شب تعطیلی بود. پروین و بهروز بچهها را از مدرسه برده بودند منزل خاله جان تا خودشان با دل راحت بروند مهمانی. بعد از مهمانی هم دوتایی به یاد دوران پیش از ازدواج و بچهدار شدن، بروند دانسیگ-باری و ساعتی حسابی حال کنند و دلی از عزا دربیاورند. مدتها بود دلشان هوای یک همچو برنامهای را کرده بود ولی کار و بچهداری فرصت نمیداد.
بهروز لباس پوشیده و، ظاهرن آماده، کنار در آپارتمان منتظر پروین ایستاده بود و از بیکاری، حلقهٔ دستهکلید را دور انگشت میچرخاند! انتظار به درازا کشید. بهروز نگاهی به ساعتش انداخت، سرش را بهسوی اتاقخواب چرخاند و با لحنی که سعی کرد گرم و مهربان باشد، صدا زد:
«عزیزم، پروین …»
صدای ظریف و متقابلن مهربان پروین از اتاقخواب شنیده شد:
«بله عزیزم…»
«حاضر شدی بالاخره، خوشگلم؟»
«من خیلی وقته حاضرم عزیزم…»
«پس چرا رونمایی نمیکنی که من حال کنم، نازنین…نکنه من حاضر نیستم؟»
«متلک نگو بهروزجون، این زنجیر لعنتی منو…!»
بهروز حدس زد که منظورش زنجیر گردنبند است و برای سرگرمی شروع کرد به سوت زدن – آهنگ دلخواه پروین وقتیکه نامزد بودند. چند دقیقه دیگر هم گذشت و از پروین خبری نشد. اما صدای غرولند نامفهومی از اتاقخواب شنیده میشد. بهروز دوباره به ساعتش نگاه کرد:
«پروین جان؟»
پروین داشت با زنجیر ظریف گردنبندش که گرهخورده بود، ورمیرفت:
«این زنجیر لعنتی گره خورده و انگار خیال نداره واز بشه، تو هم، بهروزجون فقط بلدی عربده بکشی «پروینجون، پروینجون… هیچوقت که به آدم کمک نمیکنی…!»
بهروز از این اتهام خوشش نیامد:
«اوّلن که گفتی، حاضری، عزیزم. دوّمن که دفعه پیش که خواستم کمکت کنم گردنبندتو ببندم، یادته … اعتراض کردی؟»
«چی گفتم؟… چه اعتراضی کردم؟»
«یادت رفته عزیزم؟ تو که حافظهت کامپیوتریه (البته هر وقت لازمت باشه)گفتی، مگه خودم چلاقم! اما بگذریم، اگه میخای بیام کمک؟»
«نخیر، دیگه لازم نیس، یکی دیگه رو میاندازم …»
بهروز با لحنی حقبهجانب گفت:
«پس نخواستی، بسیارخوب. فقط محبت کن یه کم زودتر.»
پروین این دفعه با صدای بلندتر و همراه با ناخرسندی و کلمات کشدار، کوشید جا نماند:
«چه خبرته آقا… یه دفه که زودتر حاضر شدی که این همه تبلیغات نداره … باز طلبکار شدی؟»
بهروز چیزی نمانده بود از جا در برود که حرصش را با موفقیت فروخورد و در حالی که میکوشید خونسرد جلوه کند، گفت:
«ای بابا … کی طلبکاری میکنه، تو یا من؟… من فقط عرض کردم، محبت کنید زودتر که…»
صدای بلندتر و مسلط پروین نگذاشت کلام بروز به آخر برسد:
«البته که جنابعالی، عزیزم!»
