صدای انوشه انصاری را میشنوم فریاد میزند: آقایون داداشام دکترای عزیز! یارو فضانورده همکارمه ایرانیه خون آریایی داره. بهش شوک بدید شووووووک و باز از حال میروم.
صف بسیار طولانیست. پول نقد همراهم را از توی جیبم برای بار چندم لمس میکنم. شنیده بودم بهترست با کارت اعتباری خرید نکنیم تا بعدها اگر گند کار درآمد، لااقل جایی ثبت نشده باشه. عجیب خوشحالم مثل روز اول مدرسه که با کت و شلوار طوسی رنگ و کفشهای سیاه ورنی به مدرسه رفتم. قیافهی حق به جانب پدرم جلوی چشمم آمد. این پسر من قرارست فضانورد شود و من و برادر دوقلویم تنها کت و شلوارپوشان آن دبستان بزرگ دولتی، به هم نگاه کردیم.
خانواده چهار نفرهی ما از آن دست خانوادههای آرامی بود که کسی به روی مبارکش نمیآورد انگار، چه درد عظیمیست.
برادرم وسواس تمیزی، مادرم بشدت ترسو و پدرم پرحرف و لافزن بود. من شانزدهساله آن زمان فکر میکردم بیایراد هستم تا وقتی که منیژه اولین دوست دخترم به من گفت: سعید تو چقدر موقع جواب دادن فکر میکنی! آن روز فهمیدم من هم وسواس «بهترین جواب» را دارم. بعدترش که در هیچ مصاحبه کاری قبول نشدم، باز مطمئنتر شدم. پس از اولین تجربه عشقیم، چون هیچ زنی مردهای اینچنینی را دوست ندارد، سالها تنها ماندم و درنهایت با ارثی که بهم رسیده بود، مهاجرت کردم. در مسیر فرودگاه، از توی اتوبان برای پدرم، فاتحه خوانده و قول دادم یک چیزی بشوم. یک کالج ارزان پیدا کردم و مصمم شدم روانشناسی بخوانم. واحدها را یکی پس از دیگری رها کرده و بجایش یک کار تمام وقت در مکدونالد پیدا کردم و آنجا با زن رویاهایم آشنا شدم.
دوست دختر جاماییکایم از دور برایم دست تکان داده و بسرعت خودش را در صف به من رساند. لبهایم را میان سیل عظیم مشتاقان بوسید و من به یاد سرزمین مادری افتاده، این لحظهی روحانی را برای تمام جوانان آرزو کرده و بلافاصله سلفیها را در صفحه اینستاگرامم گذاشتم تا چشم همه را دربیاورم.
در نهایت پس از دو ساعت و سی و هشت دقیقه، نوبت به ما رسید.
باز صدای آشنایی میامد با خنده میگفت شوک بدید دکتر جون شووووک گناه داره جوان مردم بیچاره بلد نیست حرف بزنه و قهقهه میزد. صدای منیژه بود چاق شده و درحالیکه چادر عمهام را به کمرش بسته بود درگوشی چیزی به پرستار میگفت.
در مسیر برگشت دوست دختر لوندم شش بطری آبجو خرید که سفرمان کامل شود.
در آن حیاط خلوت نمور، حلقههای دود به هوا و ما لحظه به لحظه به ستارهها نزدیکتر میشدیم. چشمانم بسته و دهانم خشک خشک بود. مهمانان از هر رنگ و نژادی اضافه میشدند تا اولین روز پرتاب قانونیشان به فضا را جشن بگیرند.
صدای آهنگران از حیاط همسایه به گوش میرسید: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید؛ ملت عزیز کانادا به گوش باشید با تدبیر دولت خدمتگزار و فرزند رشید مملکت جاستین ترودو، ماریجوانا آزاد شد. ماریجوانا را خدا آزاد کرد.»
صدای زنانهای به زبان فرانسوی میگفت: «آفرین بچهها داره به هوش میاد.»
خواننده ناکام ادیت پیاف بزرگ، کنارش ایستاده و آهنگ معروف پشیمان نیستم را میخواند.
خوبه فقط سرم بزنید و برای کنترل فشار، تحت مراقبت باشه.
کارینا با آن مردمک سیاه میان آنهمه سفیدی، خیره نگاهم میکرد. دستان گرمش را حس میکردم. حتی بوی گرمسیری تنش را. نوازش ناخنهای مصنوعی درازش روی پوستم اما شبیه گربه چموش برادرم بود. درحالیکه سرم را میبوسید گفت: «سعید جان ما رو ترسوندی. زندهای به خیر گذشت چرا وقتی ازت پرسیدم سابقه بیماری قلبی داری، چیزی نگفتی.»
مثل همیشه دنبال جواب مناسب میگشتم تا به آن دختر زیبا بگویم ولی کلامی نیافتم و فقط چشمانم را بستم. پدرم باباکرم میرقصید و به مناسبت برگشت من از فضا شیرینی پخش میکرد.
ارسال نظرات