قصه‌های مهاجرت: سارا

قصه‌های مهاجرت: سارا

پس از روزها و شب‌ها ترس و دلهره، بالاخره کشتی ما در بندر قدیمی مونترال لنگر انداخت. چهره مسافران خسته ولی برق امید در چشمان تک‌تکشان دیده می‌شد.

 
 
نویسنده: شهره جبلی، طراح: سیروس یحیی‌آبادی

مرد جوان با نوک انگشت گوشه چشمانش را که کمی‌تر شده بود پاک کرد و درحالی‌که به‌صورت سفید و بی‌روح دختر نگاه می‌کرد گفت: سارا این جلسه سومیه که به اینجا می‌آیی و همچنان چیزی نمی‌گویی. تو خوب می‌دانی که ما می‌خواهیم کمکت کنیم. هم من و هم دوستت که واقعاً نگرانته.

دختر درحالی‌که چشمان سبز بی‌فروغش خیره به روبرو بود، با حرکتی ناگهانی از جا برخاست و به سمت تابلوهای پشت سر او رفت؛ آن‌ها را صاف کرده و مجدداً سر جایش نشست. عنکبوتی کوچک از پشت تابلو به سمت پنجره رفت. چشمان دختر رد حشره را گرفت. می‌خواست جیغ کوچکی بزند ولی صدایش درنیامده، خفه شد. گرچه برایش تفاوتی نمی‌کرد ولی لکنتش رو به بهبود می‌رفت، این را دو روز پیش از ناسزاهای پیوسته‌ای که زیر دوش موقع سرد شدن آب داده، فهمیده بود. ساختمان قدیمی نیاز به تعمیر داشت فقط او و چند خانواده دیگر ساکن آنجا بودند. بعلاوه باید به دکتر می‌گفت اگر به‌جای قرص‌های آبی از آن سبزها برایش بنویسد، ممکن است بتواند شب‌ها راحت‌تر بخوابد و به‌جای تمام این حرف‌ها باز لبانش را محکم‌تر از قبل به هم فشرد و چند لحظه بعد به عادت ماه‌های گذشته، دست‌های کشیده و بلندش را برهم کوبیده و بلندبلند خندید.

روی میز پر بود از تنقلات و شمع‌های رنگارنگی که با نور ضعیفشان فضای آن نشیمن کوچک را شبیه سال‌های مدیتیشن کرده بودند. صدای هیاهوی مرکز شهر تا طبقه هشتم به‌وضوح به گوش می‌رسید. از روزی که به مونترال مهاجرت کرده بود، در همین استودیو زندگی می‌کرد. اتاق کوچک اما تمیزی که پریود از عکس‌های سیاه‌وسفید. یک تخت دونفره، میز آرایش کوچک و یک کاناپه رنگ‌ورورفته که از مستأجر قبلی که به تورنتو رفته بودند، خریده بود تمام وسایلش را تشکیل می‌دادند.

علی درحالی‌که آهنگ را عوض می‌کرد گفت خسته نمی‌شوی این‌قدر کلاسیک گوش می‌کنی و با طعنه ادامه داد بیا بنشین دختر یک دقیقه آمده بودیم خودتان را ببینیم و تو دائماً توی آشپزخانه‌ای و هر دو خندیده بودند.

سارا درحالی‌که شات‌ها را روی میز می‌گذاشت گفت موسیقی کلاسیک تمرکز را زیاد می‌کند.

پیک‌هایشان را بهم زدند. نه یک‌بار که چندین پیمانه پر و خالی شدند.

سارا با تنی داغ درحالی‌که ضربان قلبش لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد دست لرزانش را سمت گوشی برد مرد که جویدن گوشه‌های انگشت هم به تکان دادن پاهایش اضافه شده بود با لحن اعتراض‌آمیزی گفت که وقتی کسی مهمان دارد بهتر است دائماً سرش توی گوشی نباشد.

سارا با لبخند حرفش را تأیید کرد و باز دستش به سمت گوشی رفت.

چهار ماه قبل علی را در محل کارش دیده بود. مشتری بداخلاق ولی دست و دلبازی بود. یکبار بدون مقدمه جلو آمده و فقط اسم او را پرسیده و رفته بود و سه روز بعد از آن درحالی‌که نامش را صدا می‌زد از او برای نوشیدن فنجانی قهوه دعوت کرده بود.

سارا بیست و هشت‌ساله داشت، دانشجوی عکاسی و برای کمک‌هزینه تحصیلش سه روز هفته در یک رستوران شلوغ در مرکز شهر کار می‌کرد. اگرچه دختری خجالتی بود و تا آن زمان هیچ رابطه موفقی نداشت اما برای یافتن مرد رؤیایی خود از هر دعوتی استقبال می‌کرد. قدی بلند و چشمان سبزش تنها دارایی او بودند. نوشیدن آن قهوه تلخ به همراه علی، چیزی را در قلبش تکان داده و به‌سادگی و بی‌بهانه عاشق مردی شد که با اینکه از او پانزده سال بزرگ‌تر بود ولی جوانی و سرزندگی خاصی به او می‌بخشید. علی شخصیت مقتدر و مبادی آدابی داشت. جای پدری که به یاد نمی‌آورد و معشوقی که هرگز نداشت و دوستی قدرتمند را برایش پر می‌کرد.

