توفیق یار شد و بهحکم عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، سالگرد ازدواج منصور و سیمین عزیز ما باعث گردید که ما هم به مهمانی برویم و دل مدتها مهمانی ندیدهی خود را شاد کنیم (یک وقت به سرتان نزند خدا نکرده فکر کنید منظورم از «عدو» ازدواج یا سالگرد ازدواج است!)؛ بنابراین از دو هفته پیش از تاریخ سالگرد، که دعوت تلفنی دوستمان همچون سروش عالم غیب، ما را بشارتی خوش داد. خیز برداشتیم و به آمادهسازی خود برای مهمانی مشغول شدیم – حالا بماند که بر سر تهیه هدیهای درخور دوستان و از نظر اقتصادی مناسب جیبمان، با همسر مربوطه چه بگومگوها و کش و واکشها داشتیم (و احیانن، قهر و آشتی نیز).
مهمانی گرم و خوبی بود. ده دوازده نفری از دوستان گرد آمده بودند و ساقی و ساغر هم در گردش بودند. منصور خوشآوا نیز گاهی با صدای گرمش پذیرایی میکرد.
پس از ساعتی٬ به فرمان آبجوهای فروبلعیده شده، بهقصد رفتن به دستشویی از جا برخاستم. میزبان هوشیار به فراست دریافت و به دنبالم آمد. داشتم عوضی میرفتم توی اتاق خواب که مچم را گرفت! با شرمندگی گفتم:
معذرت! … از بس دعوتمون نمیکنی٬ یادمون رفته دستشویی کجاست!
گفت:
«مسئلهای نیست. کسی از شاعر و نویسنده جماعت انتظار حواسجمعی نداره، بفرمایید همین جاست. فقط وقتی میری تو، حواست باشه درو قفل نکنی چون قفل اشکال داره.»
«اگه یکی اومد تو چی؟»
با شیطنت جواب داد: «اون وقت دیگه یا نصیب و یا قسمت، خیر پیش!»
رفتم توی دستشویی و در را بستم. امّا به جان شما، تمام مدت با گردنی ۱۸۰ درجه چرخیده٬ نگاهم به در بود که یک دفعه باز نشود و راستش، از شما چه پنهان، این رویداد معمولن مطبوع، اصلن به دلم نچسبید!
وقتی آمدم بیرون٬ به میزبان توصیه کردم که برای ارباب رجوع فکری بکند و علامتی چیزی به در نصب کند که پر یا خالی بودن دستشویی را نشان بدهد. گفت فکرش را کرده و پسرش دارد یک اعلان چشمگیر تهیه میکند که به در بچسبانند.
دقایقی بعد میزبان همه را دعوت به سکوت کرد تا مطلب مهمی را به آگاهی برساند. وقتی همه ساکت شدند، ضمن اظهار شرمندگی توضیح داد که قفل توالت اشکال داره و اگر بسته شود، بازکردنش فقط کار جیمز بانده و بس که متأسفانه نشد دعوتشون کنیم! بنابراین به مهمانان محترم توصیه میشه که لطفن با قفل کار نداشته باشند! اما برای جلوگیری از هرگونه پیشآمد سوء یا شایعهپراکنی شیطان، یک تابلو به در آویزونه که یک رویش نوشته شده «اِشغال» و روی دیگرش نوشته «آزاد». کافیه هر کس به توالت میره، طرف «اشغال» تابلو رو در معرض دید قرار بده و وقتی اومد بیرون، طرف «آزاد» رو. سپاس از توجهتون.
بدین ترتیب ظاهرن مشکل قفل حل شد و خیال همه، راحت.
مجلس دوباره دور برداشت و صحبتها داشت گل میانداخت که پری متوجه شد شوهرش، رضا، چند بار و هر بار به فاصلهی سه چهار دقیقه رفت بیرون و برگشت. دفعه آخر که برگشت اوقاتش تلخ بود و زیر لب غرغر میکرد. پری پرسید:
«چی شده؟ چرا اوقاتت تلخه؟»
«هیچی٬ هیچی.»
«خب بگو چی شده… با کسی حرفت شده؟»
«نه بابا… بیست دقیقهس که یه کسی رفته توی دستشویی جا خوش کرده، بیرون نمیاد!»
پری نگاهی به دوروبر مجلس انداخت و در ذهن٬ مهمانان را حاضر غایب کرد. معلوم شد حسین و مژگان و سیمین (خانم میزبان) غایب هستند.
