یک روز با دوستی میخواستم جایی بروم. وارد ایستگاه مترو شدیم. وقتیکه جلو گیشه بودیم تا نوبت ما برسد و بلیت بخریم، صدای یک گفتوگوی درگوشی به زبان خودمان توجهم را جلب کرد. بیاختیار سرم را برگرداندم. دیدم یک خانم میانسال و یک دختر نوجوان کمسال باهم صحبت میکنند. خانم با چهرهای نگران درحالیکه پیدرپی جیبهای کت و ساکش را زیرورو میکرد، به دختر جوان، که حدس زدم فرزندش بود، میگفت:
«حالا چیکار کنیم؟ کیف و همهی پولا و بلیتام… حالا چه جوری برگردیم خونه؟ خدا کنه تو خونه جا گذاشته باشم…»
دختر با دلواپسی آشکار گفت:
«مامان یه دفه دیگه هم با دقت ساکتو بگرد…!»
چهره زن حالت استیصال او را به خوبی نشان میداد.
من بااینکه جلو گیشه رسیده بودم دلم یاری نداد که بیاعتنا بگذرم. به دوستم گفتم چند لحظه صبر کن و او را ترک کردم، رفتم جلوی خانم:
«سلام، ببخشین، من بیآنکه خودم خواسته باشم گفتوگوی شما رو شنیدم. اتفاقی افتاده؟ البته اگه فضولی نباشه…»
خانم سلامم را پاسخ گفت:
«سلام از بندهس؛ نه آقا مهم نیس…»
اضطرابی که در صدا و حرکاتش بود مرا قانع نکرد که «مهم» نیست:
«من هموطن شمام، باید به هم کمک کنیم…»
«خیلی متشکرم آقا متأسفانه مشکلی پیش اومده ولی مزاحم شما نمیشیم. شما به کارتون برسین. بالاخره یه کاریش میکنیم…».
«مزاحمتی نیست عجلهای هم ندارم اگه کمکی از من ساخته بفرماین… تعارف نمیکنم…»
نگاههای استفهام آمیزی بین مادر و دختر ردوبدل شد و بعد خانم با تردید و شکستهبسته گفت:
«واللا راستش … چه جوری بگم … راستش نمیدونم کیف پولم چی شده. اومدیم یه چیز ضروری، یه هدیه تولد برای دوست ایشون بخریم و برگردیم. حالا میبینم کیف پولم نیس … احتمال داره تو خونه جا گذاشته باشم ولی شایدم که گمش کرده باشم … خونهمون از اینجا دوره ولی باید برگردم، نمیدونم چی شده؟..»
بعد به دخترش گفت:
«تو اینجا میمونی تا من برم خونه و برگردم، نمیترسی؟…»
آثار نگرانی در چهرهی دختر نمایان شد. حرفش را بریدم:
«لازم نیس این کارو بکنین خانم، امیدوارم پول زیاد و چیز مهمی تو کیف نبوده باشه ولی، بازم فضولی نباشه، ببخشید، نمیشه برگردید خونه و ببینید اونجا هست یا نه؟ بلیت بدم خدمتتون؟ من اضافه دارم…»
خانم با لبخندی حاکی از درماندگی گفت:
«آخه مشکل اینه که اینجا تا خونه خط اتوبوس نداره. همسرم ما رو رسوند نزدیک اینجا و رفت سرکارش…»
دست دخترش را گرفت که بروند. دختر بغضش گرفته بود:
«مامان من دیرم شده، دوستام منتظرن…»
دوستم به ما ملحق شده بود و گوش میداد. با دیدن ناراحتی دختر دلم گرفت:
«اصلن مشکلی نیست. ببینید خانم، منظورم اینه که کمترین خدمتی که از دست من برمیاد اینه اگه بپذیرید من پول مختصری تقدیم کنم که خرید ضروریتونو بکنید و برسید به خونه. اینجوری، دخترخانم هم دیرش نمیشه…»
خانم با ناراحتی آشکار گفت:
«خیلی ممنونم، نه آقا اونوقت تا آخر عمر احساس بدهکاری عذابم خواهد داد…»
«اینم چاره داره خانم عزیز. پولو از من بهصورت وام قبول کنین. هر وقت فرصت کردید، پس بدید. کیفتون هم پیدا میشه. یا خودتون زحمت بکشین یا با پست بفرستین یا خبر بدین من بیام خدمتتون. من تازهوارد این شهرم، هنوز تلفن ندارم. تلفن محل کار دوستمو میدم برای ارتباط (و دوستم را به او نشان دادم.)
