داستان کوتاه: لاقیدی

داستان کوتاه: لاقیدی

وقتی شاگرد مستری چادری چین‌دار و فیشنی سلیمه را به شدت کش کرد و وی را بر زمین انداخت، با صدای بلند گفت: زن فاحشه! تباه وبر باد شوی که دو مرد را تباه کردی. مردم بار دیگر مقابل دکان مستری جمع شدند. انور و سلیمه را گرفتار کرده به پولیس سپردند.

وقتی شاگرد مستری چادری چین‌دار و فیشنی سلیمه را به شدت کش کرد و وی را بر زمین انداخت، با صدای بلند گفت:

زن فاحشه! تباه وبر باد شوی که دو مرد را تباه کردی. مردم بار دیگر مقابل دکان مستری جمع شدند. انور و سلیمه را گرفتار کرده به پولیس سپردند.

آن‌گاه عقل سلیمه به جا آمد که تلخی عواقب طبع آزاد و لاقیدانه‌ای خودش را بچشد. یادش آمد که همانند پرنده‌ای که تازه به بال‌وپر زدن آغاز کرده باشد، طول و عرض جهان هستی را طی می‌کرد. بهر شاخ‌وبرگ درختان بوستان حیات که خیالات خوش‌بینانه در نظرش مجسم می‌ساخت می‌پرید و بچه‌های جوان و مردان را به‌مثابه‌ای آهن‌ربا طرف خود کش می‌کرد. او سعی می‌نمود به‌نوعی جلوه‌گری کند و مردی را به دام خود بیندازد. از حق تیر نشویم وی هم با قامت گوشتی و میانه، موهای دراز، رفتار بی‌باک دخترانه، چشم‌های نافذ و گیرا مردان را به خود می‌خواند و دل‌ها را می‌ربود. همیش برای این کارش توجیه ترحم به غرور مردان داشت که نباید غرور آن‌ها خدشه‌دار شده و دست رد به سینه‌ای ایشان زده شود. البته در پیشرویی خودش هم نوعی شتاب دیده می‌شد که جنس مخالفش را هرچه زودتر دریابد، در قفسه‌ای سینه‌ای مردی آشیانه بسازد و جفت مناسبی به دست بی‌آورد.

مثبت‌گرایان وی را دختر خوش طبع، شوخ مزاج و آزادمنش توصیف می‌کردند ولی کسانی که با وی در تضاد بودند و یا خود در دام منفی‌گرایی گیر مانده بودند، وی را دختر هرجایی، جلف و بی‌باک می‌پنداشتند. خودش آزادمنشی را حق خود می‌دانست و زندگی را چار روز توصیف می‌کرد.

برای مردانی که اسارت تنوع خواهی چار دست و چار پا گیر مانده بودند. از سلیمه و اداهای بی‌باکانه‌اش نه‌تنها خوششان می‌آمد، بلکه از وی استفاده‌های نا جایز می‌نمودند. اینکه تا چی وقت؟ سیر سرنوشت خود سلیمه ما را به حل معما می‌رساند.

نخستین تیر وی که بر دلی اصابت کرد؛ انور پسر جوانی بود که در همسایگی‌شان زندگی می‌کرد. انور درس نخوانده بود و به آموزش کدام کسب و کمال نیز خودش را زحمت نداده بود؛ یعنی آهی نداشت که به ناله سودا کند. صبح و شام بر بام چیله‌دار خود کبوتران را با اشپلاق و چوری به پرواز مجبور می‌کرد و این‌طرف و آن طرف چشم می‌چراند. سلیمه به بهانه‌ای آیینه پاکی سوی انور لبخند می‌زد و وی با تور دسته دراز دایروی و یا چوری تکه‌ای که در نوک یک چوب دراز نصب شده بود؛ سلیمه را به‌سوی خود می‌خواند. بال‌وپر کبوترهای سرخ شیرازی، زرد شیرازی، امری، سرخ پتین، سبز پتین، سیاه پتین، سیاه چپ، سرخ چپ، کاغذی کاسه دم، سرخ جوگی، بور ملاقی و سبزک صحرایی را به نوبه می‌کند و در زلف‌های بور و انبوه‌ای سلیمه می‌زد. روزانه نام‌های کبوتران ذکر می‌کرد تا یاد بگیرد. ولی سلیمه را همانند کبوترانش دوست داشت و ناز می‌داد. دمی او را به کنج دیوار بامبوتی می‌فشرد و ازش کام گرفته رهایش می‌کرد. سلیمه دهنش را مزمزه کرده به شوق تمام بام را ترک می‌نمود و منتظر بالا شدن کبوتران رنگارنگ انور می‌بود.

