داستان کوتاه؛ خاکستر یک جرقه

داستان کوتاه؛ خاکستر یک جرقه

دوست و همکار گیتی دل و نادل ازش پرسید: گیتی جان! خفه نمی‌شوی سؤالی از شما بکنم. گیتی درحالی‌که مشغول نوشتن بود، تبسم نموده گفت: بپرس خواهر جان، از کی این‌همه تشریفات را یاد گرفتی؟

دوست و همکار گیتی دل و نادل ازش پرسید: گیتی جان! خفه نمی‌شوی سؤالی از شما بکنم. گیتی درحالی‌که مشغول نوشتن بود، تبسم نموده گفت:

بپرس خواهر جان، از کی این‌همه تشریفات را یاد گرفتی؟ سمین گیلاس چای‌اش را به دست گرفت و مقابل گیتی نشست، خنده‌ای نمکینی لب‌های لرزانش را لمس نموده گفت:

راست می‌گویی، میان من و تو تشریفات نیست ولی آخر تو آمر من هستی. ببین هیجان دارم. سمین بدون اینکه از نوشتن منصرف شود و به وی نگاه کند. گفت:

سروصورت زیبا که داری و از استعداد خوبی هم برخوردار که هستی. البته خوش‌اخلاق، نیکوسرشت هم. یعنی منظورم که خوبی‌هایت بیشتر از بدی‌هایت زبان‌زد عام‌وخاص است؛ پس چی باعث شد که تن به ازدواج نداده‌ای، آیا…؟ گیتی یکه خورد، قلمش را میان دو کف دست‌اش ساید و تعجب‌برانگیز به همکارش نگاه دقیقی نموده گفت:

حتماً مقصدت این است که کسی پیدا نشد که با من عروسی نماید؟ سمین انگشت شهادت‌اش را گزید و گفت:

می‌بخشی، مطمئن هستم که خواستگاران زیادی داشتی که حتی از یگانش من هم خبر دارم. فکر کنم به‌خاطر خواهر و برادرت زن کسی نشدی که آن‌ها…؟ گیتی حرف سمین را تکمیل نمود:

آن‌ها به نوای رسیده‌اند و مسئولیت من تمام شده است. بلی یکی از علل‌اش همین بود. ولی … سمین با اصرار سؤالش را تکرار کرد که اشک گیتی را در آورد. قلم و کاغذش را کنار گذاشت و گفت:

تعداد زیاد دختران ما بنا بر بی‌انصافی‌های خانوادگی، رسم و رواج‌های کمرشکن، سنت‌های ناهنجار، خودخواهی و سخت‌گیرهای بی‌موجب والدین و یا انتخاب همسر و.. خانه پخت شده و سرسفید نموده‌اند. اما علل بُندی ماندن من درد جان‌کاهی است که بیانش برایم ساده نیست، یعنی برای هیچ کسی شاده نیست.

تولد من پنج سال قبل از انقلاب ثور یا بهتر بگویم، آمدن کمونیستان در افغانستان واقع شد. مثل هر دختر جوانی آرزو داشتم، زیر سایه پدر و مادر در کانون گرم خانواده بزرگ شوم، تحصیل کنم، با مرد دلخواهم ازدواج نمایم و تشکیل خانواده بدهم و صاحب یک درجن اطفال شیرین شوم و از زنده‌گی لذت ببرم. همچنان خیلی خوش داشتم، کار کنم و مصدر خدمات شایانی برای زنان هم‌وطنم شوم که زیر سقف نیلگون آسمانی بزرگ شده بودیم و با هم می‌زیستیم.

مگر بادهای ظالم موسمی سیر زمان، زندگیم را در مسیرهای خلاف میلم انداخت که تصورش را هم نمی‌کردم. راست گفته‌اند که آینده پوشیده است.

