«سلام، بفرمایید، شما؟»
«عبدی جان، سلام عرض میکنم، منو نشناختی؟ . . امیرعلی، حالت خوبه؟»
«سلام امیرعلی عزیز، خوبم، من که قرار نیست صدای همه آدما رو بشناسم. از این گذشته، چون رفیقمی بهت میگم، ادب حکم میکنه که تلفن کننده خودشو معرفی کنه! خُب تو چطوری؟»
«والله عبدی جان، از این بهتر نمیشه. یک هفته است که بیزن و بچه و نق شنیدن دارم صفا میکنم…»
«پس برای همینه که کم پیدایی! نکنه ناقلا سرت جایی بنده!؟»
«نه بابا، من و این عرضهها؟ خب بگو ببینم چی شده یاد ما کردی؟»
«هیچی، همینطوری… ما همیشه یاد شما هستیم.»
«خب، تازه چه خبر؟ تو معمولن سرت تو همهی سوراخها هست.»
«والله فعلن خبرداغ روز، عروسی مهرداد درخشان با نازنین، دختر دوست تو، مهدی است.»
«نشنیده بودم»
«آره، قراره با هم عروسی کنند، ولی خدا به داد عروس برسه. اینطور که از عباس شنیدم، میگفت یک جایی مهمان بوده و اونجا از دوتا خانم که در گوشی حرف میزدند، شنیده که پسره -منظورم مهرداد- یک بچه دهساله داره که تهرونه ولی قراره ترتیب خروجشو بدن تا شش ماه دیگه بیاد. خودش هم بیکار و بیعار میگرده… تخصیلاتش هم مشکوکه…»
«عجب!»
«آره، ضمنن میگن با چند تا جوون حشیشی و بنگی هم نشست و برخاست داره…»
«عجب!»
«آره؛ خب دیگه وظیفهام بود اینها رو به تو که دوست صمیمی مهدی هستی، بگم. دوستی حکم میکرد که تو رو در جریان بگذارم.»
«قربون محّبتت، امیرعلی جان ببینمت…»
«حتمن، حتمن، فعلن خدا حافظ»
عبدی خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت و در فکر فرورفت. چند لحظه بعد چشمهایش برقی زد، لبخندی روی صورتش نشست، دستها را به هم مالید و با خود گفت: «این هم هیجان که دنبالش میگشتی، بزن بریم!» سپس کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت.
نازنین، دختر آقای مهدی کلاهپوش -که واقعن هم دختر نازنینی بود- به تازگی دورهی دبیرستان را به پایان رسانده بود و قصد داشت در دانشگاه در رشتهی هنر تحصیلش را دنبال کند.
مهرداد، پسر آقای عبدی درخشان، دورهی کارشناسی مهندسی برق را تمام کرده بود و در صدد بود ضمن اشتغال به کار، به تحصیلش ادامه دهد.
خانوادهی مهرداد و نازنین سالها بود که با هم دوست بودند و با هم رفتوآمد خانوادگی داشتند.
مهرداد و نازنین هر دو در کارشان موفق و با عشق و شناختی که نسبت به هم داشتند، در صدد ازدواج بودند. بنابراین به دنبال مذاکرات سنتّی مقدماتی، تاریخ و چگونگی برگزاری عروسی، بیهیچ مشکل خاصی تعیین گردید. کارها به خوبی پیش میرفت تا اینکه…
«الو…»
«بفرمایید…»
«سلام مهدی جون، منم، عبدی.»