انور به جز همان چند کفتری که خرچ خودش، مادر ویک خواهرش را مهیا سازد، کاروبار دیگر نداشت. ولی سلیمه با توقعات بالای تن و روح خود را به وی تسلیم نموده و به خوش فهمی آن بود که وی را خوستگاری می‌نماید و تویانه‌ای گزاف به بابه‌اش داده وی را مالک خانه و زندگی خود می‌سازد.

از روزی که سلیمه در دل انور نفوذ کرده بود، او بیشتر به کبوتران رسیدگی می‌کرد و خریدار کپچه پرانی‌های سلیمه هم می‌بود. هر دو روز دو و یا سه بار به بام می‌برآمدند و انور با همان رمز و اشاره‌ای چوری و ناز و نوازش کبوتری به دست می‌گرفت و سلیمه را به نزد خود می‌خواند. غافل از همه ساعت هردوی‌شان تیر بود. انور به خوش‌گذرانی‌هایش دل‌خوش بود و سلیمه به جلوه‌گری‌هایش.

یک روز سلیمه برای خرید سودا به بازار رفته بود که با نگاه‌های نافذ و پی‌درپی نادر مردی که زن‌دار بود و دکان مستری داشت مواجه شد. ناخودآگاه یا بنا بر ذوق فطری خودش به‌سوی وی جذب شد. از زمانی که نادر به طورش برابر شد و با وی نرد دوستی باخت. انور فرد دوم در زندگی وی شد. نادر مرد غریب کاری بود که دکان مستری‌گری‌اش زندگی شباروزی فامیل‌اش را مهیا می‌ساخت. نادر چشمان سیاه و پرپشت، صورت زیبا، قد و قامت بلند و چار شانه داشت که سلیمه را وسوسه کرده بود. حتی زیبایی نادر و رنگ و قیافه‌ای مردانه‌ای وی از لای چرک و رنگینی لباس‌های کار و دست و صورت رنگین او نمایان بود که انور به گرد آن نمی‌رسید. مگر نادر مرد خوش‌گذران و هرزه‌ای معلوم می‌شد. ولی سلیمه یک کنج دلش را برای وی اختصاص داده بود، چنان عاشق چشم و آبروی انور شده بود که حاضر بود به هر مشکلی تن بدهد. وی تصور نمی‌کرد که مرد بدی باشد و وی را فریب بدهد. هرگاه انور به وی بی‌مهری می‌کرد و کمتر موقع می‌یافت که به بام بالا شود، به بهانه‌های مختلف از مقابل دکان نادر می‌گذشت و وی را اغفال نموده به رهاکردن کارش وادار می‌ساخت که به بهانه‌ای خودش را به کوچه‌ای بغلی برساند و دل سلیمه را به دست گیرد.

این دادوستد بی‌باکانه ماه‌ها جریان داشت که هر سه آن‌ها یعنی انور، نادر و سلیمه گذشت زمان را نمی‌دانستند. به ضمن خودشان هر روزشان نوروز و هر لحظه‌ای‌شان برات بود.

