– بلی میدانم. ایکاش زیبایی او هم به آن حد نمیبود که همهای ما را افسون کند.
– کاش، ما هم میتوانستیم به عوض عاشق شدن صورت یک مرد بیاحساس، دلباختهای سیرتی میشدیم که توسط صورتگری خلق شده بود که آن صورتگر بیعیب و نقص است.
– راست میگویی؛ کاش تحت تأثر احساسات کاذب خود نمیرفتیم و از اول میدانستیم! باور کن، من همین حالا هم عاشق او هستم.
– کاش نمیبودی. فرجام این عشق برای همهای ما جزء تباعی و بر بادی ثمری نداشت.
– چه باید کرد؟ پشت آب رفته بیل برداشتن حماقت است، حالا که تباع و برباد ما کرد، یک تار موی او را کم کرده نمیتوانیم.
– هرگاه تنها من و تو قربانی حیلههای شیطانی او نمیبودیم یک اوف، خود کرده را نه درد است و نه درمان.
– چیزی گفتی؟
– نه، چه دارم که بگویم. من خود اسیر چشمان نافذ و پر کشش او هستم. ترا چطور قضاوت نمایم. درکات میکنم. در حالی که خوب میدانیم کار ما خلاف عقربهای جنسیتی، خلاف نورم عاشق و معشوق و بر عکس تمنا و تقاضای یک زن و یک مرد است، باز هم!
– راستش ملکه جان، ترا که نمیفهمم در چی فکر و خیالی ولی من در همین چند سال جز خیال او به هیچچیز فکر کرده نتوانستهام. بارها متوجه خطاهای عمدی و غیرعمدی او شدهام ولی…
– بلی. بعضی اوقات با خودم میگویم؛ ایکاش آن صورت پر جذبه را به بیداری وجدان و ترس از خدا نیز مزین میساخت.
– که نساخت. او بیشتر از یک زن با استفاده از زیبایی دلفریبش دلفریبی میکند. به خود حق میدهد که یک مرد هم با نیرنگهایش مقبولی خود را در بازار مکاره به فروش میگذارد. جالبتر اینکه حسیب همان قدری که جذاب است، هیچ وقت صفت یک مرد را به معنی واقعی نداشته، به هر وسیلهای فتنهجویانه بار خودش را بالای معشوقههایش میاندازد و با نیرنگهای مختلف و متفاوت آنان را اغفال مینماید. در کلچر ما و شما سنتهای خوب و خراب زیاد وجود دارد. یکی از صفات خوب مردان ما این است که هیچگاه بار خود را بالای زنان نمیاندازند. هرگاه مردی در یک اجتماع موجود باشد ننگ میداند که بار خودش را بالای زنان بیاندازد. ولی با تأسف…
– ولی با تأسف حسیب این عادت بد را دارد، خداوند او را هدایت کند!
– دقیق میگی. او در این کار دست بالایی پیدا نموده است.
– بلی. حسیب در اغفال دیگران یک هنرمند کاملاً عیار شده است که دست همه همجنس فروشان را از پشت بسته است. چه کنیم؛ برای فعلاً بُرد با او است که هرچه زن بوده اسیر نگاههای جذابش شده و به پرتگاه نابودی رسیده است.
– لطفاً نگو که ما زنان احمق هستیم. نگو که او مرد است و گناهی ندارد و…
– نه، نمیگویم. ما زنان هم دل داریم و اختیار باختن و نباختن دل در دست خود ما نیست. او کافر بچه واقعاً دوستداشتنی و جذاب است و در دلبری ممتاز…
– آن هم چی دلبری… دلبر ظالم، پرخاشگر، جنجالی و منفعتجو. با نخستین قدمش روی سکوی قلبات چشم به دار و ندار مادی و معنویات میدوزد و همه را بالا میکشد.