«من؟… بابا دستخوش، ای والله داری پروین جون…»
«آره جونم ای والله که دارم. کی همچی زنی داره که داری و قدرشو نمیدونی؟ ولی تو اصلن طلبکار به دنیا اومدهای…»
بهروز نفس عمیقی کشید و خشمش را بهزحمت مهار کرد:
«باشه، اینطور باشه. تو دست پیشو بگیر که پس نیفتی. حالا چرا نمیای بریم، دیر شد… حالا تقصیر کیه؟…»
سرانجام با بازشدن در اتاقخواب، قد و بالای آراسته و پر زرقوبرق پروین خانم نمایان شد و صدای تقتق کفشهایش روی پارکت چوبی، فضای خانه را پر از ضرباهنگ کرد. در حالیکه سعی میکرد دومین گوشواره را به گوش چپش بیاویزد، با تندی ملایمی گفت:
«چرا این قدر آدمو دستپاچه میکنی؟ گفتم که … حاضرم!»
«بله، البته. شما از یه ربع پیش آماده بودی، این منم که همیشه تأخیر دارم…»
پروین کیف و دستکشهایش را برداشت و با ملایمت، اما قاطعانه، گفت:
«ببینم، خیال دعوا مرافه که نداری؟ ده بار تو معطل کردی یه بارم من معطل کنم، قران خدا غلط میشه؟…»
بهروز با یک خونسردی که عصبانیتش را بیشتر آشکار میکرد، جواب داد:
«کسی نگفت قرآن خدا غلط شده. ارادتمند جاننثار فقط عرض کردم، دیر شده…»
و در حالیکه به ساعت اشاره میکرد، افزود:
«قرار بوده ساعت هشت اونجا باشیم، الآن پنج دقیقه مونده به هشت و ما هنوز تو خونهایم، بیسوپنج دقیقه هم راه در پیش داریم، تازه اگه مشکلی تو راه پیش نیاد… این کفره؟… دیر شده دیگه…»
«لابد میخای بگی تقصیر منه؟!»
«پس تقصیر کیه؟»
«ها، نگفتم؟ طبق معمول همهٔ تقصیرا افتاد به گردن نازک بنده!»
بهروز که دیگر قادر نبود خودش را کنترل کند، با رنگ برافروخته و گردن برافراشته، با لحنی تند گفت:
«بابا انصافتو برم، پروین جون… کی بیس دقیقه منو دم در کاشته؟»
پروین بیدرنگ و بدون لحظهای تردید، جواب داد:
گردنبند قراضهای که صدسال پیش به من هدیه کردی!… لختوپتی هم که نمیتونم برم مهمونی، میتونم؟… چیز درستوحسابی هم که ندارم … ولی بالاخره یه چیزی باید آویزون کنم.»
«عجبا، از کی تا حالا هدیهٔ من جزو قراضهها شده؟»
«قراضه بود، فدات بشم، از روز اول قراضه بود!»
سرانجام هر دو از در خارج شدند. بهروز در حد انفجار بود ولی توانست آن را مهار کند. در را با عصبانیت بست و کلید را که ظاهرا حاضر نبود بهراحتی همیشه وارد سوراخ لعنتی قفل بشود، چرخاند و بیرن کشید، و دنبال پروین راه افتاد.
چند قدم مانده به آسانسور، بهروز ایستاد، دستها را به جیبهای کتوشلوارشهایش کشید و زیر لب گفت:
«لعنتی…!»
پروین هم ایستاد:
«دیگه چی شده؟… به کی میگی لعنتی؟»
«مطمئنن به شما نیستم»
«خب…..؟»
«مثلاینکه کبف پولم جا مونده، برم ببینم کجاست…!»
«جا مونده یا جا گذاشتی؟»
بهروز طعنهٔ پروین را نشنیده گرفت و با گفتن «معذرت میخام»، با قدمهای بلند برگشت بهطرف آپارتمان، قفل را باز کرد و داخل شد.