چهارده سال عمر آموزش‌وپرورشم، آوان خوشی‌ها و ساعت تیری‌هایم و اوقات شیرین طفلی‌ام همه در جنگ، دربه‌دری و سردرگمی سپری شد. گوش‌هایم قبل از اینکه به نوای خوش نواز موسیقی و دهل و سرنای شادی‌آفرین عنعنوی عروسی، سرود ملی و چهچه بلبلان خوش‌آواز باغستان آزادی کشورم، آشنا شود؛ به صدای دلخراش و لرزه برانگیز راکت و توپ و تفنگ انباشته گردید. همان صداهای ناهنجار باعث شد که از اندک‌ترین صدا تن و بدنم بلرزید، اشکم سرازیر شود و ستون جراتم بشکند. به ضم همسالانم من هم از جمع چوب سوخت انقلاب ثور بودم. نه‌ساله بودم که پدرم از دفتر کارش بُرده شد و چشم‌انتظار ما در لای لحاف بستر گرم‌ونرم شب بسته و باز شد و دیگر روی خوشی را ندیدیم. ای‌کاش با عدم پدری به آن خوبی رنج و عذاب پشت ما را رها می‌کرد و بسنده می‌شد. به تنهائی و بدون سرپرست و یگانه تکیه گاهی ما بعد از خدا؛ بزرگ‌شدن خیلی دردناک است. رعب و وحشت صدای راکت و فیر تفنگ و آوان و بمباردمان‌های دولت، از ما اشخاص ترسو و بزدل درست کرد که بر قلوب مغموم ما تأثیر بسزایی گذاشت.

وقتی روز تا روز از آمدن پدر مأیوس می‌شدیم و تجسس ما بی‌نتیجه می‌ماند. یقین می‌یافتیم هرکسی را که دولت کمونیستی به ضم خودشان به یک اشتباهی ببرد؛ دیگر بر نمی‌گردد.

برای ما غم بزرگ‌تر از آن نبود که چشمان دیده به راه مادرم را همیشه اشک‌بار می‌دیدیم که روزها در جستجوی پدرم سرگردان می‌گشت. بیچاره مادرم، شب‌ها در حفاظت و پرورش ما مشغول بود که کلاً خودش را فراموش کرده بود. گاهی اوقات او ناگزیر بود غم‌ها و دلتنگی‌هایش را به خورد ما نیز بدهد. زیرا لبان او به تبسم نامأنوس شده بود و دلتنگی‌هایش سر ریزه شده بر ما نیز اثر می‌گذاشت.

اینکه پدرم با همان لباس دفتری رفته بود و برنگشته بود، ترس در تاریک‌ترین زوایای وجود ما خانه کرده بود و بال‌وپر بی‌باکی جوانی ما را ضعیف بار آورده بود. زمانی که مادرم از خادها نمبر ۱. . ۲. . ۳. و چند و چند … زندان پلچرخی و یابندی خانه‌ای ریاست تحقیق ولایت کابل به آه‌وافسوس حرف می‌زد، موبر اندام ما راست می‌شد و شکنجه‌های پدرم پیش چشمان حسرت‌بار ما مجسم می‌گردید. خون دل از ورای چشمان ما جاری می‌شد و بر انتظار ما پایانی می‌داد که باور کنیم؛ پدرم سفر بی‌برگشت دارد.

سرانجام مادرم از پدر نشانی به دست نیاورد و خسته و فرتوت برای سیر کردن شکم ما دست‌به‌کار شد. تا آن روزی که اسم پدرم در جمع اسامی اعدام شده‌گان برآمد و سنگ ناامیدی برای همیش در سینه‌های ما کوبیده شد، بر زخم‌های التیام نیافته‌ای ما نمک سوزنده‌ای پاشید که حتی در خواب هم پدر از ما برید.

دریغا و درد که ایام دورهمی ما خیلی زودگذر بود و به یک خواب بیشتر شباهت داشت تا حقیقت. مادرم نیز تاب نیاورده و تنهایمان گذاشت.

گیتی برملا می‌لرزید و اشک‌هایش سیل‌آسا رخسار زیبایش را تر می‌کرد. عطش شنیدن در سمین بیشتر می‌گردید و منتظر بیان بقیه‌ای داستان بود. گیتی آهی کشید و افزود:

اول نمره صنف نهم بودم که مجبور شدم قید مکتب را بزنم و در جستجوی کار شوم. در‌های زیادی را کوفتم، بار رد شدم تا اینکه آن روز، آن روز منحوس آنچه را که باید به آن دل می‌بستم و با داشتن‌اش مباهات می‌کردم هم از دست دادم.

به وساطتِ یکی از اقوام مادری‌ام به صفت اجیر در یکی از ارگان‌های دولتی شامل کار شدم. بیشتر مدیون منشی سازمان آن ارگان بودم که زیاد کمکم نموده بود و بدون موافقه‌ای او امکان تقررم نبود. همان بود که خودم را مرهون و مدیون احسانات او دانسته بیشتر از همه بالایش حساب کردم.

