سرانجام در یک روز استثنایی، که گویا خورشید از مغرب طلوع کرده بود و من بیخبر، معجزهای رخ داد که تصورش هم به رویا میمانست.
جمعه شبی بود که من پس از رسیدگی به حسابهای مغازه، ساعت نه و نیم شب خسته و کوفته وارد خانه شدم. چشمتان روز خوش ببیند که از همان لحظهی ورود «سورپریز» شدم – و چه غافلگیری مطبوعی که خدا نصیبتان کند. در را که باز کردم منیژه به استقبالم آمد، آن هم چه استقبالی که با یک سبد خوشرویی همراه بود! مرحلهی دوم غافلگیری هم چند لحظه بعد، هنگامی فرا رسید که والدهی جمشیدجون با لبخندی دلپذیر گفت:
– خسته به نظر میرسی!
در واقع چیزی نمانده بود که شوکه بشوم. این جمله را سالها بود که نشنیده بودم، اگرچه خستگی را سالها بود که تجربه میکردم و شبهای بیشمار بود که خسته به خانه برمیگشتم. راستش، سرجایم میخکوب شده بودم. از ذهنم گذشت که پس میشود مهربان هم بود و میشود حرفهای قشنگ هم زد. پس چرا در زندگی ما این چیزها کمیاب و شاید هم کیمیا شده است. دروغ چرا، یک لحظه هم شیطان وسوسهام کرد که نکند طرف خیالی یا نقشهای در سر دارد. در هر حال، واقعیت این بود که منیژه همچنان لبخند بر لب روبروی من ایستاده بود، با دست دراز کرده که کیف مرا بگیرد! پلکها را به هم زدم و به خود آمدم. نزدیک بود از دهانم بپرد که «چه خبر شده، چیزای تازه میبینم!» که از ترس آنکه مبادا طبق معمول «توی ذوقش» بخورد، حرفم را قورت دادم و، مجهز به یک لبخند نمکین، کیف را در دستش گذاردم.
با آنکه هنوز سر از علت این خوش اخلاقی غیر نامتداول در نیاورده بودم٬ به خودم مؤکّدن گوشزد کردم که، «مرد حسابی٬ خلبازی در نیاریا… اصلن تا میتونی حرف نزن، فقط سعی کن این خوشرویی نایاب رو تا اونجا که ممکنه حفظش کنی».
نفس عمیقی کشیدم و رفتم به اتاق خواب که لباس عوض کنم و سر و رویی صفا بدهم. مشتم را پر از آب کرده بودم که با شنیدن «عزیزم٬ غذا حاضره!» به دنبال یک شوک دیگر، از شدت دستپاچگی آب را پاشیدم به سر و لباسم. شبهای دیگر یا خودم باید میرفتم از یخجال چیزی پیدا کنم و بخورم یا اگر حداکثر لطفش حضور مییافت، میپرسید «غذا خوردی؟» و من هم یا نگاهش میکردم یا سری به علامت نفی تکان میدادم. حالا چه شده بود٬ نمیدانم. از توی دستشویی٬ مثل بچههای ذوق زده داد زدم: «دارم میام عزیزم»، و به شتاب دست و صورت را خشک کردم و پریدم توی آشپزخانه. بله، حدسم درست بود. میز چیده شده بود – برای دونفر– و خوراک حاضر.
دستها را از شوق به هم مالیدم، بوسهای نثار لپُ بفهمی نفهمی رنگین شدهی منیژه کردم و با لبخندی واقعی صندلی خود را اشغال کردم و منتظرانه چشم به دهان منیژه دوختم. با دست اشاره کرد به غذا و گفت: «بکش». چیزی نمانده بود که خیط کنم و بیاختیار بگویم «ما که سالهاست میکشیم» که خوشبختانه ترمز زبان به موقع کشیده شد و در عوض دستم به سوی دیس به حرکت درآمد و به خیر گذشت. منیژه گفت: «خیلی خستهای!»
با خوشحالی گفتم: «حالا دیگه نه.»
