زهره خانم بختیار در اتاق انتظار دکتر پردل نشسته بود و با اضطرابی آشکار، بیصبرانه منتظر رفتن آخرین بیمار بود. در یک حالت قرار نمیگرفت. با نوک پا روی زمین و با انگشتان دست روی کیفش ضرب گرفته بود. حتا یک سلولش آرامش نداشت. شاید هم تب کرده بود چون صدای ضربان قلب خود را بهوضوح میشنید. به همین دلیل دست را گذاشته بود روی ناحیه قلبش، درست مثل اینکه میترسید قلبش بپرد بیرون. لحظهها بهنظرش، بسیار کند میگذشت…
بخت داشت در خانه آقای بختیار را دقدق میکوبید ولی آقا روحش هم خبر نداشت. خوشبختانه همسرش، زهره خانم خبردار شده بود و سرگرم تهیه مقدمات لازم بود تا طوری در را به روی بخت باز کند که شوهرش از دیدن هیبت عظیم و شگفتآور آن، شوکه نشود و احتمالن بهجای بخت، بختک را در آغوش نگیرد.
موضوع ازاینقرار بود که آقای بختیار، که خواب بخت را هم نمیدید، از چند سال پیش به امید بهروزی و رهایی از تنگناهای کمرشکن مالی و اقتصادی خانواده، هر هفته یک بلیت بختآزمائی میخرید و تا این تاریخ غیر از سه عدد ۱۰ دلاری چیزی نصیبش نشده بود. ولی با اینکه ایشان نیز، مانند میلیونها نفر دیگر، از اقیانوس بیکرانهٔ کملطفی لاتاری کامش تلخ میشد، خرید بلیت را هر هفته همچون یک وظیفه خدشهناپذیر، ادامه میداد.
تا اینکه روز گذشته زهره خانم هم تصمیم گرفت بخت خود را بیازماید؛ اگرچه معتقد بود بختش را سی سال پیش هنگام ازدواج با آقای بختیار آزموده و قمار را همان موقع باخته است. بههرروی، بلیتی خرید و شب به تماشای قرعهکشی در تلویزیون نشست. شمارههای برنده را یادداشت کرد و بعد در کمال دلخوری دریافت که هیچیک از شمارههای بلیتش با شماره برنده خویشاوندی ندارد!
اما امروز صبح که بعد از رفتن بچهها و شوهرش به جمعوجور کردن خانه پرداخت، بلیت شوهرش را روی کشوی لباسهایش یافت و وقتی آن را با شمارههای برنده مقایسه کرد یکدفعه ملاجش تیر کشید. یک جیغ تیز بیاختیار هم از گلویش بیرون جهید و چشمانش سیاهی رفت. خوشبختانه پیش از آنکه زانوانش توان نگهداری بدن را از دست بدهند و او نقش زمین گردد توانست دستش را به کمد تکیه دهد و درحالیکه احساس میکرد چیزی توی گلویش سقلمه شده و دارد خفهاش میکند، خودش را به یک مبل رساند و روی آن ولو شد.
در حدود ۱۰ دقیقه طول کشید تا ضربان قلبش که همچون گاری رهاشده در سرازیری، دور برداشته بود اندکی آرام گرفت و اتاق از چرخیدن به دور سرش دست برداشت. خوشبختانه لیوان آبی ظاهرن از شب پیش روی میز بود. آن را برداشت و بیاعتنا به کهنگی آب و کرکهایی که روی آب دیده میشد سر کشید و احساس کرد که حالش کمی بهجا آمد. چند دقیقه دیگر با چشمان بسته نشست و پیدرپی ورد خواند و به خودش فوت کرد. همینکه اندکی بر خود مسلط شد شمارهها را چند بار دیگر باهم مطابقت کرد و هیچ شکی برایش باقی نماند که هر ۶ شماره بلیت با شماره برنده یکسان است. بهعبارتدیگر، زهره خانم داشت به هفت میلیون دلار پول نقد نگاه میکرد. از تصور این رقم دوباره سرش گیج رفت و ضعف کرد.