خانم چند لحظه با تردید مرا نگریست و بعد سرش را انداخت پایین:
«انگار چارهای ندارم. باشه قبول میکنم… ولی شما به من اعتماد میکنین؟»
من بیدرنگ یک بیستدلاری از کیفم درآوردم به اضافه کارت ویزیت دوستم به آن خانمم دادم:
«بفرما خدا نگهدارتون باشه.»
«آقا خدا خیرتون بده. خیلی متشکرم، شرمندم فرمودین. نمیدونم چطوری تشکر کنم. قول میدم خیلی زود پولتونو برگردونم…»
«عجلهای نیس، هر وقت فرصت کردین..»
خداحافظی کردیم و رفتیم. خانم هم دست دخترش را گرفت و با شتاب رفت و در جمعیت ناپدید شد. وقتی سوار مترو شدیم دوستم با ناباوری گفت:
«مطمئنی که پولت برمیگرده؟»
«البته … چراکه نه. مگه تو شک داری؟»
«شک ندارم، مطمئنم.»
«که چی؟»
«که پولت رفت حاجی حاجی مکه…»
و قاهقاه زد زیر خنده. خندهای تمسخرآمیز!
شگفتزده پرسیدم:
«این چه حرفیه؟»
دوستم با خونسردی و لحنی حاکی از بدبینی گفت:
«اونقدر از این کلاهبرداریهای «ننه من غریبم» دیدم و شنیدم که اگه بدبین نباشم عجیبه!»
«ولی این خانم از اوناش نبود. سر و ریختش نشون نمیداد که…»
«اگه سر و ریختش نشون بده که امثال تو بهشون پول نمیدن!»
«اصلن تو بدبینی رو از حد گذروندی. وقتی یک زن و یک دختر وسط ایستگاه مترو تو شهر به این بزرگی افتادن تو هچل و مستأصل موندن، من چه جوری بیاعتنا از کنارشون بگذرم و از یک کمک ساده مضایقه داشته باشم. تازه اونم برای بیس دلار؟ تو چطور عاطفهت قبول میکنه که یک زن برای یه پول مختصر اینطوری فیلم بازی کنه؟ فکر نمیکنی میتونه یه روزی برای زن و بچه خودت پیش بیاد؟ نه، خودت انصاف بده…»
«خاطرت جمع باشه که برای پنج دلار هم اینکارو میکنن. در واقع این تویی که خوشبینی رو از اندازه گذروندی. من از این چشمهها هم توی اروپا زیاد دیدم و هم اینجا توی همین شهر گلوگشاد پر از مهاجر جورواجور.»
«ولی من همچین چیزی تا حالا ندیدم و نشنیدم. بنابراین فقط به ندای دلم و احساسم نسبتبه درماندگی این زن و دختر گوش دادم.»
«خوب حالا خواهی دید، ما گفتیم. اگه تو به چل دلارت رسیدی، یه صددلاری هم من روش میزارم به تو میدم … اصلن چطوره به شرطی ببندیم؟ …ها؟»
«ببندیم … سر همون بیس دلار… قبوله؟»
«قبوله … اما نه، بهتره سر یک چلوکباب دستهجمعی با تمام خانواده باشه. موافقی؟»
دوستم پوزخند تمسخرآمیزی زد:
«نهتنها موافقم بلکه خیلی هم استقبال میکنم… از حالا سفارش چلوکبابو بده، تاریخش هم با خودت.»
***
یک هفته گذشت. عصر جمعه بود که سری به مغازه دوستم زدم. تا مرا دید خندهای تحویل داد:
«داداش کی بریم چلوکباب نوش جون کنیم؟»
«خبری شده؟ نمیدونستم اینقد خوشبده هستی.»
«اختیار داری، به همین خیال باش … طرف پولو که آورده هیچی، یه چیزی هم روش گذاشته و یک دستهگل هم ضمیمه کرده… چه خوشخیال!»
«هنوز که دیر نشده … مگه یادت نیست به خانمه گفتم عجله نکنه؟»
«آره، دلتو به همین توجیهها خوش کن، چلو کباب چی میشه؟»
«صبر کن حتمن پیداش میشه.»