و همچنان چشم به دهان منیژه دوختم که شاید توضیحی دربارهی وضع بیسابقهی موجود بدهد. خوشبختانه انتظارم زیاد به درازا نکشید و پس از نوش جان کردن نخستین لقمه، گفت: «امروز داشتم به تو فکر میکردم…»
«خوب یا بد؟»
خندهای کرد و گفت: «خودت چی فکر میکنی؟»
عاقلانه سکوت کردم. هر کلمهی عوضی که از زبانم میپرید میتوانست، به روال معمول، یک چاشنی انفجاری باشد برای یک جار و جنجالتر و تمیز خانوادگی. خوشبختانه خودش دنبالهی صحبت را گرفت و مرا نجات داد:
«به این نتیجه رسیدم که تو خیلی کار میکنی و باید خیلی خسته شده باشی.»
قاشق در نیمه راه بشقاب تا دهان در هوا خشکش زد و دهان هم از تعجب باز ماند. از ذهنم گذشت که «ای بابا، منیژه جون اونقدرها هم بیرون باغ نیست. بالاخره پس از ده سال فهمیده که من خسته شدهام.» باز خودم را جمع و جور کردم و با لحنی که برای خودم هم مسخره مینمود٬ گفتم: «خسته؟ کی٬ من؟ . .»
«بله تو. مدتهاست که فقط کار میکنی و کار میکنی و استراحت هم نداری…»
«این که تازگی نداره… ولی من کی گفتم که خسته شدم؟»
«تو نگفتی ولی از قیافهات پیداس.»
یا للعجب! پس، خستگی مرا حس کرده است. منیژه لقمهی دیگری به دهان گذارد و پس از لحظهای ادامه داد:
«میدونی که هفتهی دیگه جمشید و آذر با بچههاشون میان پیش ما!»
«خُب؟»
«خُب نداره. فکر کردم که این هفته بهترین فرصته که سه روز بریم یک جایی، کنار دریاچهای که تو هم از کار دور باشی و حسابی استراحت کنی. درنتیجه، وقتی بچهها میان، سرحال هستیم و خستگی درکرده… شاید روحیهمون یک کمی عوض بشه.»
آنچه را میشنیدم باورم نمیشد. گفتم: «آخه…»
حرفم را برید و با اندکی عشوه (باور میکنید؟) گفت: «آخه نداره. جاش رو هم رزرو کردم. فردا ساعت۱۱ صبح حرکت میکنیم. تو خودت صبح به حسن آقا تلفن کن و بگو که ترتیب کارا رو در غیابت بده.»
درست مثل یک فرمان نظامی! خواستم باز چیزی بگویم که سروش غیبی در گوشم ندا داد که، «خفه! پس از سالها بخت بهت رو کرده، دیگه چه مرگته؟ استفاده کن! خورشید فقط یک بار معجزه میشه و از مغرب سر میزنه!» افکارم را به کمک آب دهان قورت دادم و پرسیدم: «میشه بگی کجا؟»
«این یک سورپریزه! فقط بدون که جای قشنگ و با حالیه!»
شما جای من؛ چه باید میکردم و چه باید میگفتم؟ خودم را به خدا سپردم و به خود امیدواری دادم که سرانجام خداوند مهربان گویا دلش به حال من سوخته و یا صبر و تحمل من، پیش از آن که به پایان برسد، میوه داده است. شاید طرف بالاخره کلاهش را قاضی کرده و فهمیده که آن راه و رسمش نیست و این٬ راه و رسمش است. ولی٬ دلیلش هر چه باشد، پهلوان زنده را عشق است. با خوشحالی گفتم: «خیلی هم خوبه، پس میرم چمدونو حاضر کنم.»
خیلی با قاطعیت همراه با تبسمی دلبرانه جواب داد: «نه، نه. تو دس به هیچی نزن. خودم ترتیب همه چیزو میدم. تو برو حسابی استراحت کن. من هم یکی دوتا تلفن به بچهها میزنم که ترتیب هفته بعدو بدم.»
دستور، چنان قاطع و پُرمهر بود و من چنان ذوقزده، که بیاراده گفتم: «اطاعت قربان!»
با شنیدن این جمله، برق ناجوری در چشمان منیژه خانم درخشید که جرقّهاش را در وجودم احساس کردم. ولی پیش از آنکه تُرشرویی بر خوشروییاش غلبه کند، خوشبختانه بیغرضیِ مرا در نگاهم خواند و چهرهاش به تبسم گشوده شد. آن شب به خیر و خوشی ادامه یافت و من برای نخستین بار پس از سالها با دلخوشی به خواب رفتم.
