داستان کوتاه: از روی خیرخواهی!
«الو، سلام» «سلام، بفرمایید، شما؟» «عبدی جان، سلام عرض میکنم، منو نشناختی؟ . . امیرعلی، حالت خوب...
سرانجام در یک روز استثنایی، که گویا خورشید از مغرب طلوع کرده بود و من بیخبر، معجزهای رخ داد که تصورش هم به رویا میمانست.
«الو، سلام» «سلام، بفرمایید، شما؟» «عبدی جان، سلام عرض میکنم، منو نشناختی؟ . . امیرعلی، حالت خوب...
چوبهی داری از دوردست دیده میشد که چند داروغه از آن پاسداری میکردند. مردی که پیدا بود زندانی او را...
به زمین نزدیک و نزدیکتر میشد. از فاجعهای که در انتظارش بود خبر نداشت، ولی دلش شور میزد. شاید اگر...
پیر بانو یک سفره سفید اطلس زردوزی شده داشت که مخصوص هفتسین بود. آن را هم از صندوقخانه درآورد و با ا...
نشست دوستانه هفتگی هنوز رسمیت نیافته بود و آقای نکتهبین داشت نطق قبل از دستور میکرد: «در خبرهای عل...
آقای محترم بالاخره چلوکباب رو میدی یا از خیرش بگذریم؟ منو باش که با کی شرطبندی کردم! آخه تو که مرد...
سرانجام هنگامیکه به خود آمد تصمیم گرفت به شوهرش تلفن کند و به او مژده دهد اما پیش از آنکه گوشی تلف...
«من که کاری به سیاست ندارم، درد الآن من که سیاست نیست – اگرچه همهٔ بدبختیامون ریشه در سیاست و سیاست...
گردنبند قراضهای که صدسال پیش به من هدیه کردی!… لختوپتی هم که نمیتونم برم مهمونی، میتونم؟… چیز در...