«آخ …»
پیر بانو بهزحمت کمر راست کرد. جارو را انداخت زمین و آهی کشید:
«چقدر خستهام…»
از پنجره رو به ایوان چند لحظه به افق خیره شد. کسی را که نداشت، با خودش شروع کرد به بگومگو:
«این ابرا هم که ول کن نیستند… خورشید خانوم هم که خجالتی شده و رو نشون نمیده.»
نگاهش را از افق برگرفت و به حیاط و باغچه انداخت:
«حیاط هنوز جارو نشده… باید همین حالا تمیزش کنم. یک هفته است دارم نظافت میکنم… چقدر همهجا رو دود و خاک و خاکستر و پلیدی گرفته بود. باید تا نیومده همهجا پاکیزه و مرتب بشه. شوخی که نیست؛ عمو نوروز میخاد بیاد… خستگی هم بیخستگی، دیگه وقتی باقی نمونده…»
پیر بانو پس از اندکی تردید رفت پهلوی سماور نشست:
«اول یه چای بخورم تا جون بگیرم، بعد…»
چای را امتحان کرد. دم کشیده بود. یک استکان پر کرد و به مخده تکیه داد.
«پیر بانو هرگز در عمر چند هزارسالهاش این اندازه احساس خسته نشده بود. احساس میکرد پیر شده! ولی امیدش را از دست نداده بود. هنوز هم مثل دوران جوانی و میانسالی هر وقت به یاد عمو نوروز میافتاد قلبش چنان گرومپگرومپ میزد که بیا و بشنو! خودش میگفت: «همون تاپتاپ دل دخترای چهارده سالهس…»
چای را تمام کرد:
«باید پاشم به کارام برسم. اگه یه دقیقه دیگه بشینم، شل شدن همون و خواب رفتن همون. نه! نباید این اتفاق بیفته!»
دو دست را ستون بدن کرد و از جا بلند شد. قوری را خالی کرد تا بعدن برای آمدن عموروز چای تازه دم کند.
یک هفته بود که بیوقفه کار کرده و حسابی خسته شده بود. گردوغبار و پلیدیهای یکساله را باید پاک میکرد. خیلی کار بود.
جارو را برداشت و رفت توی ایوان. نگاهی به آسمان انداخت و ابروانش درهم رفت. ابرها هنوز بودند ولی پایینتر از معمول. حرکتشان دیده میشد. پیر بانو حرکت تند ابرها را به فال نیک گرفت:
«لابد میخان شرّشونو بکنن و برن… چه زمستون طولانیی!.. تا ته دلمون نفوذ کرد، جونمو گرفت.»
یک دست به کمر، دست دیگرش را رو به آسمان بالا برد و با لحنی عتابآمیز، اما درعینحال، مهربان فریاد زد:
«آخه خورشید خانوم، تو دیگه چرا قایم شدهای؟… میدونی چندروزه؟ نمیشه که عمونوروز بیاد و تو نباشی! تو جلوجلو بیا و برفای تلنبارشده از زمستون رو تو دشت و کوهپایهها آب کن… از اینا گذشته، مردم دلشون از اینهمه ابر سیاه و خاکستری و سرما گرفت. خودت هم میدونی که وقتی پیدات میشه، چقدر همه خوشحال میشن! نکنه ناجنس میخای بذاری با خودش بیای… اون وقت تکلیف این برفا چی میشه؟
لبخندی اخمهای پیر بانو را باز کرد:
«خب، عیبی نداره، من که حسود نیستم، ولی اینم بدون که عمونوروز مال خود خودمه… خودت میدونی که چقدر انتظارشو کشیدم!»
جارو را برداشت و افتاد به کار. با وسواس زیاد حسابی همهجا را رفتوروب کرد. حوض وسط باغچه هم وارسی شد. پر از آب زلال چشمه بود. دوتکه خاشاک را که باد به آب انداخته بود برداشت و انداخت توی باغچه.
نگاهی به دور و برش انداخت. همهجا پاکیزه و مرتبشده بود و بوتهها آبستن گل کردن بودند. شاخههای درختها انگار حامله شده بودند. آنها هم به نظر میرسید منتظر عمو نوروزند تا با حضور او زایمان کنند. منتظر نفس بهارآفرین عمونوروز بودند.
پیربانو وقتی خیالش از تمیزی حیاط و باغچه راحت شد، ایوان را هم جارو کرد و رفت توی اتاق.