«سلام، عصر بخیر، حالت چطوره؟»
«من خوبم، تو چطوری؟ حالت چطوره؟»
«من خوبم، تو چطور؟ مهرانگیز چطوره؟ بچهها خوبن؟ شما خوبین؟»
«بله همه خوب هستیم…»
«خدا را شکر، حالتون چطوره؟»
«خوبه، چند دفعه میپرسی؟ . . از خودت بگو، بچهها از سفر برگشتند؟»
«نه هنوز… یه نفس راحت به ما نمیتونی بیینی؟ حالا چه عجلهای هست که برگردند! خوب، حالت که خوبه؟»
«الحمدالله»
«همه سلامتن، حالشون چطوره؟»
«آره همه سلامت و دعاگو هستن»
«خوب، که اینطور؛ تازه چه خبر؟»
«والله یک کمی سرمون داره شلوغ میشه…»
«چطور؟ … نکنه مهرانگیر حامله است یا مسافر براتون میاد، یا شایدم هردو؟»
«نه بابا هیچ کدوم ولی…»
«ولی چی، زود بگو ببینم، جونمو به لب رسوندی…»
«آخه تو که مهلت نمیدی… ماشاء الله همینطور پشت سرهم…»
«باشه، دیگه حرف نمیزنم، فقط زود باش بگو ببنم چه خبره؟»
«موضوع اینه که نامزدی نازنین در جریانه…»
عبدی خندهی بلندی سرداد و بشکنی زد که صدایش در گوشی تلفن مهدی پیچید:
«بهبه بدین مژدهگر جان فشانم رواست، با کی و کِی انشاءالله؟»
«با مهرداد.»
«کدوم مهرداد؟»
«مهرداد دیگه، مگه چند تا مهرداد داریم؟ پسر آقای درخشان…»
عبدی ناگهان هیجانش را فرو خورد و با صدایی شل و ول و یخ زده گفت: «مبارکه! …»
مهدی که از این تغییر لحن و سردی عبدی شوکه شده بود، پرسید:
«چی شد، چرا یه دفعه وارفتی؟»
عبدی با همان لحن یخزده پاسخ داد: «نه، نه، چیزی نیست. انشاالله به سلامتی. کی باید شیرینی بخوریم و قر بدیم؟»
«خبرت میکنم توافقهای کلی به عمل آمده، جزییات هم که مسألهای نیست. ولی بگو ببنم چی شد یکهو لحنت عوض شد؟»
«هیچی. بگو ببنم پسره کاروبارش چطوره، پول و پلهای، خونهای، چیزی تو چنتهش هست؟ میدونی که من با درخشان و خونوادش زیاد دمخور نیستم و فقط سلام و علیک داریم.»
مهدی با اندکی ناراحتی، که در صدایش بازتاب داشت، جواب داد:
«اولّن که «پسره» نیست و یک آقای درست و حسابیه. دانشگاه رو هم همین دوماه پیش تموم کرده. لیسانس برقه و داره دنبال کار میگرده. پدرش هم قراره خونهی تهرونشو که فروخت پولشو بده به مهرداد که جایی برای خودشون جور کنه…»
عبدی، همچنان با سردی گفت: «خب! به سلامتی… خدا عاقبت همه رو به خیر کنه!»
مهدی کنجکاو شد: «تو مثل اینکه میخوای چیزی بگی ولی این دست و اون دست میکنی… چته؟»
عبدی آهی کشید: «والله چی بگم… اصلن به من چه؟»
«عبدی، خَفَم کردی. اگه حرفی داری بزن، اگر هم نداری تمومش کنیم، من کار دارم باید برم.»
«خوب، باشه، میگم. بالاخره آدم در عالم دوستی مسئولیتهایی داره. . .»
«…»
«راستش همین چند لحظه پیش به ذهنم اومد که دیروز یه چیزی راجع به. . اسمش چی بود؟»
«مهرداد»
«آهان، مهرداد، یک چیزی راجع به مهرداد شنیدم»
«چی شنیدی؟»
«امیرعلی رو که میشناسی؟ دیروز با هم تلفنی صحبت داشتیم. میگفت، مهرداد پسر درخشان میخواد داماد بشه، خدا به داد خانوادهی عروس خانم برسه، حیف نازنین نیست؟ بهش کفتم هر چه خدا بخواد همون میشه!»
مهدی ناراحت شد: «چرت و پرته. . . !»
«یعنی من دروغ میگم؟»
«نمی دونم، ولی اون که به تو گفته چرت گفته.»
«امیرعلی با دوتا گوشهای خودش شنیده…»
«خُب شنیده که شنیده…»
«مهدی جون لابد یه چیزهایی هست که میگن… تو مگه خیر دخترتو نمیخوای؟ تازه، خبر نداری… میگن حشیش و بنگ هم میکشه، دو بار هم پلیس جلبش کرده!»