سرانجام هنگامیکه به خود آمد تصمیم گرفت به شوهرش تلفن کند و به او مژده دهد اما پیش از آنکه گوشی تلفن را لمس کند دستش را پس کشید چون ترسید که شوهرش با دریافت این مژده بیسابقه، دچار سکته قلبی بشود. بنابراین به فکر افتاد که حسابشده عمل کند تا خطری متوجه شوهر نشود.
مدتی فکر کرد تا سرانجام بشکنی زد چهرهاش باز شد، که نشانهٔ بازشدن یک راهحل سالم بود، و از جا پرید و به سبک ارشمیدس خدابیامرز فریاد زد، یافتم یافتم.
کشف ارشمیدسی زهره خانم این بود که بهتر دید موضوع را با دکتر پُردل، پزشک خانوادگی، که ازقضا دوست بسیار قدیمی شوهرش هم بود، در میان بگذارد و از او بخواهد که هرچه زودتر موضوع را در مطب با بختیار طوری مطرح سازد که شوهرش دچار سکته نشود، و اگر هم شد دکتر همانجا به دادش برسد! با این تصمیم به دکتر تلفن کرد و وقت ملاقات خیلی فوری خواست. دکتر ساعت ۱۲ را قرار گذاشت که باهم در مطب نهار بخورند و موضوع مهم و فوری خانم را هم بشنود.
آخرین بیمار هم خداحافظی کرد و رفت و آقای دکتر، زهره خانم را به دفترش راهنمایی کرد. زهره خانم بخش سلام و تعارف و احوالپرسی را بهشتاب به پایان رساند و روی صندلی نشست. دکتر پیشنهاد کرد غذا بخورند و حرفشان را هم بزنند. زهره، که بار دیگر تپش قلبش اوج گرفته بود، با هیجان گفت:
«دکتر جون مطلب اینه که… چه جوری بگم؟.. نگرانی برای بختیار منو به اینجا کشونده… میترسم…»
دکتر پُردل لقمه را نجویده بلعید و شگفتزده حرف او را قطع کرد
«چه اتفاقی افتاده؟ دیروز که حالش خوب بود!»
«اتفاق بدی نیفتاده، خیلی هم خوبه. ولی یه موضوعی پیش اومده که اگر بهش بگم میترسم بلایی سرش بیاد… زبونم لال، میترسم سکته کنه. باید کمکش کنین. فقط شما میتونین کمکش کنین که از این مرحله خطر بهسلامت بگذره…»
دکتر گیج و حیرتزده، ناهار خوردن رو تعطیل کرد و خم شد و شانههای زهره را با دست گرفت و شتابزده همراه با نگرانی گفت
«زهره جون، حالت خیلی بده. رنگت پریده، داری میلرزی، حرفتو راحت بزن؛ اما صبر کن اول من تو رو معاینه کنم.»
و از جا بلند شد که دستبهکار معاینه شود. اما زهره او را سر جایش نشاند. قدری آب نوشید و درحالیکه تلاش میکرد خودش را جمعوجور کند، گفت:
«نه اصلن نگران من نباش. من حالم خیلی خوبه. شاید هم از ذوق این جوری شدم. حالا جریانو براتون میگم. اصلن فکر بد نکنین…»
دکتر بهتماممعنا حیران شده بود. به کنار میز تکیه داد و با لحنی شمرده ولی استفهامآمیز و درعینحال توأم با حیرت، گفت:
«من هیچ نمیفهمم بختیار در خطره، تو از نفس افتادی، رنگت پریده، صدای تپش قلبتم تا اینجا که من نشستم میاد. موضوع چیه؟»
زهره خانم با دست لرزان، کیفش را گشود و کاغذ کوچکی از آن درآورد و درحالیکه با انگشت به آن اشاره میکرد گفت:
«این بلیت … این بلیت رو میبینی؟.. این بلیت…»
بله البته که میبینم یک بلیت بختآزماییه…»
«خُب دیگه، این بلیت مال بختیاره. دیشب قرعهکشی شده و…»
دکتر پرید وسط حرف زهره
«و بازم نبرده، و تو فکر میکنی اگه بختیار بفهمه که این دفعه هم برنده نشده و سرش به سنگ خورده عصبانی بشه، فشارخونش بالا بره و…»
«دکتر جون برعکسه، درست برعکسه. او برنده شده!»