سلیمه به هر دو مرد دلبستگی خاصی پیدا کرده بود که مادر و پدرش را نیز از یاد برده و به بهانه‌های مختلف اغفال‌شان می‌نمود. هر روز به بهانه‌های مختلف یا به بام بالا شده، دل کبوتر باز حرفویی را خوش می‌ساخت و یا دردسر و یا دندان را وسیله ساخته و برای خرید دوا بیرون از منزل می‌برآمد، در پس خانه‌ای دکان نادر عیاشی می‌نمود و انور را برای لحظاتی فراموش می‌کرد. سر هیچ‌چیز و هیچ‌کس خبر نبود؛ گویی تشت رسوایی خود را دودسته به دست گرفته و به‌قصد فروش بیرون می‌بُرد.

پسان‌ها حسی که سلیمه را وسوسه نموده تا نزد نادر مستری برود، صرف زیبایی او و خوش‌گذرانی با وی بود ولی از انور توقع بالا‌تر داشت، به امید آنکه او با وی ازدواج می‌نماید و این‌همه آزادی‌اش را در منزل می‌یابد زیرا نادر زن‌دار و اولاد دار بود و عواقب سعادتش را نزد او بدتر می‌دید. انور را مال خود می‌دانست. ولی این را نمی‌دانست که آن مرد دیگر یک روز نه روزی کار دست‌اش می‌دهد و رسوایش می‌سازد. اکثر اوقات همین‌که مستری وی را به پس خانه‌ای دکانش می‌بُرد و ساعت‌های متمادی با هم سپری می‌کردند. سلیمه از انور یاد می‌کرد وی را نامزد خود معرفی می‌نمود که دوست‌اش ندارد و والدینش به جبر او را به انور داده‌اند.

یک روز که از دکان مستری برگشت، دید که انور تور کفتر پرانی‌اش را به‌سرعت ته و بالا برده و یک متر گردنش را به بام آن‌ها دراز کرده است. سلیمه آن روز باوجوداینکه حوصله‌ای معاشقه را با یار اولش نداشت به‌منظور جواب دادن پل وی عاجل به بام بالا شد و وی را قانع ساخت که پدرش خانه است و دوچشمه وی را می‌پاید.

تا اینکه وسوسه‌ای شیطان و یا غریزه‌ای بی‌لگام شهوانی انور را نیز قد قدتک داد و سلیمه را به اتاق خوابش که زیر بام کفتر خانه‌ای وی بود برد و تا آمدن مادرش از فاتحه‌ای یکی از اقوامش خوش‌گذرانی نمودند. ترس از چشم سلیمه چنان پریده بود که بی‌باکی‌اش صدچندان شده بود.

سرانجام متوجه شد که حالت مزاجی‌اش تغییر شگرفی کرده، سرش دور می‌خورد، استفراغ و دل بدی‌اش اوج می‌گرفت و آهسته آهسته شکم‌اش نیز بالا می‌آید. وی بامهارت تمام وضعیت خود را از اعضای خانواده‌اش پنهان کرده و در پی علاج آن بود که می‌خواست از شر طفلی که در بطن داشت خلاص شود. انور را مجبور به ازدواج کند و یا زیر بار هیچ یک از مردانی نرود و همان‌طور به خوش‌گذرانی‌هایش ادامه بدهد.

عیاشی‌ها زهرخندی شد که خوشی‌های سلیمه را چپاول نماید و شب و روزش را در چی کنم چی کنم گرفتار بسازد. راه‌حل از نزدش گم شده بود. سلیمه تلاش داشت تا والدین‌اش به وضعیت ناهنجار وی پی نبردند و موقع مناسب میسر گردد که طفل را بی‌اندازد. وقتی دایه ازش پول هنگفتی خواست، ناچار شد بار دیگر هر دو مرد را فریب داده و از ایشان پول به دست بی‌آورد.