صبح زود بنا به عادت بیدار شدم. با شتاب رفتم به طرف دستشویی ولی یادم آمد که امروز قرار نیست صبح به این زودی بلند بشوم و سرکار بروم. خواستم خودم را راحت کنم و برگردم به رختخواب، ولی هجوم خاطرات شب گذشته٬ هر گونه خواب آلودگی را از سرم پراند. بیاختیار رفتم جلو پنجره که ببینم خورشید امروز هم از مغرب درآمده یا نه! متأسفانه انتظار ساده لوحانهای بود و خورشید مثل همیشه داشت از خاوران طلوع میکرد، و دلم نمیدانم چرا به شور افتاد!
درد سرتان ندهم… ساعتی بعد، سرو صدا سکوت را از خانه بیرون راند. تا من سرگرم شستوشو و ریش تراشیدن بودم، میز صبحانه هم حاضر شد و – متآسفم که بازهم بگویم پس از سالها- بیاخم و اوقات تلخی؛ با هم نشستیم سر میز صبحانه. اضافه کنم که دخترم، آذر، یک سال پیش شوهر کرده و پیش ما نبود و جمشید، پسرم، هم به دانشگاه شهر دیگری رفته بود و ماهی یکبار به دیدن ما میآمد.
ساعت یازده صبح چمدان و ساک توی صندوق اتومبیل جا گرفت. لحظهای بعد هم در خانه قفل شد. مثل یک زوج، بقول قدیمیها، مادام موسیوی شسته رفته توی اتومبیل نشستیم و اتومبیل، به رانندگی منیژه، که هنوز نگفته بود مقصد کجاست، به راه افتاد.
داشتم یکدنیا کیف میکردم. جاده، کم رفت و آمد و متنوع، منظرههای بسیار زیبا، آسمان آبی تمیز با لکهّهای برفی ابر و هوای مطبوع و از همه مهم تر، آغاز یک روز بیغرّولُند! خدایا شکرت. از این تفکرات رویایی نیشم تا بناگوش. باز شده بود. از دیشب تا حالا دعوامان نشده بود. باورتان میشود؟ چنان مست شادی شده بودم که دستی زیر چانهی منیژه زدم و پرسیدم: «چطوری عیال؟»
پشت چشمی نازک کرد و گفت: «کلمهای بهتر از«عیال» نداری بگی حاج آقای امّل؟ »
فهمیدم که خراب کردهام. با شتاب گفتم: «ببخش عزیزم، خواستم شوخی کرده باشم… تو هم گاهی وقال به شوخی به من میگی، حاجآقا»
سکوت!
«طبیعت قشنگیه٬ نه؟»
«البته، اما اگه حضرت آقا طبق معمول خرابش نکنن!»
«ول کن بابا سخت نگیر. امروز روز خوشیه. گفتم که شوخی بود. تازه، من که حرف بدی نزدم.»
«خودتو به اون راه نزن. خوب میدونی که من از این کلمهی استثماری خیلی بدم میاد. .»
«باز هم ببخشید… اون خونه رو ببین چه نقلی و قشنگه…»
منیژه سرش را، تکانی داد و نگاهش را در سمت مخالف جهتی که من نشان داده بودم هدایت کرد. فهمیدم که در حالت عصبانیت است. برای آن که فضای گفتوگو لطیف شود، نوار کاستی را که آّهنگهای دلخواه منیژه در آن ضبط بود گذاشتم توی ضبط صوت و دکمه را فشار دادم. جاده و مناظر اطراف آن، همچنان زیبا و دلانگیز بود. من شروع کردم به همراه آهنگ سوت زدن. منیژه یک دفعه برگشت و با اندکی اخم گفت: «اینو چرا گذاشتی؟»
«برای این که تو دوستش داری.»
«دوستش داشتم.»
«یعنی دیگه این آهنگا را دوست نداری؟ باشه عوضش میکنم.»
«دوستشون که ندارم هیچی، بدم هم میاد!»
