داستان کوتاه 258 خبر

نخستین نوروز من در مونترال

صدای زنگ تلفن را می‌شنوم … چشمانم را باز می‌کنم … باید صبح شده باشد … نه…خیلی زود است…نمی خواهم بیدار شوم … «الو…» «صبح به خیر نوسال.» “صبح‌به‌خیر … شرلی …» «خواب بودی؟ آه … برو … برو بخواب، بعدن زنگ می‌زنم.» «نه … بهتر است روز را شروع کنم. امروز روز به خصوصی است.» «آه … بله، تولدت مبارک … خوب امروز چه برنامه‌ای داری؟»  «امشب، سال نو ایرانی را جشن می‌گیریم.»