داستان کوتاه 244 خبر

قصه‌های مهاجرت: نیمه گمشده

بالاخره تصمیم گرفتم با او ملاقات کنم. سی و پنج روز مداوم رأس ساعت نه صبح برایم صبح بخیر و ساعت ده شب، شب بخیر می‌گفت. لابه‌لایش هم گاهی ترانه‌های زیبایی می‌فرستاد. البته پرواضح است که من جواب نمی‌دادم. پروفایلش عکس یکی از شخصیت‌های دیزنی بود، ولی اسم و فامیلش کامل بود و این تمام چیزی بود که از او می‌دانستم.