قصههای مهاجرت: بازگشت از فضا، اثر شهره جبلی
دوست دختر جاماییکایم از دور برایم دست تکان داده و بسرعت خودش را در صف به من رساند. لبهایم را میان سی...
فرودگاه فضای غمگین و دلهرهآوری داشت. چند ماه قبل آن پرواز لعنتی سقوط کرده و برای من که حتی قبل از آن هم ترس برخاستن داشتم، اضطرابم را دوچندان میکرد.
دوست دختر جاماییکایم از دور برایم دست تکان داده و بسرعت خودش را در صف به من رساند. لبهایم را میان سی...
کشیدن سیگار گاهی برایش اهمیت زیادی داشت. سخت کار میکرد و سیگار به او راحتی و آرامش روحیمیداد. بیو...
معمولاً برگزاری کلاسهای دانشکده از نیمه اسفند به بعد تق و لق میشود اما هنوز کلاس استاد شفیعی کدکنی...
چشمان مرد سرخ شده بود درحالیکه سبیلهای کمپشتش را عصبی گاز میگرفت، بهآرامی از صندلی برخاست. زیرچ...
بالاخره تصمیم گرفتم با او ملاقات کنم. سی و پنج روز مداوم رأس ساعت نه صبح برایم صبح بخیر و ساعت ده شب...
گروه ادبیات هفته: همشهری طنزپرداز ما بهروز مایلزاده همواره با مطالب خوب خود، خندهای عمیق و از سر ت...
بعد از تلاش بسیار از یک دانشگاه نهچندان معروف پذیرش دکترا گرفتم و حالا در آپارتمانی که بوی حشیش از ...
پس از روزها و شبها ترس و دلهره، بالاخره کشتی ما در بندر قدیمی مونترال لنگر انداخت. چهره مسافران خست...
راننده زیر لب چیزی گفته رادیو را خاموش کرده و به زن جواب داد متأسفانه در ساختمان بانک مرکزی گروگانگ...