داستان کوتاه «سفر»

داستان کوتاه «سفر»

به زمین نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. از فاجعه‌ای که در انتظارش بود خبر نداشت، ولی دلش شور می‌زد. شاید اگر می‌دانست چند دقیقه دیگر چه اتفاقی خواهد افتاد، همان‌جا و همان لحظه سکته می‌کرد.

 
تو رودی، سوی دریا رهسپاری

منم یک قطره کز ابری چکیده

گروه ادبیات هفته: کریمِ زیّانی برای ادب‌دوستان و به‌ویژه دوستداران ادب غنی و عرفانی سرزمینمان چهره‌ای بسیار آشنا هستند که بارها هفته و خوانندگانش را نیز میهمان آثار دل‌انگیز خود کرده‌اند. متنی که در ادامه می‌آید، قسمت اول از حکایتی تمثیلی که طی آن نویسنده سفر روحی و باطنی انسان‌ها را در لباس تمثیل دست‌یاب و فهمیدنی کرده است. امیدواریم مقبول شما خوانندگان ادب‌دوست نیز واقع شود.

وقتی از ابر جدا شد و سقوط آزاد را، بی خواست خود، آغاز کرد، دنیای جدیدی که پیش رویش گشوده شده بود او را به وحشت افکند. همه‌چیز برایش تازگی داشت و نامأنوس می‌نمود. با بیشترین توان، کوشید که به آغوش مهربان ابر بازگردد و پرواز سبک پیشین را ادامه دهد، ولی بیهوده بود. چرا این‌قدر سنگین شده؟ پیش‌ازاین، در آغوش ابر، سبک بود و آزاد و راحت و شناور؛ اما اکنون احساسش این بود که هرلحظه وزنش سنگین‌تر می‌شود و نیرویی، با سرعت او را به سمت ناشناخته‌ها می‌کشاند. احساس می‌کرد بی‌یار و یاور شده، تنها شده و نمی‌داند کجا می‌رود- یا برده می‌شود. دستش به هیچ جا بند نبود.

نگاهی به پشت سر انداخت. ابر را دید که از وی دائماً دور و دورتر می‌گردد. چرا از ابر جدا شد؟ سفر در ابر چه راحت و لذت‌بخش بود! آیا هرگز خواهد توانست به آن بازگردد؟

به دور و برش نگاهی انداخت. بارقه‌ی امیدی در درونش درخشید. قطره‌های دیگری هم همراه او بودند که به همان سمت، می‌رفتند – یا برده می‌شدند. اندکی قوت قلب پیدا کرد. خواست دست یکی را بگیرد ولی نشد؛ شتاب، زیاد بود و لابد، همه گرفتار همان دل‌مشغولی بودند. احساس می‌کرد چیزی که به آن نزدیک می‌شود، به‌کلی با شکل و حالت و شرایط جای سابقش فرق دارد. نمی‌دانست سفر جدید چگونه خواهد بود. دلهره‌ای مرموز او را آزار می‌داد. یک حس ناشناخته به او می‌گفت که دیگر آرامش پیشین را نخواهد داشت!

خطاب به یکی از همراهان داد زد:

«آهای…»

ولی او صدایش را نشنید و یا شنید و به روی خود نیاورد. یکی دیگر را صدا زد:

«آهای، هم‌سفر!»

ولی او هم جوابی نداد، غمش گرفت. با خود اندیشید، «انگار همه سر در گریبان‌اند!»

 

به زمین که نمی‌دانست چیست، نزدیک می‌شد. فاصله‌ی زیادی نمانده بود. ترس برش داشت. هیچ‌چیز برایش آشنا نبود، گرچه قشنگ و خوش‌منظره به نظر می‌رسید. این ترس، یا دلهره، از لحظه‌ای که از ابر جدا شده بود، او را رها نگذاشته بود. هیچ ذهنیتی از آینده و دنیای جدیدی که پیش رویش گسترده بود، نداشت.

نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. از فاجعه‌ای که در انتظارش بود خبر نداشت، ولی دلش شور می‌زد. شاید اگر می‌دانست چند دقیقه دیگر چه اتفاقی خواهد افتاد، همان‌جا و همان لحظه سکته می‌کرد- و حسن قضیه در همین بود. خیلی وقت‌ها ندانستن آینده می‌تواند خوشایندتر از دانستن آن باشد.

یک‌دفعه متوجه شد که از پیش رو، پایین، صدای همهمه‌ای می‌شنود. همه حواسش را جمع کرد و سراپا گوش و چشم شد. صدای برخورد قطره‌ها با چیزی بود؛ شیون ناشی از درد و درهم شکستن بود. با چشم خود دید که بعضی از قطره‌ها همین‌که به دیوار روبرو می‌خورند نعره می‌زنند و متلاشی می‌شوند ولی نمی‌فهمید چرا. در آغاز راه زندگی تازه، خاطره‌ای از چنین تجربه‌ای نداشت!

در این اندیشه بود که حرکتش در برخورد با مانعی سد شد. انگار که سرش به دیوار خورده باشد؛ چه دردناک! یاد نرمی حریر گونه‌ی ابر افتاد و آهی کشید. روی خاک بین چند قلوه‌سنگ پوشیده از گیاه که نمی‌شناخت، فرود آمده بود! نزدیک بود از شدت برخورد، ذراتش از هم جدا شوند؛ ولی هر طور بود خودش را جمع‌وجور کرد و کوشید بفهمد کجاست، چه اتفاقی افتاده و چه باید بکند.

بین قلوه‌سنگ‌ها سه راه باریک به چشم می‌خورد. داشت فکر می‌کرد که چگونه راه مطلوب‌تر را برگزیند که دو قطره‌ی تازه فرود آمده، یکی از پشت و دیگری از پهلو، به او خوردند و او بی‌اختیار به داخل یکی از باریکه راه‌ها هل داده شد و حرکتی آغاز شد. نه سرعت را می‌توانست به‌دلخواه تعیین کند و نه جهت حرکت را. سرعتش را، زمین تند و کند می‌کرد و جهت را، مانع‌هایی که سر راهش قرار داشتند، پیوسته تغییر می‌دادند.

به زمین کم شیبی که مهربان به نظر می‌آمد، رسید. از آن‌هم گذشت. همچنان بی‌اختیار برده می‌شد. درجایی متوقف شد و پنداشت به منزل رسیده، اما هنوز خستگی‌اش درنرفته، چند قطره دیگر از راه رسیدند و او را به جلو هل دادند- بازهم رفتن و رفتن! خودش را به سمتی که می‌پنداشت بهتر است، غلتاند. ولی نمی‌دانست بعدش چه پیش خواهد آمد.

ناگهان منظره‌ی زشت، بدبو و بدرنگی پیش پایش پیدا شد و تا آمد به خود بجنبد، در آن فرو غلتید- لجنزاری بود، تیره‌رنگ و متعفن. چیزی نمانده بود نفسش بند آید. از راهی که برگزیده بود سخت پشیمان شد ولی از پشیمانی چه سود؟ نمی‌دانست چه کند و چگونه خود را نجات دهد. قطره‌های بسیاری را دید که در آن لجنزار زندگی می‌کنند و انگار، باکشان هم نیست. ولی او، بی‌هیچ تردیدی احساس می‌کرد که زندگی در آنجا را تاب نمی‌آورد. شروع کرد به دست‌وپا زدن؛ اما تلاشش بی‌ثمر بود و راه نجاتی نیافت. تنها کاری که توانست بکند این بود که خود را در سطح نگاه دارد و نگذارد آلودگی لجن، همه‌ی وجودش را فراگیرد و نفسش را بند آورد…

ادامه دارد…

ارسال نظرات