«پس دیگه نگران چی هستی؟ اینکه خبر خوبیه …»
«آخه از همینش میترسم. آخه کار یک شاهی صنار نیست… موضوع ۶ میلیون و ۷۰۰ هزار دلاره… میترسم سکته کنه. بختیار تحمل این مقدار پول بادآورده رو نداره. شما باید… شما باید… بذارید یه کم آب بخورم نفسم جا بیاد… آخی … شما دکتر باید یه جوری، با یه سیاستی بهش بگی که پس نیفته! فقط شما میتونین…»
دکتر همچنان که به میز تکیه داده و حالات زهره را زیر نظر داشت، پس از چند لحظه سکوتِ متفکرانه و تکرار رقم ۶ میلیون و 700 هزار، دستش را دراز کرد:
«بلیتو بدین ببینم …»
زهره خانم بلیت را با یادداشت شمارههای برنده به او داد و درحالیکه انگار نگاهش بهصورت دکتر چسب خورده، به انتظار نشست.
دکتر شمارههای بلیت را یکییکی خواند و شمارههای برنده را هم خواند و درحالیکه آن را به زهره پس میداد، قاطعانه گفت:
«آره درستِ درسته، گفتی ۶ میلیون و 700 هزار دلار؟»
«آره دکتر دستم به دامنت. حالا میخوای چه بکنیم؟»
دکتر چانهاش را مالید و به فکر فرورفت. یکدفعه مانند برقگرفتهها از جا پرید، بلند شد، دستش را دراز کرد و گفت:
«بده ببینم، بده ببینم …»
زهره از حرکت ناگهانی دکتر جا خورد:
«چی رو بدم دکتر؟»
«همون بلیتو میگم دیگه …».
زهره بلیت را دوباره از کیف درآورد و به او داد. دکتر تقریبن آن را قاپید و بهتندی آن را پشتورو کرد و نگاهش را به پشت بلیت دوخت. چند بار پلک زد بعد چشمانش را مالید و دوباره به نوشته پشت بلیت خیره شد. ناگهان صدای خندهٔ عصبی دکتر در فضا پیچید و فریادی آن را دنبال کرد:
«سه میلیون و نیم…؟»
اما این خنده عصبی دیری نپایید و خطوط خنده، روی چهره دکتر پُردل جایش را به انقباضی شدید داد. گویی تمام خون بدنش به صورتش آمد. چشمانش داشت از حدقه بیرون میپرید. زهره هم که بیاختیار از جا پریده بود، بازوی دکتر را گرفته و تکان میداد:
«چی شد دکترجون، چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟ وای خدا مرگم بده …»
دکتر درحالیکه با دستی بلیت را نگهداشته و با دست دیگر به آن اشاره میکرد مانند یک چوب خشک از پشت بر زمین افتاد و چشمانش به طاق اتاق دوخته شد.
زهره جیغ وحشتناکی کشید که منشی هراسان وارد اتاق شد. بعد درحالیکه فریاد میزد، «کمککمک» و بیاختیار میگریست، بلیت را از دست دکتر درآورد و با کنجکاوی چشم به آن دوخت. از پشت پردهٔ اشک، بهزحمت توانست دو اسم را که با قلم در پشت بلیت با حروف انگلیسی نوشتهشده بود بخواند:
منصور بختیار
فریدون پُردل
ارسال نظرات