«بسیار خوب، عوضش کردم ولی میشه بگی چرا؟ . . آخه تو هر روز اونا رو زمزمه میکنی…»
ناگهان سرش را به طرف من خم کرد و با لحن تندی گفت:
«برای اینکه منو یاد اشتباهام میندازه! حالا فهمیدی؟»
جای شما خالی، از این یورش چنان جا خوردم که صدایم گرفت. به زحمت لااله الااللهی گفتم و سعی کردم بر خودم مسلط بشوم.
«خیل خُب٬ حالا اوقاتتو تلخ نکن. مثلن اومدیم سفر بهمون خوش بگذره، نه؟»
«میبینی که داره میگذره! اصلن چرا از این راه اومدیم؟»
“راه به این قشنگی چه عیبی داره؟
«عیبش اینه که اگه از بزرگراه رفته بودیم حالا در مقصد بودیم.»
خودت انتخاب کردی از این راه بیایی. خدا را شکر که من رانندگی نمیکنم. مگه اول شرط نکردی که هیچ عجلهای نداریم، تندهم نمیریم که تفریح کنیم؟ مقصد رو هم که به من نگفتی…»
«باز تقصیر من شد؟»
«مشکلی پیش نیومده که تقصیر تو یا من باشه. معلومه چی داری میگی؟»
«اصلن تو کی فهمیدی من چی میگم که حالا بفهمی؟»
«پناه بر خدا، جای آقای نکتهبین خالی که بگه: جل المخلوق!
در همین لحظه آسمان هم مانند دل من ابری شد. دیگر چیزی نگفتم، یعنی چیزی نگفتیم. پانزده دقیقه بعد در مقصد بودیم، جلوی یک هتل. رفتم به دفتر و ترتیب اتاق را دادم و چمدان و ساک و خرت و پرتها را پیاده کردیم و بردیم در اتاق.
الحق که جای زیبایی بود و منیژه خانم سلیقه به خرج داده بود. اتاق ما رو به دریاچه نیلگون بود و انتهای دریاچه به جنگل ختم میشد. استخری تمیز هم در محوطهی هتل به ما لبخند میزد. میشد ساعتها توی بالکن نشست و به طبیعت خیره شد. سالها بود که چنین وضعی برایمان پیش نیامده بود. مجموعهی هتل، تختخواب تمیز و آماده، چشم اندازهای زیبا و آرامش جادویی طبیعت، آدم خموده را هم خیالاتی میکرد. یاد ماه عسل افتادم!
«چی گفتی؟»
صدای منیژه بود که سرگرم لباس عوض کردن بود. من چیزی نگفته بودم یا شاید هم بدون آنکه متوجه شده باشم، فکرم به زبانم جاری شده بود. گفتم: «به یاد ماه عسل افتادم!»
با کنایه گفت: «چقد هم که سرت میشه!»
گفتم: «ببین منیژه جون، دور و برت رو نگاه کن، همه چیز قشنگ و زیباست. بیا فقط کیفشونو بکنیم. من واقعن از تو متشکرم که به فکر این سفر افتادی و ترتیبشو دادی. دستت درد نکنه. پس بیا خرابش نکنیم… باشه؟»
«من خراب میکنم؟»
«اصلن فراموش کنیم – گور پدر دنیا! بیا بریم پایین یک آبجویی بزنیم حالمون جا بیاد.»
چند لحظه نگاه پر سرزنشش را روانه چشمان ملتمس من کرد و بعد چهرهاش باز شد و گره ابروها ناپدید گشت. ضمنن شبحی از یک لبخند خسیسانه لبانش را از هم گشود:
«راست میگی. اصلن برای همین اومدیم اینجا. پیش آر پیاله را که شب میگذرد…»
این را گفت و دستش را به سوی من دراز کرد. من ندید بدید هم از ترس اینکه پشیمان شود، عین دروازه بان تیم فوتبال آلمان٬ با یک شیرجه جانانه از این طرف اتاق پریدم به آن طرف اتاق و دستش را گرفتم، چنان که نزدیک بود سرم به دیوار اصابت کند.