– جالبتر این که با همان مهارت چنان بر دل و زبانت دژ مستحکم میسازد که توان شور خوردن نمیداشته باشی. من با به دام افتادن در حیله و تزویر حسیب تمام داشتههای مادی و معنویم را باختم که قدرت به پا خاستن از میدان قمار را نیز از دست دادم. مجرد ماندم و خانهبهدوش.
– کاش تو تنها کسی میبودی که از همچو دودی کور میشدی و اشک حسرت میریختی. من هنوز بسیار جوان بودم. شاید در حدود ۱۰ یا دوازهساله، تازه و کاغذ پیچ. با احساسات معصومانه و فرشتهصفت. او کنار جوی آب نشسته بود و پرنده گگ دست داشتهاش را آب میداد. با شوق تمام بالای سرش رفتم. خوشحال بودم که همبازی یافتهام و از تنهایی خسته کن نجات مییابم… همین که چشمانش را از پرندهاش کند و به من نگاه کرد، تمام خشتهای دلم فروریخت. بدنم لرزید و زبانم بند آمد. با تبسم خیلی دلکش او افسون شدم که از جایم جنب نخوردم. به بهانهای معرفت از جایش برخاست. با شیطنت از آب زلال جوی بر رخسارم پاشید و چشم به چشم مقابلم ایستاد و پرسید:
– واه چه میبینم، انسی یا جن، ملکی یا که؟ فقط توانستم ظاهراً از نزدش فرار نمایم. فرار با دست خالی و سینهای بیدل… با لرزش و هیجان، تعجب و… از آن روز به بعد او بار بار مقابلم آمد و قلبم را با مشت نامریی خودش فشرد و فغانم را کشید. همان مژههای پرپشت، نگاههای خنجری، تبسم ملیح و ایما و اشارات فراتر از یک انسان زمینی… میدانی؛ او به من چی میگفت؟ میگفت:
– تو اولین عشقم بودی. ولی با غروری که داشتی مانع پیش رویام میشد. او دقیق میگفت. ولی با آنهم موفق شد که حتی قلعهای غرورم را نیز تسخیر کند. هر چند که من راستی بر عشق آنهم عشق زن به یک مرد همیش میخندیدم. ولی اعتراف مینمایم که عشق نا به هنگام وی تمام سدها و بندهای عاطفی و امنیتیام و همه دژها و ارگانهای وجودیام را فتح کرد. به رابطهای زن و مرد میخندیدم ولی بازهم دور شدن از او قلبم را میفشرد و حسی بدی برایم دست میداد که یک ثانیه ازاش دور میشدم! من عاشق شدن را مال مردان میدانستم. نمیدانم چه بر سرم آمد که هیچ توجیه برای کار خودم نمییافتم. بعضاً غرض تسلای دل خودم، همه خطاهایم را به رضای خدا نسبت میدادم که شاید خدا مرا در همچو آزمونی انداخته باشد. در زیبای او و هیجانی که در پیکر بی حس من به وجود میآمد، دست خدا را دخیل میدانستم. استغفرالله… هرقدری که خودم را مسخره میکردم در اعماق چشمانش فرو میرفتم و غرق میشدم. راستاش را بپرسی یکی دو دفعه افسونم کرد و از لمس و بوسهای از رخسارم بهره بُرد. به زودی متوجه میشدم و با وجود رنجش، با دهن شیرین ازش دور میگردیدم.
مدتی از هم دور شدیم و پدرم به یک ولایات دیگر تبدیل شد. یعنی دیگر به باغ آنها نرفتم. چند سالی گذشت، حوادث دیگر میان ما انباشته شد و شاید از ذهن همدیگر پاک شده بودیم. ده سال بعد که او را دیدم، همان حالت اولی برایم دست داد و او چه با مهارت خاص طرفم چشمک زد و دام گسترانید. او زیباتر و جذابتر شده بود. پشت لب سیاه کرده بود و سفیدی صورتش مانند خون و برف در ریش و بروت تنکاش میزیبد که کشش او را چند چندان میساخت. او با ریش و بروت سیاه عیناً مانند مشک و عنبر معلوم میشد. باور کردنی نبود که سرنوشت از ما دوتا چی میخواست؟ نخستین هدیهای که برایش دادم، دستکش دست بافت خودم بود. او بدون معطلی آن را به دستاش کرد و ازم تشکر با معنای نمود. بعد رابطهای گرگ و میش بود.