دقیقهای گذشت و از بهروز خبری نشد. پروین جلو آسانسور همچنان ایستاده بود. حالت چهره، خشم فروخوردهاش را آشکار میکرد. سرانجام طاقت نیاورد و با چرخشی تند برگشت به آپارتمان، در را باز کرد:
«بهروز کجایی … چرا نمیای؟…»
صدای بهروز از اتاقخواب شنیده شد:
«این کیف لعنتی رو پیداش نمیکنم. میدونم که توی جیب لباس قهوهایم بود، ولی حالا پیداش نیس…»
«هــــوم… آقای محترم! قرار بود ساعت هشت اونجا باشیم، الآن ساعت هشت و بیستوهشت دقیقهس، نیم ساعت هم تا اونجا راه داریم… شما اینو میدونستین؟…»
«حالا تو هم وقت گیر آوردی؟… سربهسرم بذاری؟ باشه، بذار… بیکیف پول و کارتا و گواهینامه رانندگی که نمیتونم راه بیفتم…»
پروین که احساس میکرد حق یه جانبش است دیگر ولکن نبود. دلیلی هم نمیدید که عصبانیتش را پنهان کند:
«حالا تقصیر کیه؟… مگه نمیتونستی بهجای ایرادگرفتن و دستپاچه کردن من، دنبال کیفت بگردی که حالا معطل نشیم؟»
پروین خطابهاش را تمام کرده بود که ناگهان چشمش افتاد به کیف بهروز که روی میز نهارخوری جا خوش کرده بود. با لبخندی پیروزمندانه اما تمسخرآمیز گفت:
«بفرمایید آقای فراموشکار، کیفتون اونجاس، برش دارین!»
بهروز با شتاب خودش را رساند بهجایی که پروین با اخمی به تلخی حنظل، یکدست به کمر و دست دیگر در حال اشاره به کیف پول، ایستاده بود. کیف با حالت نیمهباز روی میز نشسته و انگار به او میخندید:
«آخه این، اینجا چیکار میکنه؟… تو هم که قربونت برم همش دنبال نقطهضعف گرفتن باش؛ فراموشکار… حواسپرت…»!
بهروز کیف را با عصبانیت برداشت و رفت بهسوی در خروج. پروین که با چشمان گشاد و ابروان گره خورده، حرکات او را میپایید، با لحنی اخطارآمیز داد زد:
«میدونی ساعت چنده؟… هشت و پنجاه دقیقه، یعنی بیست دقیقه معطلی به خاطر حواسپرتی آقا!»
بهروز که پیداشدن کیف حالش را کمی جا آورده بود، از حالت دفاعی آمد بیرون و همراه با اندکی اعتمادبهنفس بازیافته گفت:
«خانم معطلکردنای خودشو که نمیبینه!»
پروین، هر دودست به کمر، یکقدم به بهروز نزدیک شد و سرش را برد توی صورت بهروز:
«معطلی من هرچه بود بیس دقیقه پیش تموم شد… مهم اینه که اگه جناب مستطاب کیف مبارکتونو گم نکرده بودین، حالا در مقصد بودیم …»
پروین اینها را گفت و بیآنکه منتظر واکنش بهروز بماند با شتاب رفت بهطرف آسانسور. بهروز هم بار دیگر در را قفل کرد و دنبال او راه افتاد. سوار آسانسور شدند و از آن لحظه تا خروج اتومبیل از پارکینگ هیچکدام چیزی نگفتند و ظاهرن آتشبس برقرار شد. ولی هر دو عصبانی بودند و از حرکات عضلههای صورتشان میشد فهمید که در درونشان غوغاست.
وقتی از کنار پلازای مجاور خانهشان میگذشتند، پروین با خشونت گفت:
«کجا داری میری آقا، از پلازا رد شدی…»
«خب، رد بشم، به خونهٔ زری خانم چه ربطی داره؟…»
«مرد حسابی حواست کجاست باید، گل بخریم!»
«گل…؟!»
«نخیر، سنبل!»
بهروز نگاه به ساعتش انداخت:
«ساعت نه و ده دقیقهس، مغازهها نه میبندن، چرا قبلن فکرشو نکردی، خانم حواسجمع!»
پروین شانههایش را انداخت بالا:
«من که دستخالی نمیرم خونه زری جون… باید گل بخریم… من آبرو دارم.»
