نقیضه‌ی بزبز زنگوله پا؛ داستان کوتاه

نقیضه‌ی بزبز زنگوله پا؛ داستان کوتاه

حبه انگور، اول پول داد غبغش رو عمل کرد. بعد هم از طریق یکی از آشناها رفت تو کار مدلینگ!

 
نویسنده: سحر شریف‌نیک

یکی بود یکی نبود.

یه خانم بزی بود که اسمش بزبز زنگوله‌پا بود. زنگوله رو مادر خدابیامرز خانم بزی، سر عقد بهش داده بود و واسه همین همیشه و همه‌جا باهاش بود.

بزبز قصه‌ی ما سه تا بچه داشت به اسم‌های شنگول و منگول و حبّه‌ی انگور.

شوهر خانم بزی عشق بازیگری بود و سال‌ها پیش برای بازی در نقش پزشک معتمد دهکده در سریال پسر شجاع انتخاب شده بود و به ژاپن رفته بود. ولی چند وقت بعدش اقامت دائم گرفته بود و قید اهل‌وعیال را هم به‌کل زده بود و خاک‌برسر دیگه برنگشته بود.

و دیگه از همون موقع، بزی خانم برای سه بزغاله‌ی یتیم، هم مادر بود و هم پدر.

خانم بزی زنگوله‌پا در کارخونه‌ی تولید مواد لبنی ماله به‌صورت قرارداد موقت کار می‌کرد. طفلکی هر روز صبح ساعت پنج از خونه می‌زد بیرون و تا بوق سگ واسه دو لقمه علف، مجبور بود که کار کنه.

سر هر صبح هم به بچه‌ها توصیه‌ی اکید می‌کرد که مراقب آقا گرگه‌ای که بنگاهش سر نبش کوچه‌شون بود، باشند.

یه روز که خانم بزی طبق معمول هر روز قابلمه غذاش رو برداشت و رفت سرکار، زنگ در خونه رو زدن. شنگول که از همه بزرگ‌تر بود پاشد و رفت پای آیفون. دید که آقا گرگه است و میگه؛ ببخشید، این مزدا سیصد و بیست و سه‌تون جلو پارکینگ ماست. بی‌زحمت بیایین جابه‌جاش کنین.

شنگول یهویی هول کرد که حالا باهاس چکار کنه. ولی همون موقع داداش وسطی منگول از راه رسید و یکی زد پس سرش و گفت: خر بز! ما موتور سی جی صد و بیست و پنج هم نداریم. مزدا کیلو چنده؟ بعدش هم گوشی رو گرفت و به آقا گرگه گفت: برو عمو، همه‌ش با هم خودتی!

آقا گرگه که از ذکاوت بزغاله‌ی دانا خوشش اومده بود، سینه‌ای صاف کرد و ادامه داد: درست صحبت کن بچه! فکر کردی چی؟ گذشت اون قصه‌ای که ننه‌ت تو گوشِت کرده بود. من دیگه الآن فیله‌ی تازه‌ی بسته‌بندی شده از «شهروند» می‌خرم. الآن هم پاشو بیا دم در دو کلوم مردونه اختلاط کنیم!

منگول هم کت و شلوار و دک‌وپز گرگ رو که دید قانع شد و رفت دم در تا ببینه حرف حسابش چیه.

خلاصه، جونم براتون بگه که آقا گرگه کلی آسمون و ریسمون کرد و تهش گفت: ببین بزغاله، تو پسر با جَنَمی هستی. ننه‌ی طفلکت هم داره پیر می‌شه. داداش بزرگت هم که به‌کل تعطیله و شنگوله. تا چشم روی هم بزنی هم وقت جهاز برون حبّه‌ی انگورتونه. زندگی خرج داره بَبَم!

اگه هر چی میگم رو گوش کنی، زندگی تون رو کن‌فیکون می‌کنم. کاری می‌کنم که دغدغه‌ی آبجی کوچیکه و خانم بزی مانیکور شاخ و کراتینه‌ی پشمشون باشه. اصلاً تو هم شریک خودم. نصف، نصف. یه وقت فکر نکنی خدای‌نکرده گرگ بی‌کلاس قدیم قصه‌هام هااا!! دانشگاه رفتم. بیزینس خوندم. الآن هم دارم ناپیوسته ارشد می‌گیرم.

منگول چشم‌هاش رو ریز کرد و گوش‌هاش رو تیز و منتظر شنیدن پیشنهاد وسوسه‌برانگیز گرگ ناقلا شد.