رنگ گیتی همانند گچ سفید شد، آهی طولانی کشید و از جایش برخاسته آخرین قطره‌ای چای ترموز را درگیلاسش انداخت و دوباره به جایش برگشت. سمین بی‌تابانه گفت: بعدش…

رستم که منشی پرکار حزب دیموکراتیک خلق بود، نخست از همه سعی کرد مرا در حزب‌اش جذب نمایید. حال آنکه می‌دانست بزرگ‌ترین آسیب را از رژیم آن‌ها خورده بودیم و از آن‌ها نفرت داشتیم. یک روز متوجه شدم که به طور مخفی درخواستی از طرف من به سازمان داده و در هر جا مرا عضو حزب‌شان معرفی می‌کند. بعدش با همان مکر و چرب‌زبانی با استفاده از دست افگار من با کمک‌های نقدی بیشتر با من نزدیک‌تر و صمیمی‌‌تر شد. باورم نمی‌شد که او همانند بته‌ای رشقه پیچان به دوروبرم تاب‌خورده و نهال سعادتم را می‌خشکاند.

رستم با مهارت خاص خودش را مردی روشن‌فکر و مقتدری نشان می‌داد که همه ازش حساب می‌بردند. زن‌دار بود و به گفته‌ای خودش مادر سرسفید هم داشت. خودش را عاشق خانواده‌اش می‌خواند و داد از اخلاق و انصاف می‌زد. ولی …

یک روز برایم مقداری خوراکه داد که به منزلش ببرم. وقتی وارد آپارتمانی که در مکروریان داشت، شدم. به تصور اینکه زن و فرزندش از من پذیرایی می‌نمایند. بااحتیاط در دهلیز ایستادم. برخلاف با کسی جزء خودش مواجه نشدم. وی با همان چرب‌زبانی کاذب‌اش از اتاقی بیرون شد و گفت: خوش آمدی گیتی جان! همین که خبر شدم فامیلم جای رفته، عاجل خودم را به خانه رساندم که پشت دروازه نمانی. برای لحظه‌ای حرفش را باور کردم و از تعجبم کاسته شد. ولی به‌زودی درک کردم که آن مرد مکار و خدا نترس قصد بدی دارد. پاهایم سستی کرد و بر کوچ شیکی که در اتاق صالونش بود، نشستم. وی گیلاس آبی به دستم داد که حالم بجا بیاید. آن گیلاس آب عفتم را شست و لکه‌ای بی‌عفتی را بر بدنم جا گذاشت. آب آلوده به دوای بی‌هوشی بود. بعد از نوشیدن یک جرعه آب چیزی نفهمیدم. همین که چشم‌باز نمودم جا ‌تر بود و بچه فرار نموده بود.  

از آن روز به بعد گذشته‌ام حسرت، آینده‌ام بدبخت و امروزم سیاه‌تر از هر دو رقم خورد. سیاهی که به هیچ آبی زدوده نشد و پاکیزه نگردید. زندگی‌ام سیاه‌تر از شب تاریکی شد که راه گم شوی و ندانی راه کجاست و چاه کدام است. از آن روز شوم به بعد نه‌تنها از او بلکه از همه رو گشتاندم، جا و مکان را تغییر دادم و فقط همانند لاش متحرک به‌خاطر پرورش خواهر و برادرم که خیلی کوچک بودند، زنده ماندم.

سمین کنار گیتی نشسته دست‌هایش را بوسید و گفت: اکنون باید خوشحال باشی که آن‌ها را به وجه احسن پرورش دادی و هردوی‌شان را به خانه و جای‌شان رساندی، خوشبخت ساختی و … گیتی آهی طویلی کشید و گفت: بلی، ولی خود من آن خاکستر دیگدانی هستم که دیگ را به پختگی رساند و خودش دست خوش باد شد.

سمین درحالی‌که اشک می‌ریخت و دست‌های گیتی را بار بار لمس می‌نمود. گفت:

تولستوی بزرگ چه خوب گفته: «بدبختی مربی استعداد است و به مرگ راضی شدن به فتح نائل شدن است.» تو خودات را ثابت کردی و به فتح بزرگی رسیدی. گیتی درحالی‌که چون بید می‌لرزید، آهسته گفت: بلی به همین امید زندگی کرده‌ام که تشویش نکنم و متیقن باشم که هر عروج زوالی دارد و خدا را شکر شاهد زوال رستم هم بودم که همین اکنون فلج است و محتاج …

ارسال نظرات