در همین موقع منصور با بطری آبجو آمد که لیوان رضا را پر کند، متوجه شد که چهرهی رضا درهم است و با پری پچپچ میکنند. آهسته پرسید:
«اتفاقی افتاده؟»
رضا جواب داد:
«نه… ولی…»
پری پرید وسط صحبت:
«سیمین کجاست؟»
«توی آشپزخونه..»
“حسین آقا و مژگان چی؟
«حسین توی اتاق خواب با تلفن صحبت میکنه، مژگان هم پهلوی سیمینه، کمک میکنه…»
«مسئله اینه که یک نفر مدتیه رفته توی دستشویی و در نیومده. رضا خان ما هم آبجوها رو تند و تند انداخته بالا، حالا گرفتاری براش پیش اومده!»
بغل دستیها که صحبت آخر را شنیده بودند، زدند زیر خنده و منصور شروع کرد به سرشماری حاضران. یک نفر از آن طرف اتاق گفت:
«اگه خنده داره، بلند بگین ما هم بخندیم.»
بیژن بلند، طوری که همه بشنوند گفت:
«یک نفر رفته توی دستشویی، همونجا گویا خوابش برده!»
با شنیدن این سخنرانی، خندهها بیشتر و بلندتر شد. منصور رفت نگاهی به در دستشویی انداخت، دید تابلو «اشغال» چشمک میزند! اما یک دفعه فکری از ذهنش گذشت. رفت جلو – پری و رضا هم به دنبال – و چند ضربه به در زد؛ جوابی نیامد. دوباره و سه باره زد، بازهم واکنشی شنیده نشد. آنگاه یک «اِهِن» سنتی با صدای بلند گفت و پس از چند ثانیه در را بااحتیاط باز کرد. کسی آن جا نبود! معلوم شد یک شیر پاک خورده، پس از بهرهبرداری از دستشویی، یادش رفته تابلو را بهطرف «آزاد» بچرخاند و طفلکی رضا را به پیچوتاب انداخته است. پری خندهاش گرفت و رضا، دست به زیپ، چپید توی دستشویی و زیر لب تهدید کرد که اگر این حرومزاده رو گیرش بیارم…
چند نفری که توی راهرو جمع شده بودند، با متلکپرانی برگشتند به اتاق. مهری خانم گفت
«پس معلوم شد تابلوی «آزاد- اشغال» هم کارساز نیست باید فکر دیگهای کرد.»
مهران با لحنی فیلسوفانه جواب داد:
«به نظر من، بهتره هر کس موقع رفتن به توالت و برگشتن، ورود و خروجشو با صدای بلند به حضار اعلام بکنه!»
منیژه گفت:
«وا! خاک عالم، این که آبروریزبه!»
شاهین با ژست و لحنی که خاطرهی «اسدالله میرزا»ی داستان دایی جان ناپلئؤن را در خاطرهها زنده میکرد، گفت:
«مومنت! چطوره موضوع رو به شورای امنیت ارجاع کنیم تا راه حلی پیدا کنن؟»
حسین یکدفعه از جا پرید، دستش را بالا برد و ارشمیدسوار، داد زد:
«یافتم، یافتم! یک راهحل عملی! …»
همه ساکت شدند و چشمها متوجه حسین شد:
«یک صندلی میذاریم دم در توالت، هر کی رفت تو، صندلی رو بکشه جلوی در و وقتی اومد بیرون بذاره کنار- یعنی مجبوره بذاره کنار و فراموشی هم بر نمیداره.»
همزمان، چند صدای «آفرین!» از حضار برآمد و صدایی هم از ته اتاق شنیده شد:
«… و شوهر یا زن مربوطه هم روی صندلی بشینه و کشیک بده! چطوره؟»
دوباره شلیک خنده در گرفت و چند ثانیه بعد وضع به حالت عادی بازگشت. منصور یک صندلی کنار توالت گذاشت و رضا هم چند لحظه بعد با چهره بشاش و راضی برگشت و با خیال راحت لیوان آبجو دیگری به دست گرفت.
ساعتی گذشت. ظاهرن راهحل جدید مشکلگشا شده بود.
شام تقریبن تمام شده بود که ناگهان صدای گرومپ گرومپ ضربههایی که به در یا دیواری کوبیده میشد، گوشها را به خود جلب کرد. صداهای دیگر را خاموش، و چهرهها را حیرتزده کرد! صدا دوباره شنیده شد، و این بار با شدّتی بیشتر، یکی گفت:
«پاسدارها اومدند!»
دیگری گفت:
«همسایهها صداشون در اومده!»
سومی اضافه کرد:
«شاید هم یک بنده خدایی توی دستشویی گیر افتاده!»
