«اِ اومدی؟! مخلصیم شرمنده من یک ساعت پیش با تلفن مامانت متوجه شدم رسیدی. لابد تاکسی کلی پول هم گرفت ازت. مگه پروازت پنجشنبه نبود؟! حواسم پرته ایران دیروز پنجشنبه بود امروز اینجا هاهاها. بیخیال حالا بیا تو دست و صورتت رو بشور یه چای بزن بریم.»
هنوز کامل وارد خانه نشده بودم که پرسیدم: «کجا بریم؟»
پسرخالهام که بعد از پانزده سال میدیدمش گفت: برات یک اتاق گرفتم نزدیکه نترس.
صدایی از اتاق مجاور به زبان اسپانیایی چیزی میگفت که من لابهلایش حرامزاده را متوجه شدم.
خاصیت برخی از کلمات این است که ما از نوجوانی آنها را به زبانهای زنده و مرده جهان یاد میگیریم.
محمدجواد پسرخالهام، دو سال از من کوچکتر بود. از وقتی یادم میآمد مادرم با مادرش سر ارثومیراث دعوا داشتند ولی ما خیلی رفیق بودیم. سالها قبل زمان خدمتش که رسید از کشور بهصورت غیرقانونی خارج شد. اول به ترکیه بعد اسپانیا بعدش مکزیک و بعدترش به سرزمین رویاییش کانادا رسید.
ولی من پس از پایان خدمتم یکی دو سال در تراشکاری پدرم کار کردم و آن زمان بود که با سمیه آشنا شدم و این عشق بهکلی زندگیم را تغییر داد. مجبور شدم بهخاطرش به هر بدبختی بود به دانشگاه بروم. فوقدیپلم کامپیوترم را که گرفتم، او ازدواج کرد. زمان اخذ لیسانسم جدا شد و زمانی که مشغول ارائه پایاننامه فوقلیسانس بودم، در آنتالیا مشغول معاشقه در ماه عسل ازدواج دومش بود. از سمیه دورادور باخبر بودم دیگر بهشدت گذشته عاشقش نبودم ولی هرگز در ذهنم تمام نمیشد ولی به لطفش همچنان درس میخواندم.
بعد از تلاش بسیار از یک دانشگاه نهچندان معروف پذیرش دکترا گرفتم و حالا در آپارتمانی که بوی حشیش از هر گوشهاش میآمد گیج و خسته ایستاده بودم.
در شش و بش موقعیتیابی بودم که صدای پایی از پشت سر مرا میخکوب کرد. برگشتم. یا امام غریب این چه بود؟! زنی سبزهرو، با چشمانی بادامی و سیاه، قدی که بهزحمت به یک متر و نیم میرسید، چاق با موهایی سبز و نارنجی فقط فیونا زن شرک را به یادم میآورد.
با دیدنش لبخندی زده و گفتم «هولا»، تنها کلمه اسپانیایی که بلد بودم به آن زن مکزیکی بگویم. او هم همان کلمهای را که چند دقیقه قبل توی اتاق گفته بود مجدداً تکرار کرد و رفت. خیلی خستهتر از آن بودم که بخواهم حتی نگاهش کنم. شانزده ساعت پرواز و عوضکردن سه هواپیما بعلاوه معطلیهای توی فرودگاه رمقی برایم نگذاشته بود.
محمدجواد را که بعدها اسمش به احسان تغییر پیدا کرده بود، زنش جرج صدا میکرد.
برایم یک لیوان آب جوش آورد که چای کیسهای را مرتب توی آن با سرعت و عصبی فرو میکرد جوری که انگشت سبابهاش توی آب جوش میرفت یادم به کودکیهایش افتاد که انگشتش تا بیخ توی دماغش بود.
پسرخالهام نگاه خسته مرا که دید گفت: «بنده خدا منظوری نداره باباش تازه مرده ناراحته.»
صدای زن شرک از اتاق بغلی آمد که به فارسی با لهجه خاصی میگفت: «باباش بچه بود مرده جرج دروغگوئه.»
محمدجواد صدایش را پایین آورد و گفت داره کارهای شهروندیام درست میشه. طلاق میگیرم بهزودی. صدای زن از توی اتاق دوباره آمد. راست میگه حرامزاده بچم انداختم مرتیکه.
به پسرخالهام به زبون زرگری گفتم این که از ما بهتر فارسی بلده. ایرانی یاد گرفته معلومه دوستت داره. او هم به زرگری جواب داد آره می دونم ولی قیافهاش رو نگاه کن عین بچه فیله.
حالم از حرفهاش بهم خورد بوی تعفن کلامش داشت دیوونه ام میکرد. بوی تعفن هر لحظه بیشتر میشد یکهو فریاد زدم وای کلی سبزی قورمه سبزی دارم که باید بره تو فریزر بوش درومده و الان احتمالاً ساک دستی را به گند کشیده.
محمدجواد گفت اوکی اوکی بریم اتاقی که برات گرفتم، نزدیکه. پول مول که داری؟
یاد مادرم افتادم که تا آخرین دقیقه قبل از سالن ترانزیت میگفت به این پسره اعتماد نکنیا فقط یکی دوهفته بمون پیششون تا جاگیر بشی و بتونی از اتاقهای دانشگاه بگیری.
ظاهراً حرف مادرم درست بود.