هر دو، خندان رفتیم نشستیم سرمیز، روی تراس و دستور نوشابه دادیم. حالت راحت و خوشی پیدا کرده بودم. خورشید با درخششی شکوهمند آهنگ رفتن به خانه داشت و در آخرین دقایق خداحافظی، رنگهایی سحرآسا بر آبها میزد و دریاچهی آرام، آینهای شده بود که جلوهی منظرهی آسمان را دو برابر میکرد، به قول شاعر، «روی زیبا دوبرابر شده بود». صدای منیژه مرا از عالم خود به در آورد:
«بریم قدم بزنیم.»
«باشه، اما چند لحظه صبر کن تا این غروب زیبا رو تمام و کمال تماشا کنیم.»
«پس من رفتم.»
«صبر کن، این دو سه دقیقه بیشتر طول نمیکشه.»
«نه. حالا دیگه ترجیح میدم تنها برم. اگه میخواستی با من قدم بزنی، پاشده بودی.»
«آخه حیفم اومد این منظره رو از دست بدم. آخه بیست سالی میشه که از این چیزا ندیدم!»
«خُب، پس از دستش نده!»
با بیمیلی از جا بلند شدم، که گفت:
«بلند نشو، اگه بیای من نخواهم رفت. تو منظرهتو ببین، منم میرم قدم میزنم!»
ناگزیر نشستم و او رفت. اما دیگر عیشم و کیفم ناسور شده بود و ادامهی تماشا لذتی را که انتظار داشتم به من نداد!»
صبح روز بعد وقتی بیدار شدم اندکی در روده و معده احساس ناراحتی کردم. دوشی گرفتم و سرحال رفتم سروقت منیژه، گفتم: «حاضری برای صبحانه؟»
گفت: «آره بریم. دیشب یک رستوران کشف کردم که خیلی قشنگ و باصفا بود. میریم اونجا.»
«رستوران اینجا هم قسمت صبحانهش خیلی دلچسبه. روی دک در هوای آزاد و رو به آب.»
گفت: «اونجایی که من میگم خیلی دنج تره. با ماشین میریم.»
ناچار علیرغم ترجیح خودم، پذیرفتم و رفتیم همانجا که او میخواست. رستوران خوشایندی بود ولی بیشتر برای شام مناسب بود تا صبحانه. قطعن شب گذشته در هوای تاریک-روشن جلوهی چراغهای رنگی آن، نظرش را جلب کرده بوده است. در حالی که روی صندلی مینشستیم٬ گفتم:
«برای صبحانه، همون جای خودمون مناسبتر نبود؟»
آمدن پیشخدمت اظهار نظر مرا بیجواب گذارد. منیژه دستورش را داد و من هم با توجه به نا آرامی درون شکم، فقط سفارش چای دادم. منیژه با تعجب پرسید:
«تو صبحانه نمیخوری؟»
«از صبح که پا شدم، احساس میکنم وضع روده و شکم تعریفی نداره، ترجیح میدم فعلن چیزی بارش نکنم.»
«ببینم! چون اومدیم اینجا چیزی نمیخوری؟»
«نه بخدا… گفتم که رودههام ناراحته، پیچ میزنه. به نظرم دیشب زیاده روی کردم.»
پیشخدمت صبحانهی منیژه را آورد و چید روی میز. منیژه گفت:
«یک چیزی سفارش بده٬ حتمن گرسنه هستی.»
«آره گرسنه که هستم ولی عرض کردم که رودههام آشوبه، بهتره راحتش بذارم تا رو به راه بشه؛ والّا کار دستم میده.»
منیژه لقمهاش را با بیمیلی به دهان گذارد، جرعهای هم چای به دنبالش فرستاد و با اوقات تلخی گفت:
«اینکه نمیشه من بخورم و تو تماشا کنی…»
«چرا نمیشه، سلامتی مهمتره یا بخور بخور؟»
منیژه سکوت کرد. با آشنایی که به حالتهای چهرهاش داشتم حس کردم که جوّ دارد خراب میشود. گفتم:
«تو ترجیح میدی غذا بخورم و دچار دل درد و… چه میدونم٬ اسهال و ناراحتی بشم که همهی روزمون خراب بشه؟»
«خراب شده! . .»
«چرا این حرفو میزنی٬ چرا خراب شده؟»
«برای اینکه بازم نشون دادی که دوستم نداری!»
«این چه حرفیه، اصلن چه ربطی داره… خودت خوب میدونی که…»
«اگه دوستم داشتی اینقدر اذیتم نمیکردی.»