مهدی با خشم تمام فریاد زد: «اصلن دختر من میخاد با یکی عروسی کنه، به کسی چه مربوطه؟»
عبدی چاپلوسانه گفت: «قربون دهنت، منم همین رو بهش گفتم. اما در عین حال وظیفهی خودم دونستم که تو رو در جریان بذارم که فردا نگی تو که میدونستی چرا نارفیقی کردی و به من نگفتی. ضمنن میگفت شنیده مهرداد یک پسر چهاردهساله هم داره! حالا دیگه خودت میدونی و دخترت. خداحافظ خیلی هم ببخشین که سرتون رو درد آوردم.»
مهدی گوشی تلفن را با عصبانیت کوبید سرجایش و یک «لعنت به شیطون» گفت و در فکر فرو رفت. صحبتهای عبدی حسابی کک انداخته بود تو تنش. مدتی قدم زد و شنیدهها را بالا و پایین کرد. دلش میخواست حرفهای عبدی را نشنیده بگیرد، ولی ممکن نبود. سرانجام مهرانگیز، همسرش، را صدا کرد و صحبتهای عبدی را برایش باز گفت. رنگ از رخ مهرانگیز پرید. اما پس از چند لحظه با قاطعیتی که نشان میداد میخواهد به خودش هم بقبولاند، پرخاشکنان گفت:
«مزخرفه، همهش مزخرفه. این خونواده رو ما سالهاست میشناسیم.»
نوعی تردید به دل مهدی چنگ میزد. گفت: «درسته، پدر و مادر رو. . ولی خود مهرداد رو چقدر میشناسیم؟»
«آخه چطور ممکنه جوون به اون سلامتی و برازندگی… حشیش؟ بنگ؟ یعنی ممکنه؟»
«والله تو این دنیای شلم شوروا آنقدر آدم چیزای عجیب و غریب و باورنکردنی میبینه که این پیشش هیچه. . ! عبدی بیچاره هم از روی خیرخواهی این حرفها رو زد… میهم از کوره در رفتم و بهش توپیدم.»
«اون از کجا اینا رو میدونه؟»
«دوستش، امیرعلی، معروف به کعب الاخبار، که سلام علیکی هم با من داره، از روی خیرخواهی به عبدی اطلاع داده… ولی خودمونیما، عجب مزخرفاتی!»
«اون از کجا دونسته؟»
«توی مهمونی از دوتا خانم شنیده!»
مهرانگیز در تردید و گرداب ناباوری غوطه میخورد و ناراحت بود. دلشوره کلافهاش کرد:
«مزخرفه! … پسر چهاردهساله داره! راستی مهرداد چند سالشه؟»
«نمی دونم… دیگه دارم گیج میشم… حتا اگه پنجاه درصدش هم راست باشه، واویلاست!»
آشکار بود که هر دو دچار بحران فکری شدهاند. نمیدانستند چه بکنند. مایل بودند باور نکنند ولی آنچه شنیده بودند مثل خوره به جانشان افتاده بود و ولکن نبود.
در همین وقت آقای درخشان با مهرداد و نازنین، از خرید عروسی برگشتند. درخشان از دیدن حالت و وضع غیرعادی مهدی و مهرانگیز جا خورد. رنگ رخسارهشان و نگاههایی که با هم رد و بدل میکردند، جای شک برایش باقی نگذاشت که اتفاقی رخ داده است. در نیمه راه نشستن، منصرف شد، راست ایستاد و دلواپسی خودش را بروز داد: «اتفاقی افتاده؟»
مهدی یکدفعه به خود آمد و با دستپاچگی جواب داد: «نه نه، چیزی نیست. شما بفرمایید بشینید. مهری جون، چای لطفن.»
مهرانگیز، از خدا خواسته، با شتاب از اتاق بیرون رفت. درخشان نشست و دوباره پرسید:
«مطمئنی که چیزی نشده؟ شما دو نفر خیلی ناراحت به نظر میرسین!»
