی همیشه سر سوغاتی بود.
اختر تصمیم گرفت که تکلیفش را روشن کند، میخواست همه شوهرش مال او شود. حاضر نبود حتی یکذره از او بگذرد. بدرفتاری را آغاز کرد؛ غرزدن، ایراد گرفتن و کار به دادوبیداد رسید ولی او کوتاه نمیآمد و شوهرش که نمیتوانست به او توضیح دهد، یعنی در حد فهم و درک او نبود و نمیشد یادش داد چون یاد نمیگرفت و نیازش را نداشت که یاد بگیرد؛ از خانواده ثروتمندی بود که اصلاً نمیدانست غم نان یعنی چه! روی گلیم پنبهای نخوابیده بود، یا در اتاق پنجدری که حتی با صد نجاری گرم نمیشد، زمستان را نگذرانده بود، اتاقی که صدتا بخاری که نه، فقط یک یک کرسی داشته باشه که آنهم تازه بهزور دوروبرش را گرم کند. ازاینها هیچچیز نمیدانست!
شوهرش کوشش میکرد که مسائل را به او بفهماند ولی برای او قابلپذیرش و درک نبود. اختر مرتب پاپی میشد که کجا میرود، چه میکند، روزهایی که نیست کجاست! و کارش چیست؟ عرصه شوهرش را چنان تنگ کرد که ناچار شد همه چیز را بگوید؛ میدانست این کار غلط است ولی چارهای نداشت، نمیتوانست به او حالی کند!
یک روز نامهای بهاندازه کف دست به او نشان داد که نوشته بود: از حوزهها بازدید کن و گزارش موجه بفرست؛ روزبه.
اینکه چیزی سر درنیاورد و شوهرش کاغذ را گرفت تا کرد و لای رختخواب گذاشت؛ اختر همه را دید.
آنها که به ملاقات او میآمدند؛ چه زن و چه مرد، همه محترم بودند و با احترام رفتار میکردند آرام حرف میزدند و راجعبه موضوعات مهمی بحث میکردند. گاهگداری بعضی کلمات آنها را میشنید که معنی آنها را نمیدانست.
کمرکش کوچه رسیده بود، کوچه انگار دهان باز کرده بود و او را میبلعید هرچه جلوتر میرفت انگار تنگتر میشد و دو سر ساختمانهای از دو طرف به هم نزدیک میشدند.
دستم بشکند که آن نامه را از روی نادانی بردم و تحویل دادم، کاش ازش اجازه میگرفتم. دو سه خط بیشتر نبود ولی نمیدانم چه اهمیتی داشت که مأموران مثل مور و ملخ ریختند و شوهرم را بردند. خود را زدم، سرم را به دیوار کوبیدم، گریه کردم، خون گریه کردم! فرزندانم با هم همپا بودند و مرتباً میگریستند ولی فایده نداشت؛ خود کرده را تدبیر نیست.
چند روزی خبری نبود، هرجا میرفتم جوابم را درستوحسابی نمیدادند. مأموران با دیده بدی به من نگاه میکردند؛ در نگاهشان تشکر نبود، یاری و همکاری نبود، کمک نبود، نفرت بود؛ مثل اینکه کار خیلی بدی کرده بودم.
مدتها گذشت و بالاخره جسد او را تحویل دادند؛ روی بدنش جابهجا رگههای خون دلمه بسته دیده میشد.
کاوه پسرم که بزرگ شد راه پدر را انتخاب کرد. مرا آدم نمیدانست، هرچه میکردم دلش از من راضی نمیشد، کار بدی کرده بودم، کار خیلی بدی! بیدلیل پدرش را به کشتن داده بودم. پدری که لنگهاش پیدا نمیشد، دانا و مهربان، کمک من و همه، و الگو بود، باسواد بود، ادبیات خوب میدانست، کشورش را خوب میشناخت، وطندوست بود و عاشق ایران بود؛ عاشق ایران.
کوچه تمامی نداشت، دلش گرفته بود، همسایهها از پنجره به بیرون نگاه میکردند، از عروس و پسرش خبری نبود، چرا به استقبال نیامدند! کجا رفتند؟
یکی از زنهای همسایه بیرون آمد و بدون هیچ پرسوجویی گفت: «الآن بردنشون، چند تا پاسدار زن و مرد بودند، با احترام بردند، چیزی نمیگفتند، آنها حتی اشارهای هم نکردند و به کسی چیزی نگفتند. یکی از آنها پسرت را از در حیاط بیرون آورد و نشان داد و کسی که سر کوچه ایستاده بود با سر به اشاره فهماند که خودش است.» مادر کنار دیوار ولو شد؛ خورشتها، برنج، ماست و سبزی و… که آورده بود به زمین ریخته و جاری شده بود.
اختر جای شلاقها را روی پوست پسرش میدید که خونابه میداد.
ارسال نظرات