سارا دستش را از روی گوشی برداشت و دور گردن مرد حلقه کرد و زمزمه‌کنان پرسید: به زنت چی گفتی که آمدی اینجا؟

مرد خودش را از دست‌های لاغر او بیرون کشید و خیره نگاهش کرد.

گفت منظورت چیست این حرف‌ها چه معنی دارد دختر؟ زن کجا بود؟

با تکان عجیبی از خواب بیدار شدم نسیم خنک و مرطوب اواخر تابستان پوستم را نوازش می‌داد. مسافر کناری کودکش را سفت در آغوش کشید و با لهجه‌ای شیرین گفت: “بالاخره به‌سلامت رسیدیم”.

پس از روزها و شب‌ها ترس و دلهره، بالاخره کشتی ما در بندر قدیمی مونترال لنگر انداخت. چهره مسافران خسته ولی برق امید در چشمان تک‌تکشان دیده می‌شد. صدای بلند سربازی که مرتب داد می‌زد: “مدارک سفر در دستتان باشد هر خانواده‌ای به‌نوبت”، در گوشم می‌پیچید.

ساعاتی بعد، افسر مرزبان نگاه دقیقی به چهره خسته و سرد ما کرده و مهری بر روی تکه کاغذی زده و به دستمان داد. از کل زندگی‌مان تنها دو تا چمدان به همراه داشتیم که به دنبالمان می‌کشیدیم. بندر قدیمی و ناآشنا و صدای مرغان دریایی همه‌جا را پرکرده بود. دختران جوان با پوست‌های سرخ و سفید و گیسوان طلایی دست در دست معشوقشان برای لحظاتی حواسم را پرت کردند. ما با بهت و دلهره به اطراف نگاه کرده و من تکه نانی خشک را مزه‌مزه می‌کردم. مردی ریزنقش، با سبیل‌های تاب‌خورده درحالی‌که دوربین بزرگی به دست داشت باعجله به سمت ما آمده به زبان فرانسوی گفت:

 madame, monsieur…un, deux, trois et voilà votre photo.

البته این یک تصویر خیالی است در حقیقت ما سال‌ها بعد با هواپیما به بندر قدیمی آمدیم ولی ادامه‌ی داستان فرق چندانی ندارد شاید رنگ و بویش کمی متفاوت باشد.

از این پس در هفته از قصه‌های مهاجرت می‌نویسیم. همراهمان باشید: editor@hafteh.ca

سارا درحالی‌که دستانش را برهم زده و بلندبلند می‌خندید، ادامه داد می‌خواستم امتحانت کنم که قبول شدی بی‌خیال زنگ بزن بگو برایمان پیتزا بیاورند آدرس را که داری و نشانی را بلندبلند تکرار کرده بود.

علی چهل و دوساله کارمند بانک مرکزی و پنج سال قبل از همسر رومانیایی‌اش جدا شده بود. این را حتی صاحب رستورانی که سارا در آن کار می‌کرد، می‌دانست. ماه‌های دوستی با او برایش از هر رؤیایی شیرین‌تر بود. علی دست و دلباز و مهربان بود. یکبار از شرق تا غرب خیابان شابروک را راه رفته بودند و هرازچندگاهی سارا از خیابان و مردم شتابان عکس گرفته بود. یک روز مرد بی‌مقدمه زنگ‌زده و گفته بود که باید تا دو سه روز آینده به ایران برود چون حال مادرش خوب نیست.

شب سفر همدیگر را دیده بودند و دختر او را به فرودگاه رسانده بود. میان اشک و بوسه از یکدیگر جدا شدند.

شبنم بعد از چند دقیقه به‌آرامی بدن لرزانش را ازروی مبل بلند کرده و درحالی‌که زیر لب چیزی را به‌آرامی زمزمه می‌کرد باعجله به سمت ماشین رفت. پایش روی برف سر خورده و نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد. اواخر ماه فوریه و زمین یخ‌زده و آسمان به‌شدت خاکستری بود.

سارا ابروهایش را بالا آورد می‌خواست بگوید دکتر گل‌هایم را به همین همراهم که پشت در گوش ایستاده، سپرده‌ام، شما به او یادآوری کنید با گل‌های من باید حرف زد وگرنه قهر می‌کنند. با خودش فکر کرد کاش به‌جای مریم که پشت در ایستاده، گل‌ها را به آن زن و شوهر کلمبیایی واحد پایین سپرده بود. یکبار سال اول او را برای جشن سال نو دعوت کرده بودند و سارا دیده بود خانه‌شان پر از گل است و باز لب‌هایش را بهم فشرد دستانش را بهم کوبید و بلندبلند خندید.