مهرداد و نازنین هم متوجه وضع غیرعادی شده بودند و بهت زده، بیحرکت و پاکت به دست، سرجایشان میخکوب ایستاده بودند. سرانجام مهدی افکارش را جمع و جور کرد و دل به دریا زد:
«مهرداد جان ببخشید، شما مدرک لیسانستون رو همراه دارید؟ … منظورم اینه که میشه ببینمش؟»
مهرداد، هاج وواج، دست نازنین را که در دستش بود رها کرد، یک قدم رفت جلو و با شگفتی بسیار پرسید:
«چرا باید همراهم باشه؟ … مگه کسی هرجا میره مدرکشو به گردنش آویزون میکنه؟»
مهدی لبخندی مصنوعی زد و در حالی که دستهایش را از روی استیصال به هم میمالید، به طرزی ابلهانه سؤال کرد:
«شما مطمئنید که دورهی لیسانس رو تموم کردی؟!»
ناگهان نازنین یک پایش را به زمین کوبید و با خشم تمام و لحن شماتت بار فریاد زد:
«باباجون. . . !»
مهرداد هم با چشمانی که از عصبانیت میرفت که از حدقه بیرون بپرد، نگاهی به پدرش انداخت، دستهایش را چپاند توی جیبهای شلوارش و با لحنی عتابآمیز به مهدی گفت:
«منظورتون چیه؟»
مهدی جواب داد: «هیچ چی، همین طوری، آخه… آخه مردم یه چیزایی میگن. میخام دهن اونا رو ببندم!»
فوران عصبانیت در چهرهی مهرداد دیدنی بود. نگاهش پی در پی از نازنین به پدرش و برعکس میچرخید. خواست چیزی بگوید که پدرش با گذاشتن انگشت اشاره روی بینی و غنچه کردن لبها، به علامت هیس، فرمان سکوت داد وبعد به آرامی گفت:
«مهم نیست، فردا که آمدی اینجا فتوکپیشو با خودت بیار که دل پدرزن عزیزت قرص بشه!»
مهرانگیز با سینی چای وارد شد. سکوت سنگینی فضا را برای چند لحظه تسخیر کرد. بالاخره درخشان برای آن که تغییری در جو حاکم به وجود آورد گفت:
«کارتهای دعوت رو سفارش دادیم. پنجشنبه حاضر میشه و یک هفته برای توزیع وقت داریم…»
مهدی جرئتش را دوباره به دست آورد: «فکر نمیکنین داریم کمی عجله میکنیم؟»
بعد مثل اینکه چیزی را به یاد آورده باشد، ناگهان رو کرد به مهرداد: «راستی مهردادجان عزیز شما قبلن ازدواج کرده بودی؟»
یک دفعه سه جفت چشم گرد شدهی مهرداد و نازنین و آقای درخشان به مهدی خیره شدند. سینی چای در دست مهرانگیز لغزید و نزدیک بود واژگون شود.
مهدی تاب نگاههای تیز آنها را نیاورد و سرش را انداخت پایین و با لحنی آرامتر از پیش گفت:
«منظورم آینه که… یا نه… که… چهجوری بگم… تاریخ عروسی رو عقب بندازیم تا وقت داشته باشیم یک کمی تحقیق بکنیم. . !»
همه حاضران مثل برق گرفتهها خشکشان زد. مهدی پس از چند لحظه، معترضانه به صدا درآمد:
«چرا همه تون اینجوری به من نگاه میکنین؟»
نازنین که جلو اشکش را نتوانسته بود بگیرد گریهکنان با صدای بغضآلود و خشمگین گفت:
«بابا جون اصلن متوجه هستین چی میگین؟!» و از اتاق رفت بیرون و در را به هم کوبید.
آقای درخشان که به زحمت جلو بروز خشمش را میگرفت، پرسید:
«ممکنه برای من روشن کنین که موضوع چیه؟ . . ازدواج قبلی دیگه چه صیغه ایه؟ اول مدرک رو پیش میکشین، بعد میخواین تحقیق کنین؛ لابد تا چند لحظهی دیگه هم گواهیعدم سوء پیشینه پلیس!»
«منظورم همینه دیگه. . .»
