آواز خوشی در راه است و باغچهها صدای نفسهایشان به گوش میرسد. اسفند از نیمه گذشته است و آرام آرام بوی بهار دارد در جماران میپیچد. هرمز چند باری نفسهایش را از شمیم بهار پر و خالی میکند.
صدای شکوفه از داخل حیاط به گوش میرسد که دارد برای پدرش شعر میخواند. هرمز از روی تراس طبقه بالا به سوی حیاط سرک میکشد و به شکوفه و آقای فرامرزی صبح بخیر میگوید.
هرمز از در خانه که خارج میشود شکوفه را منتظر پشت فرمان میبیند. شکوفه به محض سوارشدن هرمز پا را روی پدال گاز میگذارد.
– ساعت ۸ جلسه شعرخونی و بعد هم نقد تو انجمن دارم.
– مگه امروز دانشکده نمیای؟
– نه، گفتم جلسه داریم و نوبت نقد شعر تازه مه.
– پس باید تنها برم.
– متاسفانه، آره.
بلوار اندرزگو هنوز خلوت است، چراغ تقاطع قرمز است و افسر ایستاده در کنار چراغ راهنمایی آن را از حالت اتومات خارج کرده است، چراغ قرمز از حد نرمال طولانیتر میشود، شکوفه استرس دارد. اسکورت یکی از مسئولین از جهت مخالف وارد تقاطع میشود و به سوی بلوار کاوه سرازیر میشود. افسر راهنمایی بعد از عبور کاروان اسکورت چراغ را از حالت دستی به اتومات برمی گرداند و چراغ سبز میشود.
شکوفه در خیابان دولت مقابل در ورودی انجمن شاعران اتومبیل را متوقف میکند و رو به هرمز میگوید: ببخش امروز خیلی عجله دارم
– حداقل تا دم مترو می رسوندی
– تنبل نباش، راهی نیست
هرمز از شکوفه جدا میشود و با اولین تاکسی خود را به ایستگاه قلهک مترو میرساند. مترو همیشه در روزهای آخر سال شلوغتر از روزهای عادی میشود چون مردم برای خرید شب عید به بازار بزرگ هجوم میبرند.
معمولاً برگزاری کلاسهای دانشکده از نیمه اسفند به بعد تق و لق میشود اما هنوز کلاس استاد شفیعی کدکنی با بیش از حداکثر ظرفیت برگزار میشود به طوری که دانشجویان و علاقمندان به حضور در کلاس استاد که حتی از دیگر دانشگاهها خود را به دانشکده ادبیات تهران میرسانند با پر شدن صندلیها بر روی زمین هم مینشینند.
هرمز زودتر خود را به کلاس میرساند که مجبور نباشد دورتر از استاد و یا روی زمین بنشیند. ساعت ده استاد وارد کلاس میشود و از میان راهرویی که مشتاقان برای او باز میکنند خود را به پشت میزش میرساند و بر روی صندلی مینشیند و با تواضع همیشگی خود ابراز شرمندگی میکند از اینکه بعضیها مجبور شدهاند بر روی زمین بنشینند.
همه ساکت و آماده شروع سرفصل جدیدی از ادبیات هستند، استاد نگاهی به طول و عرض کلاس میاندازد و انگار به دنبال کسی میگردد و بعد رو به دانشجویان میگوید: عزیزان من امروز ما مهمانی از سرزمینی آشنا داریم. و از میهمان تازهوارد میخواهد که جلوتر بیاید و غریبگی نکند. دخترک مأخوذبهحیاست اما با این دعوت استاد به شوق آمده است، خود را گلچهره معرفی میکند و میگوید از هرات افغانستان آمده است.
* * *
هرمز خود را به محوطه دانشکده ادبیات رسانده است، قرار است گلچهره هم به استقبال او بیاید. گلچهره امروز باید در دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی از تز دکترایش دفاع کند. هرمز وارد دانشکده میشود، راهروی سمت چپ و کلاسهای زبان و ادبیات انگلیسی او را به سالهای نهچندان دور میبرد، هجوم خاطرات و مرور آنها در ذهن گاهی ابرو در هم میکشد و گاهی لبخندی بر گوشه لب مینشاند. آن روزها در دانشکده گاهی یاد حضور به همراه شکوفه در دانشکده ادبیات تهران و همچنین سودای دیدار با دکتر محمدجعفر یاحقی که آوازهاش در ادبیات خراسان پیچیده بود او را به سر کلاسهای ادبیات فارسی میکشاند.
* * *
گلچهره پیام داده بود که دشمن به پشت دروازههای شهر رسیده است و شبها صفیر گلولهها خواب را از دیدگان وحشتزده مردمان شهر میگیرد. صدای لرزان گلچهره حکایت از خمیده شدن سروی داشت که بعد از سالها بر روی برهوتی از جهل و ظلم ذرهذره جان میگرفت و به آسمان قد میکشید.
هرمز به انتظار گلچهره در فرودگاه مشهد سر بر صندلی تکیه داده است، صدای بلندگوی فرودگاه او را به خود میآورد: هماکنون پرواز شماره ۶۱۳ خطوط هواپیمایی آریانا از مبدأ هرات آماده نشستن بر روی باند… هرمز نگاهی به آخرین پیام رسیده از سوی گلچهره میاندازد احمد مسعود فرزند قهرمان ملی، احمدشاه مسعود، خود و یارانش را برای آغاز مقاومت از دره پنجشیر آماده میکند.
مهدی توکلی تبریزی _ شهریور ۱۴۰۰
ارسال نظرات