منصور دوید بهطرف دستشویی. حدس آخری درست بود، چون بار دیگر صدای ضربههای مشت بر در بیگناه دستشویی، خانه را به لرزه در آورد. صندلی هم جلو در بود.
منصور رفت جلو و با صدای بلند پرسید:
«کسی اون تو هست؟»
«آره بابا، منم، در قفل شده… از بس به در کوبیدم مچم درد گرفت!»
صدای حسینقلی بود که دوستان «قلی» صدایش میکردند. منصور گفت:
«من که گفته بودم در رو قفل نکنید.»
«خب٬ شد دیگه…»
«خب حالا صبر کن و همون جا بشین تا فکری برات بکنم.»
«آخه تا کی؟»
«معلومه دیگه، تا وقتی در باز بشه.»
هوشنگ لوده بازی درآورد:
«سزای حرف نشنیدن، حبس در سلول انفرادی توالت است!»
منیژه، همسر قلی، با نگرانی اعتراض کرد:
«خب حالا چرا وایسادین فقط حرف میزنین. یک کاری بکنین منصور خان!»
منصور٬ لبخند به لب٬ جواب داد:
«این قفل از اون حرومزادههاست؛ خیلی هم گرون خریدیمش! به این سادگیها باز نمیشه! شما باید یک چند ساعتی بدون شوهر سر کنی -یعنی راحت باشی!»
«وا! چند ساعت؟ مگه در خیبره؟ خب بشکنیدش…»
«قبلن هم این بلا سرمون اومده -همین دیروز- هیچ کاریش نمیشه کرد، شکستن مکستن هم در کار نیست. باید تحمل کنه تا تلفن کنیم به ۹۱۱ امدادگر بفرستن…»
هوشنگ دوباره به صدا درآمد:
«باز کانادایی بازی درآوردی منصور خان؟ ۹۱۱ چی چیه مثل بچه لوسا! یک سنجاقسر یا سیخ مایه شه.»
شاهین گفت:
«راست میگه، من توی فیلمها صدبار دیدم آرتیسته با سنجاقسر معشوقهش قفل بسته رو باز کرد!»
همهمهی شلیک خنده را ضربههای قلی که بر در مادر مردهی توالت میکوبید، خفه کرد. منصور گفت:
«اونا مال تو فیلمه…»
پرویز دنبالهاش را گرفت:
«اگه مردی خودت بیا جلو لنگش کن!»
«چشم همین الان…»
به دنبال این حرف، هوشنگ جمعیت را پس زد و آمد جلو. بعد دستش را گرفت جلو یک، یک خانمها و گفت:
«سنجاقسر پلیز (please)»
اما از بخت بد قلی خان هیچ یک از خانمها سنجاقسر نداشتند. حوری، دختر منصور، دوید بهطرف اتاق خواب که سنجاقسر پیدا کند و بیاورد. منصور هم از سیمین خواهش کرد که برود به ۹۱۱ تلفن کند.
در همین موقع، عباس با یک آچار پیچ گوشتی باریک که معلوم نبود از کجا پیدا کرده، آمد جلو، یقه کتش را صاف کرد، نگاهی عالمانه به همه انداخت و فرمان داد:
«برید کنار، همتون برید کنار، کار رو به کاردان بسپارید. آخه یک قفل باز کردن هم احتیاج به ۹۱۱ داره؟ تو ایرونم تا مشکل پیدا میشد به ۹۱۱ تلفن میکردید؟»
شاهین افزود:
«غربزدگی که میگن همینه دیگه!»
هوشنگ ادیبانه و در حالی که انگشت اشاره دست راست را در هوا تکان میداد٬ گفت:
«مگه نگفتهاند، نخارد پشت من٬ جز ناخن انگشت من؟ این، یک دنیا معنی پشتشه آقاجان!»
عباس با تبختر اضافه کرد:
«اصلن واسهی ایرونی عیبه که از عهدهی کاری به این کوچیکی برنیاد! برید کنار٬ لطفن!»
منصور که به سرسختی قفل کاملن اطمینان داشت، دستها را روی سینه ضربدر کرده و لبخند بر لب، خلق الله را تماشا میکرد. قلی از درون دستشویی داد زد:
«اینقدر جروبحث نکنین، یک فکر به حال من بیچاره بکنید!»
جمشید با صدای بلند خطاب به قلی گفت:
«قلی جان، فعلن اون جا یه جوری خودتو مشغول…»
هوشنگ حرفش را قطع کرد:
«یک مجلهی پلی بوی از زیر در براش بفرستین تو!»
