داستان کوتاه 244 خبر

داستان کوتاه: سرنوشت من

در اتاق تنها نشسته و به سرنوشتم فکر می‌کردم… چون آخر هفته بود و فرشاد روز قبل طبق قرار دادگاه پیش پدرش رفته بود؛ اما او دیر کرده و من پشت پنجره چشم‌انتظار ایستاده بودم. برگ‌های زرد پائیزی کف خیابان‌های دان‌تاون را پوشانده، با گذشت هر اتومبیل مشتی از آن‌ها به کنار جوی پرتاب می‌شد. دلم شور می‌زد یعنی چه اتفاقی افتاده که فرشاد تا این ساعت به خانه نرسیده؟