«چه اذیّتی کردم؟ چه از گل نازکتری بتو گفتم؟ انصافت کجاست؟»
داشتم جوش میآوردم، اما به شدت خودم را کنترل کردم که جوش نیاورم. منیژه، در حالی که اشکها روی لبه پلکهای پایینش صف کشیده و آماده فرود آمدن بودند٬ با لحنی بغضآلود گفت:
«چیکار میخواستی بکنی… همچو که فهمیدی من این رستورانو دوست دارم و از دیشب نشونش کردهام٬ اعتصاب غذا کردی!»
هم عصبانی شده بودم و هم از این همه بدفهمی، ناراحت. با این همه، دستم را جلو بردم که به قصد دلجویی دستش را بگیرم، ولی او دستش را به قهر پس کشید. با لحنی التماسآمیز گفتم: «تو اشتباه میکنی عزیزم، من که گفتم دلم آشوبه، رودههام ناراحته…»
صدایش را بلندتر کرد: «نخیر! فقط برای اینکه منو اذیّت کنی نخوردی. اگه همون جایی که تو دوست داشتی مونده بودیم دلدرد نمیگرفتی و غذا هم میخوردی.»
«تو اشتباه میکنی.»
«من همیشه اشتباه میکنم. وقتی هم که امضا کردم اشتباه کردم!»
چنان میگریست که انگار شعبهی آبشار نیاگارا توی صورتش گشوده شده باشد.
کاملن مستاصل شده بودم. باز کوشیدم دستهایش را بگیرم و آرامش کنم، ولی سود نداشت:
«به من دست نزن! … منو باش که به خودم وعده داده بودم سه روز میآییم بیمزاحمت و بیمسؤلیت به خودمون میرسیم.»
به دنبال این اظهاریه، کارد و چنگال را پرت کرد روی میز و از جا بلند شد و به سمت در راه افتاد. من هم با شتاب پولی روی میز گذاشتم و بیاعتنا به پیشخدمت که از دور حیرتزده به ما مینگریست، پریدم بیرون.
منیژه پیاده داشت به سوی هتل میرفت و هرچه او را صدا زدم فایده نداشت. اتومبیل را سوار شدم و خود را به او رساندم. سوار نشد. ناچار به هتل رفتم و در اتاق منتظرش نشستم. چند دقیقه بعد با چهرهی برافروخته و خیس از اشک وارد شد. دو بازویش را محکم گرفتم و با صدایی که میکوشیدم آرام باشد گفتم: «منیژهی عزیز من، دو روز اومدیم کنار دریا تفریح، زهرمارش نکن.»
«من زهر مارش کردم یا توی خودخواه؟»
«اصلن نه تو کردی نه من… این دلپیچهی لعنتی کرد. معذرت میخوام که دلپیچه گرفتم! بس کن دیگه، عاقل باش و از خر شیطون بیا پایین.»
“اگه منو دوست داشتی. . – والله بالله٬ با همهی غرّولُندها ونق زدنهات، که جونمو به لبم رسونده، هنوزم دوستت دارم…
«اگه دوست داشتی، خواستههام برات محترم بود، خودخواه!»
او را رها کردم و با عصبانیت فریاد زدم: «بس کن خانم، بس کن! نفس منو بریدی، اصلن این تعطیلات و این کنار دریا و این استراحت مرحمتی را نخواستم. عطایت را به اخلاقت بخشیدم…»
بغضش بیشتر شد: «حالا دیگه زشت هم شدم؟ یادت رفته چند هزار بار قربون صدقهی شکل ماهم رفتی تا رضایت دادم باهات ازدواج کنم؟ حالا زشت شدم؟ دیگه خداحافظ!»
«گفتم اخلاقت، نگفتم لقایت» …
«فرقی نمیکنه… من هم خداحافظ! دریا و طبیعت و استراحت و این جور چیزا باشه برای اونا که لیاقتشو دارن. . !»
هر دو با خشم تمام وسایل را جمع کردیم و ریختیم توی چمدان. حساب هتل را پرداختم و مثل دو مجسمهی اخم نشستیم توی اتوموبیل. یک نگاه غضبآلود هم به یکدیگر انداختیم… و دیگر هیچ!
ارسال نظرات