سه روز بعد هم باز همین ماجرا تکرار شد. منتها این بار دیگر دوست عزیزم حسابی دست بالا را گرفته بود و خودش را برنده میدانست. اما من همچنان معتقد بودم که حق با من است و کاری که کردهام درست بوده است.
هفته بعد، که بازهم خبری از آن خانم و پول قرضی نشده بود، دوستم تا مرا دید معترضانه گفت:
«آقای محترم بالاخره چلوکباب رو میدی یا از خیرش بگذریم؟ منو باش که با کی شرطبندی کردم! آخه تو که مرد شرطبندی نیستی مجبوری شرط ببندی؟ درسته که میگن، «لگد زدن به مرده حرومه»، ضرر خوردی ضرر زدن بیشتر بهت روا نیست، اما اینو هم گفتند که مرد هست و قولش!»
با کمی تغیّر، در حالی که احساس میکردم قافیه را باختهام و پیشبینی دوستم داره درست از آب در میاد، گفتم:
«زیاد تند نرو میترسم بخوری زمین، صبر کن باهم بریم. حتمن یک اتفاقی افتاده که خانم پیداش نشده. من مطمئن هستم اگه یک سال هم طول بکشه پول رو میاره میده.»
«آقای خوشخیال… تکلیف شکم ما چی میشه که دو هفتهس بهش وعده چلوکباب مفتی دادیم؟ ببینم میگم چطوره به پلیس جریانو بگیم و مشخصات و نشونههای خانمم بدیم. حتمن تا حالا سر چند بنده خدای دیگه رو هم تراشیده …»
با اعتراض گفتم:
«چرا بیخود و بیجهت به مردم تهمت میزنی؟ تو اگه مشکلت چلوکبابه، خوب من برات چلو کباب میخرم اما شرط هنوز سر جاش هست و خواهی دید که برنده شرط، من خواهم هم بود.»
«به همین خیال باش، صنّارم بده آش.»
چند روز بعد باز هم گذارم به آنجا افتاد. درحالیکه ماجرا از فکرم رفته بود بیرون. یعنی اصلن به یاد اون نبودم. دوستم هم شاید یادش رفته بود چون نه به شوخی و نه به جد حرفی نزد. صحبتم را تمام کردم و میخواستم از مغازه خارج شوم که دیدم در باز شد و خانمی وارد مغازه شد. من بیخیال داشتم از کنارش رد میشدم که خانم با چهرهای متبسم گفت:
«سلام عرض میکنم. چه خوب شد دیدمتون، چه تصادفی؟»
به چهرهاش نگاه کردم، همان خانم ایستگاه مترو بود. شگفتزده گفتم:
«سلام خانم عزیز، حالتون چطوره؟»
«خوبم مرسی. من … من خیلی شرمندهم که اینقدر دیر شد…»
«اصلن مهم نیس. اصلن لازم نبود زحمت بکشین تا اینجا بیاین.»
سرش را انداخت پایین و با حجب مطبوعی گفت:
«متأسفانه کارتی رو که به ما داده بودین از شدت دلواپسی و دستپاچهگی گم کردم و خیلی هم ناراحت بودم. اما خدا خواست و همین دیروز پیداش کردم. این را هم بهعنوان سپاس از من بپذیرید… قابل شما رو نداره …»
و دستهگلی رو که توی یک پاکت گذاشته بود توی بغل من گذاشت
من برگشتم و نگاهی به دوستم انداختم. از دیدن قیافهاش خندم گرفت. همهی دنیا را فراموش کرده بود و هاج و واج، حیرتزده برّوبرّ با چشمان گشاد شده از تعجب به خانم خیره شده بود. به خانم گفتم:
«بسیار لطف کردین، سپاسگزارم، راضی به زحمت نبودم..»
«نه آقا، من باید تشکر کنم. مطمئن هستم که با این خوشقلبی هرگز درنمیمونین. خداحافظ شماست.
خدانگهدار، موفق باشین.»
همچنان که دستم به دستگیره در بود، سر برگرداندم و نگاهی دوباره به دوستم انداختم که همچنان در بهت فرورفته بود. درحالیکه از مغازه بیرون میرفتم، با صدای بلند گفتم:
«دوست عزیزززززز، روز و ساعت چلوکباب با خودت. امشب به من زنگ بزن تا قرارشو بذاریم!»
ارسال نظرات