گلیمی را که از پیش برای امروز شسته و آماده کرده بود، آورد توی ایوان پهن کرد. دو تا مخدهی خوشگل و پرنقشونگار را هم از اتاق به ایوان منتقل کرد و به دیوار تکیه داد. بعد نوبت سماور و قوری و استکانها بود. آنها را هم بااحتیاط بسیار آورد و در کنار ایوان جا داد. بعد، دو دست به کمر راست ایستاد و همهچیز را با نگاه دقیق برانداز کرد. تبسمی حاکی از رضایت بر چهرهاش نقش بست:
«آها! نزدیک بود یادم بره… منقل آتش و اسفند…»
منقل را آورد و با چندتکه چوب و زغال، آتشی درست کرد.
پیر بانو یک سفره سفید اطلس زردوزی شده داشت که مخصوص هفتسین بود. آن را هم از صندوقخانه درآورد و با احترام و خوشحالی بوسید و روی گلیم پهن کرد و شروع کرد به چیدن هفتسین. به هفت نقطهی سفره دست زد و هفت کلمهی طلایی ظاهر شدند: سلامتی، سرسبزی، سرور، سپیدبختی، سرفرازی، سازندگی، سعادت. بعد در کنار هرکدام، بقیهی چیزها را چید: سیب، سماق، سبزی و… . ماهی قرمز هم که در حوض شنا میکرد. بشقاب گندم سبز شده، و خلاصه همهچیزهایی را که رسم بود توی سفره چید و برخاست. در نگاهش احساس رضایت موج میزد. صدای قلبش به «گرومپگرومپ» تبدیل شده بود. دستش رو گذاشت روی سینه که دلش بیرون نیفتد. فهمید که آمدن عمو نوروز نزدیک است. نگاهی به افق انداخت. روشنی محسوسی برخلاف چند دقیقه پیش در افق دیده میشد. دلش به غنج افتاد.
لب حوض نشست. ماهیها آمدند بهطرف او. لبخندی زد و دست و رویش را شست و خشک کرد، حالا وقتش رسیده بود که کمی هم به خودش برسد.
رفت توی اتاق، شلیته دامن خوشرنگ و زیبایی را که تازه از بازار وستا خریده بود از صندوقخانه بیرون کشید و به تن کرد. در آینه خود را برانداز کرد و چرخی هم زد.
«باید وقتی عمو نوروز میاد خیلی خوشگل باشم تا همینجا بمونه و دیگه غیبش نزنه…»
هفتقلم خود را آرایش کرد: سرخاب و سفیدآب و وسمه و سرمه و…
تو آینه به خودش گفت:
«خوشگل شدیا، ورپریده! آها… یک خال سیاه کوچولو و دلبر هم ـ بالای لب…»
یکبار دیگر در آینهقدی خودش را برانداز کرد. دستهایش را از خوشحالی به هم کوبید و چرخزنان رفت به سراغ شمعها:
«باید همهجا روشن روشن باشه.»
شمعهای توی اتاق و ایوان همه روشن شدند. سماور غلغل مطبوعی داشت. چند تا پرنده لابهلای درختها میخواندند. زغالهای منقل گلانداخته بودند. یک جفت استکان لبطلایی کمر باریک توی سینی نقره در انتظار چای، دهان گشوده بودند. بوی عطر چای فضا را پر کرده بود.
پیر بانو قلیان را هم، البته فراموش نکرد. آن را هم چاق کرد و پکی زد تا دودی شود. دو تا گل نرگس توی کوزهی بلور قلیان بالا و پایین میرفتند. بار دیگر همهچیز را ازنظر گذراند که کم و کسری وجود نداشته باشد. اندکی اسفند توی آتش ریخت. به مخده تکیه داد و در انتظار آمدن عمونوروز چشم به جادهی بیانتها دوخت. گرومپگرومپ قلبش بهگونهای هراسناک، شدت گرفته بود.
لپهایش را نیشگون گرفت تا هم دردش بگیرد و خوابش نبرد و هم سرختر بشود. دو سه شبانهروز بود که خانهتکانی و زدودن پلیدیهای یکساله خواب و خوراک از او گرفته بود.
پیر بانو خواست به پاداش آنهمه کار و زحمت برای خودش چای بریزد. دستش را برد طرف قوری، ولی پس کشید. بهتر بود صبر کند تا عمونوروز بیاید باهم چای نوش جان کنند.
به پشتی تکیه زد و سالهای عمرش را مرور کرد که همه در انتظار گذشته بود. از بس کار میکرد و زحمت میکشید که پذیرایی بیکموکاست باشد، بهمحض آنکه مینشست تا یکنفس خستگی درکند خوابش میبرد. امسال مصمم شده بود که نگذارد چنین شود.