مهران گفت:
«آی گفتی، اگه هست یکی هم بدید به من!»
و ضربهی مشت مهری، همسرش، را در پهلو نوش جان کرد!
عباس همچنان مشغول قفل و آچار بود ولی هرچه با آنها وررفت٬ نشد که نشد. نزدیک بود که آچار را بچپاند لای درز در و اهرم کند که منصور دستش را گرفت:
«یواش داداش… رنگش خراش برداره ازت خسارت میگیرم. دوستی جای خودش، بزغاله دونهای هفت صنار!»
منیژه صدای اعتراضش بلند شد:
«منصور خان تو هم شورش رو درآوردی! بیچاره قلی اون تو گیرکرده داره اعصابش خراب میشه، تو فکر رنگ در هستی…»
حال نوبت سیمین بود که بپره وسط معرکه:
«این چه حرفیه منیژه جون، همین هفته پیش ۱۸۵ دلار برای نصب این در خرج کردیم…»
حسین وسط دعوا را گرفت:
«اصلن بیایید در رو بشکنیم خسارتش رو هم از قلی بگیریم!»
منیژه جوش آورد:
«وا بیچاره قلی! زجر حبشو کشیده، خسارت هم بده؟»
در این موقع بود که حوری٬ در حالی که دست راستش را با یک عدد سنجاقسر در هوا تکان میداد، از اتاق خواب پرید بیرون و فاتحانه اعلام کرد:
«یک سنجاقسر عالی پیدا کردم، جیمزباند کجاس؟»
هوشنگ سنجاق را قاپید، آمد جلو و با کنایه به عباس گفت:
«پاشو خلوت کن، کاردانیت معلوم شد٬ پاشو پاشو!»
سپس جلو در دستشویی زانو زد، عینکش را جابهجا کرد و به سوراخ قفل خیره شد. همه ساکت شده بودند و نگاه میکردند. فقط عباس با حال کنف رفت تو اتاق، لیوان آبجو را برداشت، ولی هنوز یک قورت ننوشیده، محسن لیوان آبجو را از دستش گرفت و در گوشش گفت:
«مگه حالیت نیست توالت نداریم، میخای کار دست خودت بدی؟»
سکوت ناگهانی، ظاهرن قلی را نگران ساخت چون صدای فریادش از پشت در بلند شد:
«آی بیمعرفتا کجا رفتین، آخه یک فکری بکنین!»
محسن جواب داد:
«اگر فکری باید بشه، بهتره به حال من بیچاره بشه که از زور جیش دارم میترکم. تو که غم نداری٬ خوشبهحالته، هرچی بخوای میتونی…
زری، همسرش، با یک چشمغرّهی جانانه رفت تو دل محسن:
«مگه مجبوری هی آبحو بندازی بالا؟»
محسن با حالتی درمانده پاسخ داد:
«آخه وقتی میخوردم که در توالت قفل نشده بود!»
هوشنگ چهار پنج دقیقه با سنحاق به قفل ور رفت ولی نتیجهای نگرفت. همهی مهمانان همچنان ایستاده بودند و نظاره میکردند و نکته میپراندند. بالاخره هوشنگ با درماندگی گفت:
«میدونین چیه؟ اصلن این قفل با قفلای دیگه فرق داره!»
عباس که بازگشته بود با تمسخر جواب داد:
– نه داداش٬ تو با قفل بازکنای دیگه فرق داری. تو باید بری حسابداریتو بکنی. حالا پاشو برو کنار ببینم…
ایرج که تا حالا ساکت بود و فقط تماشا میکرد و میخندید، آچار را از دست عباس قاپید و آمد جلو گفت:
همتون زوراتونو زدین، حالا برید کنار تا مخلصتون ترتیبشو بده!
باز هم صدای شلیک خنده به هوا بلند شد. مستانه خانم گفت:
«آقای دکتر شوخیش گرفته.»
ایرج با قاطعیت جواب داد:
«نحیر شوخی موخی اصلن در کار نیست.»
«آخه پزشک رو چه به قفل باز کردن؟»
«دلیل نداره که پزشک مکانیکی بلد نباشه. من جوونتر که بودم تمام کارهای مکانیکی ماشینمو خودم انجام میدادم!»
هوشنگ٬ که از ناموفق بودن خود کنف شده بود، با تمسخر گفت:
«برای همینه که هیج وقت دکتر خوبی نشدی»!
منصور احساس کرد کار دارد بیخ پیدا میکند بنابراین وسط را گرفت.