«میخای بگی من ندارم؟»
«میخام بگم که من دستخالی نمیام…»
بهروز اتومبیل را زد کنار خیابان نگه داشت. رو کرد به پروین و با استیصال همراه با خشم گفت:
«آخه زن، یه بار، یه ذره منطقی باش، من این وقت شب از کجا گل پیدا کنم؛ خودمو گل بکنم؟»
«همون یه دفه که خودتو گل کردی و من گولتو خوردم کافیه… نه تو رو خدا، دیگه خودتو گل نکن!»
چند لحظه به سکوت گذشت. بهروز چند ثانیه خیره بهصورت پروین نگریست و اتومبیل را به حرکت درآورد. پروین با تشدد پرسید:
«کجا داری میری؟»
«خب، معلومه، خونهٔ زری خانم»
«گفتم که، من دستخالی نمیام، آبروم میره …میتونی خودت تنها بری، ولی اول نگهدار من پیاده شم…»
پروین، حرفش تمام نشده، دستش را برد بهطرف دستگیرهٔ در. بهروز، سراسیمه پا را کوبید روی ترمز:
«داری چیکار میکنی؟ میخای خودتو به کشتن بدی؟»
«تو که بدت نمیاد، راحت میشی. یا برو گل پیدا کن، یا برگرد خونه، یا همینجا منو پیاده کن.»
بهروز دستهایش را کوبید روی فرمان:
«لعنت به شیطون. پروین جون محض رضای خدا از خر شیطون بیا پایین…»
«دقیقن میخام همین کارو بکنم، نگهدار پیاده شم!»
پروین در اتومبیل را باز کرد و یک پایش را گذاشت روی زمین، ولی بهروز بازویش را گرفت:
«بسیارخوب سرکار علیه، تو برنده شدی، برمیگردیم خونه و بهجای مهمونی و دانسینگ میشینیم مث دو تا مجسمهٔ دق، عزا میگیریم…»
پروین در را با شدت بست و بهروز اتومبیل را با تکانی شدید به حرکت درآورد و چنان دوری زد که صدای جیغ چرخها همراه با بوی لاستیک سوخته هوا را پر کرد. چیزی نمانده بود که اتومبیل واژگون شود. پروین دست راستش را با انگشتان کشیده بهصورت بهروز نشانه رفت و داد زد:
«چه خبرته، مگه مستی؟»
«مست چیه، مدهوشم، البته از شراب اخلاق شما…»
«بهتره مواظب حرفزدنت باشی…»
«به! انصافتو… هرچی دلش خواسته بارمون کرده، حالا درس ادب و اخلاق میده!»
از آن لحظه سکوتی بینشان برقرار شد که تا ورود به آپارتمان ادامه داشت. وقتی وارد آپارتمان شدند بهروز گفت:
«به زری خانم زنگ بزن و خبر بده که نمیریم که علاف نشن.»
پروین کفشهایش درآورد و درحالیکه به اتاقخواب میرفت، با بغض گفت:
«خودت بزن، من شرمم میاد… خودت دسته گل به آب دادی خودتم درستش کن!»
«من؟…من دستهگل به آب دادم؟»
«نخیر، من!»
بهروز، از سر ناچاری گوشی تلفن را برداشت، زری خانم را گرفت، عذری سر هم کرد، پوزش خواست و خودشو انداخت روی صندلی و نفس عمیقی کشید. اما با حیرت متوجه شد که پروین لباس عوض کرده، بلوز و شلوار گرمکن پوشیده و قصد بیرون رفتن دارد. بهسرعت بلند شد، خود را به او رساند، و بازویش را گرفت:
«کجا این وقت شب، این چه ریختیه؟»
پروین چانه را جلو داد، سرش را به صورت بهروز نزدیک کرد و با کلماتی کشیده و فاصلهدار گفت:
«اینجا…هواش … مسمومه!… میرم… بیرون … نفسم… تازه شه…»
سپس با یک حرکت سریع، بازویش را از چنگ بهروز بیرون کشید و با قدمهای محکم رفت بهطرف آسانسور.
«آخه … یه دقیقه صب کن … پروین…»
ارسال نظرات