تصادفاً یک روز انور همرای یک رفیق خود نزد مستری نادر ایستاده بود که زن چادری پوشی از پس خانه‌ای دکان وی بیرون شد که قد و قامت و لباس‌هایش معرف وی شده انور را شوکه ساخت. وسوسه شده او را تعقیب نمود شک‌اش به یقین زمانی مبدل شد که سلیمه باعجله طرف خانه‌ای خود رفت. قبل از اینکه وارد منزل خود شود؛ مقابلش ایستاده و دست‌اش را محکم گرفت. سلیمه دست پاچه شده از نزد وی فرار نمود ولی انور همه چیز را فهمید و دوباره به دکان مستری رفت. بعد از اینکه با مستری کاملاً آشنا شد، ازش پرسید:

خلیفه قهر نمی‌شوی که بپرسم آن زنی که از دکان‌ات بیرون شد کی بود؟ مستری تبسم شیطنت‌آمیزی نموده گفت:

یکی از بنده‌های خدا. انور دهنش را به گوش مستری نزدیک نموده گفت:

من آن بنده‌ای نالایق خدا را می‌شناسم. چشمان مستری برقی زد و بدون اینکه سر بالا نماید، پرسید:

تو چطور او را می‌شناسی؟ انور سگرتش را کنج لب برده با همان قیافه‌ای شیطانی چند لحظه پیش خود مستری نادر گفت:

او یکی از بنده‌های خداست که طفل مرا در شکم دارد. ولی می‌بینم که یگان جای دیگر هم می‌چرد. مستری بازوی انور را قاپیده وی را به کنار کشید و پرسید:

چی… ؟ آیا به یقین می‌دانی که طفل از توست و یا… ؟ انور گفت:

البته که از من است. زیرا کارش را اول من تمام کرده بودم. کرم سرمستری به شل شل افتاد و مشت محکمی بر روی انور حواله کرد که دهن و دماغ وی را خون‌آلود ساخت. انور هم حالتی عادی نداشت و خشم سرا پایش را احتوا نموده بود. از جایش به‌سرعت برخاست و مستری را محکم به دیوار کوفت. مردم جمع شدند و آن دو را از هم جدا کرده، علت دعوایشان را پرسیدند که هر دو مرد گنهکار روی آن را نداشتند که واقعیت را بیان کنند، سکوت اختیار کردند و زیر زبان به هم دیگر گفتند:

بیا وی را نزد داکتر ببریم که طفل از کدام ماست … انور با دل پرخون به منزل رفت و مستری شرمنده‌ای اعمال خودش شب تا صبح نخوابید.

فردای همان روز انور که زمین جایش نمی‌داد به بام بالا شده گردن یک کبوتر را کند و به حویلی سلیمه گذار کرد. سلیمه با بی‌رویی تمام به بام بالا شده وبا جلوه‌نمایی خودش را به بیراهه زد و بعد از افاده‌فروشی خاص پرسید:

چرا قهرت را سر آن حیوان بی‌زبان کشیدی؟ مگر زمین به زمان خورده…؟ انور که از خشم دندان‌هایش بهم می‌خورد چوتی موی سلیمه را از عقب گرفته و وی راکش‌کشان به اتاقش بُرد و گفت:

هرگاه مرا دوست داری، فردا مقابل دکان مستری نادر منتظرت هستم که با هم نکاح کنیم.

فردا انور با بی‌تابی مقابل دکان مستری پا در پا می‌کرد که ناباورانه دید، سلیمه از دکان مستری بیرون شد. انور ازخودبی‌خود شد و راساً داخل دکان مستری رفته و با چکش آهنی خودش بر فرق سرش زد و جابجا هلاکش نمود.

زمانی که سلیمه و انور را پلیس می‌بُرد، کسی حاضر نشد، جسد نادر را تسلیم شود. صرف شاگردش که پسر خود نادر بود، بالای سرش نشسته و زار زار گریه می‌کرد.

ارسال نظرات