میخواستم زودتر از آن خانه بیرون بزنم گفتم یک اتاق ارزان اجاره کن وگرنه اینجا میمونم چون پول ندارم. بعد هم نگاه معناداری به کاناپه کنار اتاق انداختم. گفت نه حسین جون برات یه اتاق توپ ردیف کردم پنجره هم داره دخترها رو دید بزنی و خندید و دندانهای زردش مشخص شد. چرا این شکلی شده بود. انگارنهانگار فامیل بودیم گرچه من هم انصافاً در این سالها سراغی از او نگرفته بودم. دروغ چرا؛ اوایل کارت تلفن میخریدم و حرف میزدیم و او هم سالی یکی دوتا عکس با پیشزمینه خیابانهای عریض و مکدونالد یا توی بار میفرستاد ولی بعدها هرچه دنیای ارتباطات قویتر شد ما از هم دورتر و دورتر شدیم.
گفتم بیزحمت این سبزیهای قورمه سبزی رو جا بده تو فریزر فکر کنم دیگه یخشون آب شده گفت نه داداش پاشو بریم. سوار تاکسی رنگ و رو رفتهاش شدم. دستانش پر از خالکوبیهای عجیب غریب و حلقههای نقرهای توی گوش و بینی و ابرو با موهای بلند بافته شده، ملغمهای ناجور از فردی مرکوری و تتلو را یادم میانداخت.
به ساختمانی قدیمی رسیدیم. اتاق من در طبقه چهارم آن ساختمان، تروتمیز بود. گفتم گوشیات را بده به مامانم بگویم رسیدهام من اینجا هیچی ندارم گفت نگران نباش بخواب خستهای من بهشون خبر میدم گرچه اونها خودشون سیصد بار زنگ میزنند یکی دو روز دیگه میام دنبالت برای کارهات و رفت.
در را قفل کردم. دوش گرفتم و خوابیدم.
فردایش را هم کامل خوابیدم و پسفردا صبح با ضربههای محکمی که به در میخورد بیدار شدم.
با چشمان پرخواب در را باز کردم که زن و مردی مسنی پریدند توی اتاق.
«حسین جان قربونت برم عزیز دلم. علی میبینیش چه بزرگ شده انگارنهانگار خودم بردم خنتهاش کردم.»
هنوز گیج و منگ بودم و ساعت بدنم تنظیم نشده بود گفتم ببخشید به جا نمیآورم.
زن دوباره مرا سفت در آغوش کشید و گفت منم خاله پروین مستأجر عمه زهرهات.
مامانت زنگ زد منم که آدرسی ازت نداشتم. لیلا آدرست رو داد، زن پسرخالهات. کلمات را جویده و تندتند ادا میکرد. گیج شده بودم.
با خودم فکر میکردم مگر مکزیکیها هم لیلا دارند. پروین خانم گفت علی برو کمک کن چمدانها رو ببریم پایین.
گفتم نه اجازه بدید مامانم اشتباهی شما رو بهزحمت انداخته من واقعاً جام خوبه ده روز دیگه هم کلاسهام شروع میشه میرم خوابگاه. همه چی ردیفه به زحمت هم افتادید ببخشید.
پروین خانم مرغش یه پا داشت گفت نمیشه میای خونه ما اجاره اینجا رو هم بگذار پر شالت ده روز دیگه هم برو هر غلطی میخوای بکن و بلندبلند خندید. بیا علی کمک.
شنیده بودم در آمریکای شمالی راه بروی اینترنت پرسرعت مفت توی هوا پخش است که البته نبود. به پایین ساختمان که رسیدیم بهشان گفتم اجازه بدهید من از مغازه روبرو یک قهوه بخرم.
بلافاصله به اینترنت مغازه وصل شدم و به مادرم زنگ زدم.
از او که لابهلای گریههایش یکبند سفارش میکرد پرسیدم: «مامان چه کسی مرا ختنه کرده؟»
گفت وا خدابهدور؟ مگه این سؤالات رو هم افسر توی فرودگاه پرسید؟!
شوهر پروین خانم درحالیکه سبیلهایش را مرتب میکرد، به سمت فروشگاه میآمد.
مادرم گفت دکتر نقوی با عمو محسن و پدرت رفتید. قبل ازینکه علی آقا وارد مغازه شود تماس را قطع کردم.
خدای من این غریبهها که بودند؟ با من چکار داشتند؟ فرضا اگر پول میخواستند که من نداشتم. اصلا از کجا آدرس مرا داشتند؟ لیلا که بود؟ تمام این سوالات در کسری از ثانیه به ذهنم آمد.
گوشه خیابان نشستم و سخت گریه کردم. آدمها محو میشدند و جایشان را سیاهی میگرفت.
صورتم از اشک خیس و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود و تنهایی و تنهایی و غربت. خیابانها دور سرم میچرخیدند و دلم شانهای مطمئن میطلبید.
دستی به آرامی به روی شانهام خورد: پسرم بیدار شو تا یکم وقت دیگه میرسیم. نگاهش کردم و او ادامه داد: این فرمها رو برای من پر کن مادر خیر ببینی غریب تندرست باشی. چهره زن شبیه پروین خانم توی خوابم بود لبخندی زدم و گفتم چشم پاسپورتتون رو بدید من براتون پر میکنم.
گفت مادر یادم بیار وقت پیاده شدن سبزی قورمهسبزیهارو بردارم. مهماندار با التماس قبول کرد بگذاره تو فریزرشون.
توی فرودگاه محمدجواد را دیدم که به همراه همسر و دخترش به استقبالم آمده بودند. به زنش گفتم: «هولا» زن قهقههای زد و صدتا کلمه به اسپانیایی گفت که من فقط محمد جان را از لابلایش فهمیدم.
یاد آخرین جملات خالهام قبل از سفر افتادم: حسین جان جای درستی میری خاله، کاری به دعوای من و مامانت نداشته باش فامیل گوشت هم رو هم بخورند، استخوان هم رو دور نمیاندازد.
ارسال نظرات