در فرودگاه غربت دنیا به سراغش آمد. خواست به خانه برگردد یادش آمد کلید خانه را از علی نگرفته گرچه اهمیتی نداشت تحمل دیدن خانه بدون صاحبش ممکن نبود. به نظرش رسید قهوه‌ای بخرد و برود در قسمت پروازهای ورودی و مسافران و لحظه‌های شادی آن‌ها را تماشا کند و حتی اگر شد از راه دور و یواشکی چندتایی هم سوژه خوب عکاسی شکار کند.

«علی تلفنت را جواب نمی‌دهی خودش را کشت.»

مرد با لحنی که حالت قهر داشت گفت بیا بابا کشتی ما را اصلاً خاموشش کردم.

سارا درحالی‌که با انگشت موهایش را پیچ‌وتاب می‌داد به این فکر می‌کرد که باید در گوشی به دکتر بگوید که نگذارد پیرزن همسایه روبرویی اصل ماجرا را بفهمد، بنده خدا تنهاست می‌ترسد و دیگر نمی‌دهد خریدهایش را سارا برایش انجام دهد. به این قسمت خیالش که رسید از فرط فشار لب‌ها خون تازه کامش را تلخ کرد و باز بلندبلند خندید و خندید و خندید.

در هیاهوی فرودگاه، لیوان قهوه را کنار گذاشت و با تعجب به صحنه‌ای که می‌دید خیره شد. علی خندان چمدان‌های زنی زیبا را هل می‌داد. زن کوتاه قد، لاغر و چشمانی سیاه به رنگ موهایش داشت چشمان سارا از تعجب گرد شده بود خواست بلند شود و به سمتشان برود. توان فکرکردن و حتی حرکت نداشت.

حتماً اشتباه می‌کرده اما نه خودش بود. تا درب منزل تعقیبشان کرد. همان خانه‌ای که بارهاوبارها رفته بود. همان خانه‌ای که جشن تولدش را با همراهی دوستانشان در آن گرفته بودند.

دختر گفت علی جان برو در را باز کن زنگ می‌زنند بالاخره پیتزاها را آوردند البته یک چیزی هم بپوش و به گوشی خیره شد.

دو روز بعد از صحنه‌ای که در فرودگاه دیده بود، علی به او زنگ زد. برایش عکس سلفی با مادرش در بیمارستان فرستاد و نیز عکس‌هایی از بازار تجریش و هر جایی که قرار بود با هم بروند. تصاویر و صحبت‌های هرروزه از آنجا.

دو روز بعد از آن شب فرودگاه، ماشین علی که دور شد سارا با ترس‌ولرز زنگ خانه را فشرد. زن جوانی در را باز کرد. سلام و علیک کوتاهی کردند. سارا کارتی را که هم‌کلاسی دانشگاهش با هزار خواهش برایش درست کرده بود به زن نشان داد و گفت برای تمیزکاری منزل آمده. شبنم خیره نگاهش کرد و گفت ما تمیزکار نخواستیم. سارا با بغض به زن نگاه کرد و گفت یعنی چه خانم من به صاحب کارم گفته بودم من را منزل ایرانی‌ها نفرستد اینها ادا اطوارشان زیاد است ولی امان از احتیاج الان من چکار کنم یک روز کاری من را از بین بردید.

زن با دلسوزی نگاهش کرد و گفت اجازه بدهید به همسرم زنگ بزنم شاید او گفته باشد بفرمایید تو خانم و داخل منزل شدند. بعد از مکالمه کوتاهی زن گفت مشکلی نیست خودتان را چند ساعت مشغول کنید ولی منزل ما تمیز است راستش من به‌خاطر مرگ مادرم چندین ماه نبودم و حالا که برگشته‌ام همسرم خانه را مثل دسته‌گل کرده است. خیلی مرد خوب و دلسوزی است به من گفته بود بیشتر بمانم ولی دلم برایش تنگ شده بود خواستم غافلگیرش کنم ولی برادرش به او خبر داده بود. امان ازین دوقلوها که هیچ‌چیز مخفی ندارند گرچه بد هم نشد کلی برایم گل خریده راستی شما مجردید؟ و سارا با دیدن قاب‌های عکس دونفره‌ای که در جای‌جای آن منزل برایش شکلک درمی‌آورند، بلندبلند خندیده بود.

علی آماده رفتن بود تلفنش را روشن کرد. پیام پشت پیام بی‌وقفه می‌آمد. رنگ از صورتش پرید. به سارا نگاه سردی کرده و بدون خداحافظی رفت.

سارا برشی از پیتزای سرد شده را برداشته و به کنار پنجره رفت. زن و مرد جوانی پایین ساختمان فریاد می‌زدند. شبنم مرد مست را روی برف‌ها هل داد. سارا لبانش را گاز گرفت دست‌هایش را بهم کوبید و بلندبلند خندید و خندید و باز خندید.

ارسال نظرات