داستان کوتاه؛ در کار خیر…
آقای محترم بالاخره چلوکباب رو میدی یا از خیرش بگذریم؟ منو باش که با کی شرطبندی کردم! آخه تو که مرد...
در اتاق تنها نشسته و به سرنوشتم فکر میکردم… چون آخر هفته بود و فرشاد روز قبل طبق قرار دادگاه پیش پدرش رفته بود؛ اما او دیر کرده و من پشت پنجره چشمانتظار ایستاده بودم. برگهای زرد پائیزی کف خیابانهای دانتاون را پوشانده، با گذشت هر اتومبیل مشتی از آنها به کنار جوی پرتاب میشد. دلم شور میزد یعنی چه اتفاقی افتاده که فرشاد تا این ساعت به خانه نرسیده؟
آقای محترم بالاخره چلوکباب رو میدی یا از خیرش بگذریم؟ منو باش که با کی شرطبندی کردم! آخه تو که مرد...
داستان استقبال گرم سرآغاز مجموعهداستانی تازه از بهروز مایلزاده است که «یک قوطی کنسرو لوبیا روی میز...
شعله دیگر این وضع را نمیتوانست تحمل کند احساس کرد که باید با او حرف بزند و تصمیم تازهای بگیرند...
سرانجام هنگامیکه به خود آمد تصمیم گرفت به شوهرش تلفن کند و به او مژده دهد اما پیش از آنکه گوشی تلف...
در قرارگاه مرکزی پلیس شهر کابل به نادژدا و کامیار گفته میشود که آنها باید به بیمارستان وزیراکبرخان...
لیلا به فکر فرو رفت نمیدانست چه اتفاقی افتاده همسرش داوود آنها را بیخبر گذاشته است. لیلا خود برای ...
بیانیهٔ داوران در مورد کتاب برنده چنین بود: «این کتاب مجموعهای خیرهکننده از داستانهای کوتاه است ک...
یوجین فیلد (زادهٔ ۱۸۵۰ و درگذشته در ۱۸۹۵)، در زمان خود طنزپردازی محبوب، روزنامهنگاری اثرگذار و خال...
آناهیتا، نمیدانم چه کسی این اسم را برای تو انتخاب کرده، ولی به نظرم آناهیتا اسم خیلی زیبایی است. با...