«دکتر جون موفق باشی، ولی میدونی که دل و رودهی قفل با دل و رودهی آدم فرق داره…»
صدای خشمناک قلی از پشت در، خندهی همگانی ناشی از نکته پرانی منصور را خفه کرد:
«همهش حرف میزنن… وقتی پای حرفه، همه استادند و همه فن حریف؛ پای عمل که میرسه٬ عرضه مُرضه خبری نیست.»
منیژه صورتش را به در نزدیک کرد و با دلسوزی گفت:
– عزیزم، تو که همیشه از کمی وقت شکایت داری٬ الان بهترین موقعس که با خیال راحت بشینی و شعر بگی و چیز بنویسی٬ این هم کاغذ و مداد.
و یک بسته کاغذ و یک مداد از زیر در هل داد تو دستشویی. مهمانان نزدیک بود از خنده روده بر شوند.
ایرج فوراً دست به کار شد. نخست آچار پیج گوشتی را از سوراخ کنار توپی دستگیره داخل قفل کرد. بعد با کف دست ضربهای به آن زد. اتفاقی نیفتاد. دوباره ضربهای محکمتر زد. بازهم فایده نکرد. دفعه سوم با مشت به ته آچار کوبید. آچار تا دسته در قفل فرورفت و صدای یک «آخ» بلند همزمان با افتادن چیزی روی زمین از آن طرف در شنیده شد. دوستان سراسیمه داد زدند:
«چی شد٬ قلی٬ چیزی شد؟»
صدای خشمگین قلی از آن سوی در جواب داد:
«چی میخواستید بشه؟ دستگیره پرت شد توی صورتم؛ نزدیک بود عینکم بشکنه٬ لعنتی!»
ایرج گفت:
«عیبی نداره، جونت سلامت، عوضش فکر میکنم قفل باز شده باشد…»
و دستگیره را گرفت و بهشدت تکان داد. توپی دستگیرهی این طرف هم از قفل جدا شد، ولی قفل همچنان بسته ماند!
سیمین دیگر طاقتش به انتها رسید. با اعتراضی مؤدبانه گفت:
«خب دیگه٬ همه متخصص بودنتون رو نشون دادین، خسارتتون رو هم زدید. حالا لطفن برید کنار٬ گروه امداد در راهه.»
در این موقع زنگ در به صدا درآمد. منصور عصبانیت ناشی از شکستن قفل را فروخورد و با چهرهای متبسّم که مصنوعی بودنش را فریاد میکرد، در را باز کرد و با صدای بلند گفت:
” این هم گرگین خان. گرگین خوش آمدی، بفرما تو.
محسن که از فشار مثانه واقعن به جان آمده بود، بیاعتنا به ورود گرگین فریاد زد:
«بابا این در لعنتی رو بشکنید خلاصش کنید٬ تا منم خلاص شَم، من هم سهم خودمو میدم!»
گرگین٬ که با یک نگاه موقعیت دستش آمده بود و دید صحبت از شکستن در است، هیکل تنومند خود را برای این کار کاملن مناسب یافت و در حالی که مهمانان را عقب میزد و بهطرف در میرفت٬ گفت:
«این کار فقط از من ساخته است٬ برید کنار!»
منصور که داشت کت گرگین را به رختآویز میآویخت، همه چیز را در هوا رها کرد و دوید بهطرف گرگین که او را بگیرد. ولی دیگر دیرشده بود و بدن تنومند او با یک دورخیز دو متری به در کوبیده شد. صدای شکستن در ٬ همراه با فریاد گونهی دو نفر، یکی از قلی و دیگری از منصور، در هوا پیچید و همه صداهای دیگر را خاموش کرد. مهمانانِ غافلگیر شده٬ انگار که خشکشان زد٬ مبهوت به صحنه مینگریستند. سکوت بهتآلود چند لحظهای را صدای آژیر گروه امداد٬ که از خیابان میآمد پایان بخشید.
نور چراغهای گردان اتوموبیلهای امداد، از پنجرهها به درون میتابید و دیوارها را رنگین میکرد. ناگهان مهری فریاد زد:
«پس قلی چی شد؟ قلییییییی!»
یکدفعه همه به خود آمدند و سرها بهطرف دستشویی چرخید. صدای ممتد زنگ در هم قطع نمیشد. حوری دوید بهطرف در خانه و منیژه بهطرف دستشویی.
مأموران امداد وارد خانه شدند و قلی، مچاله و با پیشانی خونآلود٬ پشت به لگن توالت، روی زمین افتاده و گویا از حال رفته بود. عینکش هم با شیشهی شکسته در گوشهای دیگر افتاده بود.
ارسال نظرات