داستان رسیده از خوانندگان: دلباغ

داستان رسیده از خوانندگان: دلباغ

فردا آخرین سه‌شنبه سال است و خریدهای ما برای عید شروع می‌شود، هیچ‌کس در دلباغ دوست ندارد بخوابد، همه دلشان می‌خواهد تا خود صبح در کنار هم بنشینند و بگویند و بخندند.

 

می‌گل مدیر برنامه تمام پرسه‌زدن‌های روزهای سرخوشی‌مان در تهران بود، روزهایی که نمی‌دانستیم سال‌ها بعد هرکدام از ما در گوشه‌ای از این کره خاکی حسرت لحظه‌به‌لحظه آن را خواهیم خورد.

هرسال پایان اسفندماه آغاز روزهای خوش من و می‌گل و آرامه بود، چون فارغ از دنیای کتاب و مدرسه برای تقریباً دو هفته از خانه‌هایمان در تهران به دلباغ در شمیران کوچ می‌کردیم. دلباغ نامی بود که بر روی خانه پدربزرگ و مادربزرگ گذاشته بودیم، خانه ویلایی مصفا که در انتهای کوچه‌ای زیبا در محله نخجوان قرار گرفته است. دلباغ خانه‌ای بود که در آن هیچ دغدغه‌ای جز گفتن و خندیدن و بازی کردن نداشتیم، در این خانه برای عشق ورزیدن هیچ حدومرزی وجود نداشت چه از طرف پدربزرگ و مادربزرگ به نوه‌ها و چه از سوی ما بچه‌ها به یکدیگر.

از شب چهارشنبه‌سوری تا آخر روز سیزده‌بدر تمام امور دلباغ به دست ما سه نفر می‌افتاد، از خریدها و آماده‌سازی دلباغ تا پذیرایی از میهمان‌هایی که به دیدن آقا جون و مادر جون می‌آمدند.

می‌گل همیشه از اینکه مراسم نوروز در بریزبین استرالیا هم‌زمان با آغاز فصل پاییز بود شکوه و شکایت داشت، بالاخره دل‌تنگی‌هایش برای نوروز بهاری باعث شد که برای جشن گرفتن سال جدید در دلباغ به من در مالموی سوئد و آرامه، دخترعمه دیگر، در بندر مارسی فرانسه فراخوان بدهد. گروه دلباغ تشکیل شد، می‌گل وظایف و مسئولیت‌های من و آرامه و خودش را هم تعیین کرده بود:

یک. رامتین مسئول خرید آجیل شب چهارشنبه‌سوری از آجیل‌فروشی تواضع پایین‌تر از چهارراه پارک‌وی و خرید شیرینی‌های خانگی از قنادی ناتلی فرمانیه.

دو. می‌گل مسئول خرید سبزی، ماهی، نارنج تازه و سیرترشی برای سبزی و پلو ماهی شب عید از ورودی بازار تجریش.

سه. آرامه مسئول خرید سه عدد ماهی قرمز و تنگ بلور برای سر سفره هفت‌سین و همچنین خرید سمنو عمه لیلا و بقیه لوازم سفره از تکیه بالای تجریش.

قرار بر این است که کسی از خانواده‌ها و به‌خصوص آقا جون و مادر جون از برنامه سفر به ایران خبردار نشوند، این طرح هم از نوع سورپرایزهای همیشگی می‌گل است.

قول و قرار می‌گل برای نوروز در تهران من را هم برای دیدن دلباغ بعد از سال‌ها دوری از ایران و در آغوش کشیدن آقا جون و مادر جون و دیدوبازدیدهای فامیل و عیدی گرفتن‌ها به شور و شوق آورده است.

آقا جون و مادر جون گل از گلشان شکفته شده است، باورشان نمی‌شود که نوه‌هایشان بعد از سال‌ها در دلباغ میهمانشان شده باشند. دوباره صدای خنده‌های می‌گل و آرامه در دلباغ پیچیده است، همیشه دخترعمه‌ها برای سربه‌سر من گذاشتن دسیسه‌ها داشتند.

فردا آخرین سه‌شنبه سال است و خریدهای ما برای عید شروع می‌شود، هیچ‌کس در دلباغ دوست ندارد بخوابد، همه دلشان می‌خواهد تا خود صبح در کنار هم بنشینند و بگویند و بخندند. آرامه پیشنهاد می‌دهد که همه در کنار هم میان آقا جون و مادر جون بخوابیم، می‌گل متخصص در گفتن داستان‌های پلیسی و جنایی آخر شب است البته با شاخ و برگ دادن به اصل روایت، بارها حکایت همسایه کناری دلباغ را از زبانش شنیده‌ایم، هنوز اتومبیل کادیلاک تیمسار در گوشه‌ای از حیاط بزرگ همسایه زیر تلی از گردوغبار سال‌های طولانی قرار دارد و ویلای تیمسار همچنان متروکه است، می‌گل این بار روایت تازه‌تری از ناپدید شدن تیمسار تنها چند روز بعد از مراسم ازدواجش با دختر جوان دارد. من و آرامه دوباره سر و پا گوش می‌شویم با اینکه می‌دانیم روایت‌های می‌گل آن‌چنان موثق نیست؛ به‌خصوص بعد از سال‌ها دوری از ایران، اما همین‌که در کنار هم هستیم و خاطرات گذشته تداعی می‌شود شنیدنش لذت‌بخش است. شب از نیمه گذشته است و داستان می‌گل به نقطه اوج رسیده است که صدای آقا جون از چند رختخواب آن‌ورتر به گوش می‌رسد که می‌گوید: می‌گل! آقا جون کمتر خالی ببند، بخوابید که فردا خیلی کار داریم. با این جمله آقا جون همه از خنده منفجر می‌شویم، فکر نمی‌کردیم که آقا جون هم دارد به داستان می‌گل گوش می‌دهد.

صدای برخورد قطرات باران بر روی شیروانی دلباغ به خود ضرب‌آهنگ گرفته است، شمیم بهار به پشت پنجره‌ها رسیده است.

مهدی توکلی تبریزی – فروردین ۱۴۰۰

ارسال نظرات