داستان؛ عشق … دار … آتش و …
چوبهی داری از دوردست دیده میشد که چند داروغه از آن پاسداری میکردند. مردی که پیدا بود زندانی او را...
کمی امیدوار شدم که خانوادهام سلامتند اما واقعا قاتل و مقتول چه کسانی بودند. با این افکار مغشوش در کشمکش بودم که ناگهان پلیس با رابرت پسر سیاهپوست همسایه ما که حدودا ۱۸ سال بیشتر نداشت، از در مجموعه بیرون آمدند و در حالی که دستبند به دست او زده بودند به طرف اتومبیلی که جلوی ساختمان ایستاده بود رفته و سوار شدند.
چوبهی داری از دوردست دیده میشد که چند داروغه از آن پاسداری میکردند. مردی که پیدا بود زندانی او را...
جهانبینی محمدعلی جمالزاده که تقریباً در تمام نوشتههایش منعکسشده است، از تجربه منحصربهفرد او به...
چند روز پیش حالم هیچ تعریفی نداشت. بدجوری تو افسردگی منفی گیر کرده بودم. به شوخی به دوستانم میگم که ...
حبه انگور، اول پول داد غبغش رو عمل کرد. بعد هم از طریق یکی از آشناها رفت تو کار مدلینگ!
«مهمانی در جزیره تقدیر» عنوان تازهترین کتابی است که به قلم خانم لاله رهبین در ۵۰۴ صفحه توسط انتشارا...
شب شده بود و هنوز از شبنم خبری نبود. مسعود و مهین به پلیس مراجعه کردند و مأموران هم از همان ساعت جست...
به زمین نزدیک و نزدیکتر میشد. از فاجعهای که در انتظارش بود خبر نداشت، ولی دلش شور میزد. شاید اگر...
فردا آخرین سهشنبه سال است و خریدهای ما برای عید شروع میشود، هیچکس در دلباغ دوست ندارد بخوابد، همه...
سرگیجه داشتم. دستم را به نردههای چوبی فشار دادم. فشارهای زندگی هرگز مرا از پا درنمیآورد ولی این با...