مادرخوانده؛ داستان کوتاه

مادرخوانده؛ داستان کوتاه

کمی امیدوار شدم که خانواده‌ام سلامتند اما واقعا قاتل و مقتول چه کسانی بودند. با این افکار مغشوش در کشمکش بودم که ناگهان پلیس با رابرت پسر سیاهپوست همسایه ما که حدودا ۱۸ سال بیشتر نداشت، از در مجموعه بیرون آمدند و در حالی که دستبند به دست او زده بودند به طرف اتومبیلی که جلوی ساختمان ایستاده بود رفته و سوار شدند.

 
 
آن روز کارم زودتر از روزهای دیگر تمام شد و حدود ساعت پنج سوار بر اتومبیل به‌طرف منزل حرکت کردم. آن موقعِ روز زمان برگشتن از کار و در خیابان‌های مملو از ماشین و ترافیک سنگین بزرگراه، سرعت حرکت کند بود. من هر روز با این ازدحام روبرو و این رفت‌وآمد کار هرروزه من بود. دیگر به قوانین سخت راهنمائی و رانندگی این مملکت عادت کرده بودم. بیست سالی می‌شد که به‌قصد مهاجرت به این مملکت آمده و به دنبال کار ثابت و ادامه تحصیل، شهر به شهر گشته و زندگی کرده بودم تا بالاخره به‌خاطر کار، در شهری در شرق این کشور ساکن شدم. مکانی که سکوت دلچسب آن بعد از یک روز پرمشغله آرامش‌بخش بود. به خانه نزدیک و وارد خیابان منتهی به خانه‌ام شدم که ناگهان جمعیت زیادی که ایستاده و برای آن محل به نسبت زیاد بود مرا متعجب کرد. چون همیشه خیابان خلوت و فقط ساکنین رفت‌وآمد می‌کردند. جلوتر که رفتم صف طولانی اتومبیل‌ها و ماشین پلیس مرا وحشت‌زده کرد. چون از دور نشان از حادثه‌ای داشت که اتفاقی در حوالی منزل من رخ داده. همین‌طور که پیش می‌رفتم، نگرانی‌ام لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد و دیگر نمی‌توانستم منتظر باز شدن راه بشوم. برای همین به‌سرعت داخل خیابان فرعی پیچیدم و ماشین را در مقابل منزلی پارک کردم و پیاده به‌طرف خانه براه افتادم. وقتی نزدیک شدم دیدم با نوار آن محدوده را بسته و به کسی اجازه عبور نمی‌دهند. جلو رفتم و به پلیس گفتم که من یکی از ساکنین این مجموعه هستم و می‌خواهم به منزلم بروم ولی او گفت:

– نمی‌شود چون در اینجا قتلی اتفاق افتاده

دلم هری ریخت وای چه بدبختی همسایه‌ها را می‌شناختم یعنی کدام‌یکشان این کار را کرده بود و اصلاً مقتول چه کسی بوده؟ دوباره با دستپاچگی گفتم: من نگرانم و باید وارد منزلم بشوم، او پرسید:

– کدام طبقه هستی؟

– ۴۲۱

-ناراحت نباش قتل در پلاک ۴۰۸ اتفاق افتاده

کمی امیدوار شدم که خانواده‌ام سلامتند اما واقعا قاتل و مقتول چه کسانی بودند. با این افکار مغشوش در کشمکش بودم که ناگهان پلیس با رابرت پسر سیاهپوست همسایه ما که حدودا ۱۸ سال بیشتر نداشت، از در مجموعه بیرون آمدند و در حالی که دستبند به دست او زده بودند به طرف اتومبیلی که جلوی ساختمان ایستاده بود رفته و سوار شدند. من با تعجب به آنها خیره مانده بودم تا حرکت کردند و رفتند. بعد به سرعت با آسانسور بالا رفتم و وارد آپارتمانمان شدم. مینا همسرم جلو دوید و با وحشت سوال کرد: پسره رو دیدی؟ گفتم: آره چی شده این پسره کی و کشته؟ مینا گفت_ چه میدونم این پسره بد ترکیب سیاه سوخته زده پسر کارمن را که در طبقه چهارم زندگی می‌کنند کشته. پرسیدم – آخه چرا؟ – مینا گفت – نمی‌دونم مثل این‌که سر موادی چیزی با هم بحث کرده بودند و او هم زده کشته. به فکر فرو رفتم خیلی دلم گرفت انتظار نداشتم در مملکت آزادی مثل اینجا شاهد چنین اتفاقی باشم. ولی افتاده بود و من باید دنبال راهی می‌گشتم که دو فرزند خودم را از این قضایا دور نگاهدارم. اما مگر می‌شد؟ افشین پسر پانزده‌ساله من وقتی وارد شد سیر تا پیاز ماجرا را بهتر از مادرش برایمان تعریف کرد. گویا جورج پسر کارمن اصلا از او خوشش نمی‌آمد و بارها با یکدیگر نزاع کرده بودند تا بالاخره در یکی از این دعواها رابرت با یک مشتی که به سر او میزند جورج نقش زمین شده و دیگر بلند نمی‌شود. از آنروز تا مدت‌ها این حادثه ترسناک، همه را نسبت به یکدیگر بی‌اعتماد کرده بود و همه سعی می‌کردند همدیگر را نادیده گرفته سریع از کنار هم بگذرند. مینا و من به رسم همسایگی برای مراسم تشییع جورج رفتیم و کارمن از این بابت خیلی خوشحال شد. او زن حدودا شصت و پنج‌ساله‌ای بود که به تنهایی پسرش را بزرگ کرده و او را خیلی دوست می‌داشت. در حالی‌که اشک می‌ریخت درباره رابرت حرف می‌زد و از خاطرات پسرش می‌گفت و این‌که با کشتن پسرش چه اندازه او تنها مانده با سوز دل می‌گفت واشک می‌ریخت. یک ماه گذشت و ما یک هفته از کارمن خبری نداشتیم. مینا می‌گفت او به تلفن جواب نمی‌دهد. اما می‌دانستیم که سالم و در خانه است. ما هم اصرار زیادی به دیدارش نکردیم چون فکر کردیم مسائلی دارد که ترجیح می‌دهد تنها باشد. اما یک روز صبح قبل از این‌که از خانه بیرون بروم کارمن به منزل ما امد و گفت- امروز دادگاه رابرت است ممکن است خواهش کنم شما هم بیایید؟ من و مینا نگاهی بهم انداختیم چون باید هردو به سر کارهایمان می‌رفتیم. ولی ضمنا نمی‌خواستیم در چنین لحظه‌ای او را تنها بگذاریم. در این موقع مینا گفت:

– باشه من الان به رئیسم زنگ می‌زنم و می‌گویم که کار مهمی برایم پیش آمد کرده و نمی‌توانم سرکار بروم. من هم همین کار را کردم و هر سه با اتومبیل من به دادگاه رفتیم. سالن دادگاه نسبتاً شلوغ بود چون طرف‌داران سفیدپوست جورج آمده بودند و با کلمات تند به دوستان رابرت بدوبیراه می‌گفتند. اما آنها با سکوت غم‌باری همه این ناسزاها را می‌شنیدند و عکس‌العملی نشان نمی‌دادند. بعد از نیم ساعت قضات و دادستان وارد شده و همه به احترام آنها از جا برخاستند. طبق روال، دادستان دادنامه‌اش را خواند و وکیل شروع به دفاع کرد و شاهدانی که برای شهادت آمد بودند همه بر علیه رابرت حرف زدند. چون قتل را برنامه‌ریزی شده عنوان کردند و این بر علیه رابرت بود. من نگاهی به کارمن کردم او درحالی‌که اشک از چشمانش جاری بود به این صحنه نگاه می‌کرد. وقتی دادگاه به پایان رسید و قضات خواستند وارد شور شوند. کارمن برخاست و اجازه گرفت چند کلمه حرف بزند. همه سرها به‌طرف او برگشت. او وارد صحن دادگاه شد و روبروی رابرت ایستاد و گفت:

من برای پسرم آرزوهای بسیاری داشتم، من او را به‌تنهایی بزرگ کرده بودم اما تو او را از من گرفتی. من می‌خواستم او را طوری بزرگ کنم که به حال اجتماع مفید باشد، تحصیل کند، آدم شریفی بشود اما تو او را کشتی. رابرت گفت – من متأسفم نمی‌خواستم این‌طور بشود. کارمن گفت – ولی دیگر او نیست و تأسف تو فایده‌ای ندارد چون من دیگر پسری ندارم، او قربانی یک نزاع شد. بعد کارمن این بار خیلی جدی‌تر و مصمم‌تر درحالی‌که انگشت اشاره را به‌سوی او نشانه رفته بود ادامه داد: برای این که تقاص کاری که با پسرم کردی پس بدهی باید تمام آرزوهای من را برآورده کنی. رابرت با هیجان گفت: چه‌کار باید بکنم؟ کارمن گفت -تو باید پسر من بشوی و تمام کارهایی که برای جورج می‌خواستم انجام بدهم برای تو انجام بدهم و تو باید به آن عمل کنی. رابرت درحالی‌که با تعجب به او و اطرافیان نگاه می‌کرد نمی‌دانست چه جواب بدهد، آیا چنین چیزی ممکن بود؟ سکوت سنگینی در سالن حاکم شده بود همه متعجب به این گفتگو نگاه و گوش می‌کردند. چطور این مادر از قاتل پسرش چنین انتظاری داشت؟ و چطور می‌توانست قاتل پسرش را در برابر چشمانش داشته باشد و از او مانند پسرش نگهداری کند؟ ما که فقط یک همسایه بودیم، به‌خاطر رنگ پوست رابرت او را از قبل محکوم کرده و حکمش را صادر کرده بودیم اما کارمن بدون کوچک‌ترین توجهی به این تفاوت‌ها به قاتل پسرش این پیشنهاد عجیب را می‌داد. قضات هم هاج‌وواج مانده بودند که با چنین پیشنهادی چه حکمی صادر کنند؟ کارمن برای این که قاضی را از تعجب بیرون آورد گفت: آقای قاضی خواهش می‌کنم قاتل پسرم را به من بدهید. دادستان از قاضی اجازه خواست ماده قانونی جرم را مجدداً بگوید اما قاضی گفت:

– جناب دادستان نیازی نیست، دادگاه برای یک ساعت تعطیل و ساعت دو بعدازظهر جلسه دادگاه تشکیل خواهد شد.

و قضات بلافاصله برخاسته جلسه را ترک کردند. در این فاصله خبرنگاران می‌خواستند با کارمن در مورد این اقدام شگفت‌انگیز مصاحبه کنند اما او حاضر به گفتگو نگردید. ساعت دو سالن دادگاه از جمعیت موج می‌زد و خبرنگاران بیشتری برای گرفتن چنین خبری پشت در دادگاه صف‌کشیده و منتظر صدور حکم بودند که آن را بلافاصله گزارش کنند. قضات به سالن برگشته و نفس‌ها در سینه حبس شده بود. در این موقع قاضی شروع به صحبت کرد و گفت – خانم کارمن – بنا به در خواست شما سرپرستی رابرت … به شما واگذار گردیده و تعهد می‌کنید که او را به فرزندی پذیرفته، تربیت و هزینه‌های ضروری وی را عهده‌دار می‌شوید، ضمناً کوچک‌ترین خطایی از طرف رابرت، علاوه بر خود وی شما نیز مسئول و در برابر قانون پاسخ‌گو خواهید بود. سپس چکش خود را روی میز کوبید و پایان جلسه را اعلان کرد. رابرت که در عمر خود به‌جز یک پدر معتاد، خانواده حمایتگری نداشت ناگهان خود را در موقعیت جدیدی دید که چندان برای او آشنا نبود اما قانوناً باید به‌عنوان مجرم از حکم دادگاه پیروی می‌کرد و به‌جای رفتن به زندان، نقش فرزندی کارمن را به نحو احسن انجام می‌داد. از همان ساعت به خانه او نقل‌مکان کرد. نقل‌وانتقال وی به‌سرعت انجام گرفت و او به‌عنوان پسر کارمن شناخته شد. هر روز به مدرسه می‌رفت، سر کلاس نشسته و مانند یک محصل تمام‌عیار به درس گوش می‌داد و تمام ساعات شب را به مطالعه می‌پرداخت. دیگر او یک پسر شلخته لاغری که همیشه سیگاری در دست داشت نبود. لباس‌های خوب می‌پوشید و حمام کرده و تمیز از خانه خارج می‌شد. با جدیت کلاس‌های عقب‌افتاده دبیرستانی‌اش را طی کرد و وارد دانشگاه شد و در رشته پزشکی شروع به تحصیل کرد. بعد از بیست سال رابرت جراح عالی‌قدری شد که بیماران برای ویزیت او روزها و ماه‌ها در لیست انتظار بودند. کارمن بسیار پیر و با وجود کهولت سن بسیار خوشحال بود که به آرزوی خود رسید و توانست پسری را که می‌توانست در زندان مغز و استعدادش بپوسد تبدیل به انسان شریفی نماید که برای جامعه مفید بوده هرروزه به‌جای گرفتن جان دیگران، جان بیماران زیادی را از مرگ نجات دهد. عملی که فقط در سایه نداشتن تعصب کارمن و اعتقاد او به ذات شریف انسان‌ها امکان‌پذیر گردید ذاتی که فقط در سایه پرورش شکوفا می‌گردد.

۱۹/جون/۲۰۲۱

ارسال نظرات