چشمانش همچنان به افق بود و ذهنش خاطرهها را مرور میکرد: انتظار، انتظار، انتظار:
«دیگه باید پیداش بشه… آخ. خدا!»
و بازهم انتظار… استکانها را از چای خوشرنگ پر کرد که آماده باشد.
غلغل آرامبخش سماور، آوای ملایم دو پرندهی روی درخت، و خستگی بسیار، سرانجام کار خود را کردند. پلکهای رنگ و لعاب خوردهی پیربانو سنگین و سنگینتر شد و رویهم افتادند. سرش روی شانه خم شد و انگار که بیهوش شد. خواب سنگینی او را در ربود.
چند لحظه بعد نقطهی زرد و سرخی در افق پدیدار شد. نقطه بزرگتر و بزرگتر شد. خودش بود ـ عمو نوروز ـ که با کول باری بزرگ و پرنقشونگار، خندان و ترانهخوان، نزدیک میشد. هر جا قدم میگذاشت زمین غرق گل و سبزه میشد گروهی از پرندههای آوازخوان او را همراهی میکردند.
به سرای پیربانو رسید. رعدی غرید و برقی درخشید.
عمونوروز لب گشود که تهنیت بگوید، دریافت که پیربانو خوابش برده، لحظهای این پا و آن پا کرد و به همهجا نظر انداخت. با نگاه او همهجا رنگین و پرنقشونگار میشد. هیچکدام از سروصداها پیربانو را از خواب بیدار نکرد.
عمو نوروز، اما، نمیتوانست بماند. باید به همهی زمینها گذر میکرد. استکان چای را برداشت و نوشید. پکی به قلیان زد. یک گل زیبا هم از کوله بارش درآورد به دنبالهی گیسوی قشنگ و شانه کردهی پیربانو وصل کرد و رفت. چارهای نداشت، همهجا در انتظارش بودند.
نغمهسرایی پرندگان غوغا به پا کرده بود. معلوم نبود یکدفعه اینهمه پرندهی رنگارنگ از کجا پیدایشان شده بود. چندتایی هم همراه هفت کبوتر سپید در کنار سفره هفتسین ترانهخوانی میکردند و نُک میزدند.
هیاهوی پرندگان در کنار گوشش، پیر بانو را از خواب پراند:
«چی شده…نیومده کجا رفتی؟
پیدا بود که خواب عمونوروز را دیده و در بیداری دنبالش میگشت. چشمش که به استکان خالی افتاد آه از نهادش برآمد. فهمید که همان یک دقیقه خواب رفتن کار خودش کرده است. اشکش جاری شد و خیلی زود به هقهق تبدیل شد:
«دیگه چه فایده؟… دیگه هیچ چی فایده نداره!»
چشمش افتاد به گلی که به گیسویش آویزان بود. استکان خالی چای، غوغای بیشازاندازه پرندگان همه و همه نشانههای آمدن و رفتن عمونوروز بود. بوتههای باغچه هم جوانه زاییده بودند:
«ولی من چی؟»
یکلحظه بیاختیار شد و مشتش را کوبید به سماور. سماور معلق شد.
رعدوبرقی پرقدرت در آسمان خروشید و همهجا را روشن کرد، و به دنبالش، رگبار تندی آغاز شد.
پیربانو دوباره گل روی گیسویش نظرش را گرفت. آن را در دست گرفت و نوازش کرد و بوسید. رگبار تمام شد و خورشید خانم ابرهای سیاه را کنار زد و خندان و تابان رخ نمود.
پیربانو گل هدیه عمو نوروز را همانطور که به موهایش آویزان بود به سینهاش چسباند. رنگینکمان پررنگ و بسیار زیبایی در آسمان پدیدار شد.
اما، پیربانو همچنان دلخور بود:
«حالا باید یه سال دیگه صبر کنم… کو طاقت؟
پرندهها از سر و کولش بالا میرفتند. بغضش ترکید و دوباره هقهق گریه سر داد. خیلی رنجیده بود. رفت بهطرف منقل. یکتکه هیزم نیم شعلهور برداشت:
«حالا که اینطور شده، این چولوسو بندازم و دنیا رو پُر تَش کنم…»
و هیمه را با تمام توان پرتاب کرد. برفها در مسیر هیمهی آتش گرفت آب شدند و هیمه افتاد توی برکه. بخار فراوانی برخاست: سالی پرباران در پیش بود.
اگر هیمه در خشکی میافتاد، سال خشکی را خبر میداد.
پینوشتها:
*بر پایهی قصهای از دوران خردسالی.
** چولوس: هیمهی نیمسوخته (در گویش منطقهی فارس).
ارسال نظرات