آقا گرگه، دستی به ریشش برد و دمش رو تکونی داد و گفت: بابا، شما خودتون خبر ندارین که!

تو نقشه‌ی جدید شهرداری، این خونه‌ی شما با اون باغ عقبش قابلیت ساخت تجاری پیدا کرده. ولی این بزی خانم واسه فروش، زیر بار نمی‌ره که نمی‌ره. میگه اینجا یادگار یه عمر مع‌مع فامیله. میگه نمی‌تونه جایی که بابای مرحومش توش جفتک انداخته و چریده رو بده دست غریبه. خلاصه بچه، اگه راضیش کنی اسفناجتون تو روغنه!

منگول که رگ خواب مادرش دستش بود، از اون روز به بعد بنا کرد به شکایت از زندگی که من اینجا آینده ندارم و سمش رو کرد توی یه نعل که الا و لله می‌خوام برم استرالیا!

خانم بزی هم که چشم‌وچراغش همین بچه وسطی بود، هول کرد و گفت: ننه! شاخت تیز! دنبه‌ت لذیذ، بمون همین‌جا! کجا بری آخه؟ بین اون همه گوسفند مرینوس خوش پشم و چشم عسلی کی به توی بزغاله نگاه می‌کنه.

بمون مادر. از شما چه پنهون گرگ سیاه ناقلا مشتری خونه شده. می‌فروشمش سرمایه دست سه‌تاتون شه و عاقبت‌به‌خیر شید.

خلاصه که نقشه‌ی حبه‌ی انگور گرفت و خونه رو فروختن و پول کلونی دستشون اومد.

شنگول که حال کار کردن نداشت، نصف پول‌های رو گذاشت بانک با سود بیست‌ودو درصد. با بقیه‌اش هم رفت یه بی ام دبلیوی کروکی مشکی خرید. صبح‌ها شیرموزش رو برمی‌داشت و می‌رفت باشگاه. شب‌ها هم نزدیک آغل داف بزهای محله بغلی، با رفیق‌هاش تا صبح با ماشینش دریفت می‌زد.

حبه انگور، اول پول داد غبغش رو عمل کرد. بعد هم از طریق یکی از آشناها رفت تو کار مدلینگ! و درنهایت در همون شرکت معتبر لبنی ماله به‌عنوان سوپر مدل ثابت شروع به کار کرد و روی تمام پنیرخامه‌یی‌ها به‌صورت سه‌رخ، نیم‌رخ و تمام‌رخ چاپ و جهت استفاده‌ی عموم عرضه شد.

منگول هم با آقا گرگه شریک شد و زدن به کار ساخت و ساز و سر دو سال دو تا مجتمع تجاری چندطبقه با کافه و رستوران و سینما و مخلفات، بر اتوبان ساختند.

آقا گرگه هم که سنی ازش گذشته بود و تری گلیسیریدش زده بود بالا، گوشت قرمز رو به‌کل گذاشت کنار و یک دل نه صد دل عاشق ماست اسفناج خانم بزی و بعدش هم خود خانم بزی شد.

و در یک عصر زیبای بهاری، یه صحرا پر از شبدر، در شمالی‌ترین نقطه‌ی شهر انداخت پشت قباله‌اش و عقدش کرد.

خانم بزی قصه‌ی ما هم خودش رو از کار بازنشسته کرد؛ و چون دوباره تازه‌عروس شده بود، نیت کرد که رژیم بگیره و رو فرم بیاد. بعد رفت یه اکانت اینستاگرام باز کرد و هر روز عکس سالادهای شیکش رو برای فالورهاش آپلود کرد و کلی هم لایک گرفت.

خب گلای خودم، یه دفعه نیایین بگین که گرگه چطوری نامردی نکرد و سر بزبز قندی‌ها رو کلاه نذاشت که ناراحت میشم. چون همون‌جور که گفته بودم آقا گرگه‌ی ما تحصیل‌کرده بود و این وصله‌ها بهش نمی‌چسبید.

البته یه نگاه به دور و برتون هم بکنید، گرگ تحصیل‌نکرده هم زیاد می‌بینید که بزهای اطرافشون رو خوب شناختن و…

حرف واسه گفتن زیاده خلاصه

ولی علی‌الحساب

قصه‌ی ما به سررسید، کلاغه به خونه‌اش این دفعه هم نرسید.

ارسال نظرات