عصبانیت درخشان میرفت که از کنترل خارج شود:
«منظورت همینه؟ … یعنی بعد از سالها دوستی و آشنایی، منظورت همینه؟ از دوستی چندین سالهمون شرمت نمیاد؟ … اصلن بگو ببینم چت شده؟»
مهدی هم از کوره دررفت و با صدایی که میکوشید بلندتر از صدای درخشان باشد پاسخ داد:
«چرا شرمم بیاد؟ اگه تو هم جای من بودی و چیزایی رو که من شنیدهام میشنیدی، همین کار رو میکردی. از اینا گذشته، به من اطلاع دادن که مهرداد از ازدواج قبلی یک پسر چهاردهساله داره ولی تا حالا به ما نگفته بودین!»
آقای درخشان چیزی نمانده بود که منفجر شود. مهرداد هم بهکلی بهتش زده بود. با این حال، در کوششی برای حفظ خونسردی، رو کرد به مهرانگیز و با لحنی ملایمتر گفت:
«مهری خانم، شما یه چیزی به این آقا بگو، من که از حرفاش سر در نمیارم.»
مهرانگیر تازه متوجه شد که هنوز سینی چای بدست ایستاده است. سینی را گذاشت روی میز و در حالی که تلاش میکرد آرام جلوه کند گفت:
«والله آقا چی بگم… خب این رسم و رسومه دیگه. کار که از محکم کاری عیب نمیکنه. شما هم که الحمدالله پاک پاکید، و آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است!»
آقای درخشان حیرت توأم با خشمش به اوج رسید. در عین حال از حرفهایی که شنیده بود احساس توهین میکرد. قبلن این حرفها اصلن مطرح نبود و همه کارها به خوبی و خوشی پیش رفته بود. همهی توانش را برای کنترل زبانش به یاری خواند و با صدایی که به زحمت میخواست خشمگین نباشد، گفت:
«شما که مهرداد رو مثل بچهی خودتون میشناسین به حرف مردم چکار دارین؟ یه جوون بیست و پنجساله چطور میتونه یک بچهی چهاردهساله داشته باشه؟ … مردم خیلی چیزا میگن، شنونده باید عاقل باشه…»
«درسته ما مهردادجونو میشناسیم، ولی چه میدونیم یه جوون وقتی از خونه به اسم دانشگاه بیرون میره، واقعن کجا میره، همراش که نیستیم؟ حتا خود شما نمیدونین مهرداد وقتش را با کیها میگذرونه. . .»
مهرداد ناگهان منفجر شد: «این دیگه غیرقابل تحمله…»
و آقای درخشان دنبالهی حرف مهرداد را گرفت:
«توهینه آقا. این اهانت مستقیمه. اگه اینجوری بخواین به قضیّه نگاه کنین، من هم نمیدونم دختر شما وقتی به اسم مدرسه میره بیرون، کجا میره، با کی میره و چه میکنه؟!»
مهرانگیز جیغی کشید و بیاختیار صورتش را چنگ زد. مهدی با برافروختگی کامل فریاد زد:
«آقا، حرفتو اول بسنج بعد از دهنت پرتاب کن! داری به دختر من وصلهی ناموسی میچسبونی؟ دختر من مثل حضرت مریم پاکه. . .»
«پسر من هم دست کمی از عیسا مسیح نداره، آقا!»
«آره، پس برو ببین مردم دربارهش چی میگن!»
آقای درخشان به عزم خروج از جا بلند شد:
«از این فضولهای حسود بدبخت همه جا هستن… و تو آقای فهمیدهی پر تجربه که مثلن دوست چندین سالهی منی، اگه بخوای زندگی خودت و آیندهی نازنین رو روی ستونهای کاهگلی و بیپایهی حرفای فضول باشیای حسود بنا کنی، چوبشو خواهی خورد. واقعن که…»
درخشان باقی حرفش را خورد و رو به مهرداد گفت:
«و تو، مهرداد، اگه میخای عمری با چنین خونوادهی دهن بینی دمخور باشی که روزگارت سیاه بشه، خیلی ابلهی…!»
سپس مثل گرگ تیرخورده، در حالی که از خشم میلرزید، راه خروج را پیش گرفت. مهرداد هم در پی او به راه افتاد و پشت سرش را هم نگاه نکرد و متوجه نشد که مهرانگیز غش کرده و نقش زمین شده است.
ارسال نظرات