– من هم طور تصادفی با وی آشنا شدم. او به دفتر ما آمده بود و بیاراده افسون چشمانش شدم. یک گیلاس چای با چاکلیت برایش پیشکش نمودم و او تمام شیرینیهای عالم را برایم داد. شیرینیای که کامم را سوختاند. بعد از آن روزی نبود که دست بدست هم تمام شهر کابل را گز و پل نکنیم و یکدیگر را نبینیم. او همیش دست روی قلبم میگذاشت و با اشتیاق تمام میگفت:
من این ضربان را دوست دارم. بزرگترین میلودی جهان، تمام عیار، دل افروز، زندگی بخش، دایمی و همیشه.
– آری، او با همان مهارت و کاردانی در دام هر یک طور جداگانه دانه میانداخت. مرا هم میگفت: عاشق تبسم تو هستم. تا اینکه سند منزل مورثیام را که یگانه تمویل کنندهام بود به منظور پیش بُرد کارهای اداری ازم گرفت، زمزمههای زیاد در گوشم خواند و سمفونیهای مختلف نواخت. وقتی آن را فروخت و بامهارت کامل دست و روی خراشیده نزدم آمد و گفت:
– پولها را دزدان از نزدم گرفتند و خودم را… بازهم دست از رابطه با وی بر نداشتم. منظورم اینکه نتوانستم بردارم و حرفش را باور کردم و آنگاه…
– مسعوده جان آرام باش. من درکات میکنم. گریه چه فایده… به نظر من تو بیشتر از همه تسلیم شدی.
– بلی، همین است که بر حماقت خود میگرییم. آن روزی که مرا در منزل بدون سکنه دعوت کرد. دست از پا نمیشناختم. از هیجان بدنم همچو ماهی تابه داغ آمده بود. ذوق سرشار دیدار او که برایم گفته بود، برایت یک سرپرایز دارم بیتابم ساخته بود. آری سرپرایزش… میفهمی زمانی که برایش گفتم:
حمل دارم. چی گفت؟ اوف خدای من، بگذار اقرار نمایم که خیلی احمق بودهام. چند روز ازش دوری کردم و حرف زشتاش در گوشهایم خراش برمیداشت: «خدا میداند طفلات چند پدر دیگر دارد؟» یک روز تصادفی دیدمش که با ماه جبین خواهر خواندهای خودم دستبهدست میگردد.
– مسعوده جان! همین است بُرد همچو آدمهای فریبکار که خود ما زنها برای تبرش دسته میدهیم. ما زنان هرگاه احساس هم دیگر را درست درک کنیم، یعنی بر روی خود بیاوریم که بر حق دیگران نتازیم؛ هرگز مردان جرئت پهن کردن دام خدعه و نیرنگ را نمیداشته باشند. ما زنان با وجود فهمیدن اینکه مرد مورد علاقهای ما زن یا معشوقه میداشته باشد، بازهم به قاپیدن آن جهد و جد مینمایم و مردان را غیرمستقیم به بغاوتشان کمک مینمایم.
– آری، بسیار شنیدهام؛ خشونت زن بر زن…
– مسعوده جان، پس بیا مشترکاً به سطحی نگیری و حماقت خود ما اعتراف نمایم. استحکام بخشیدن حصار اخلاقی برای ما زنان یک وظیفه است نه که… مسعوده با چشمان پر اشک میان حرفم پرید و گفت:
– ملکه جان چی خوب از دل گرمات قصه میبافی، کدام حصار اخلاقی، مگر احساسات به ما اجازه میدهد؟
– پس بچشیم آنچه که حق ماست.
ارسال نظرات