قصه‌های مهاجرت: نیمه گمشده

قصه‌های مهاجرت: نیمه گمشده

بالاخره تصمیم گرفتم با او ملاقات کنم. سی و پنج روز مداوم رأس ساعت نه صبح برایم صبح بخیر و ساعت ده شب، شب بخیر می‌گفت. لابه‌لایش هم گاهی ترانه‌های زیبایی می‌فرستاد. البته پرواضح است که من جواب نمی‌دادم. پروفایلش عکس یکی از شخصیت‌های دیزنی بود، ولی اسم و فامیلش کامل بود و این تمام چیزی بود که از او می‌دانستم.

نویسنده: شهره جبلی، طراح: سیروس یحیی‌آبادی

روز سی و ششم بعد از صبح بخیرش برایش پیام دادم که اگر مایلم با او قهوه‌ای بنوشم. بدون هیچ توضیح اضافی آدرس یک کافی‌شاپ دنج و خلوت در مرکز شهر را برایم فرستاد.

در اولین لحظه دیدنش متوجه شدم مرد رویاهایم را یافته‌ام. همان نیمه گمشده‌ای که زئوس سالیان قبل ما را دو نیمه کرده بود.

قدش متوسط و چهارشانه بود. کم مو، بینی‌اش کمی انحراف داشت و چشمان افتاده روشنش هیچ حس خاصی را منتقل نمی‌کرد. یکی از دندان‌های نیشش موقع لبخند زدن به‌صورت اغراق‌آمیزی خودنمایی می‌کرد. این را زمانی که یک میز خالی کنار پنجره پیدا کرد، متوجه شدم.

یک پالتوی سیاه کوتاه و یک کلاه لبه‌دار به سر داشت.

همان‌طور که از داخل ماشین زیر نظر داشتمش با خودم فکر می‌کردم کاش بچه‌هایمان شبیه او نشوند ولی از طرفی مرد خوشگل مال مردم است و همینطوری بهتر است.

سه‌شنبه بود. اگر صحبت‌هایمان خوب پیش رفت، فردا با هم شام می‌خوریم. می‌توانم از او بخواهم پنجشنبه در جشن تولد دختر دوستم همراهیم کند و حتی آخر هفته را با هم بگذرانیم.

لیست سوال‌هایم را از کیفم درآورده و برای چندمین بار نگاهش کردم. دو مورد را خط زده و سه مورد دیگر اضافه کردم و مجدداً داخل کیفم گذاشتم.

تمامی دوستانم ازدواج کرده بودند و بیشترشان بچه داشتند، ولی تفاوت من با آن‌ها در این بود که بالاخره پس از سال‌ها انتظار مرد رویاهایم را پیدا کرده بودم.

از داخل ماشین به دختری که به‌تازگی هم‌خانه‌ام شده بود زنگ زدم، چون از قبل به من سفارش کرده بود اگر خواستم عروسی کنم نیاز دارد زودتر بداند تا بتواند لباس بدوزد. به او گفتم که دارم ازدواج می‌کنم و بهتر است برای لباس عجله کند.

او پرسید مرد رؤیاهایم چه شکلی است و من برایش با ذکر جزئیات توضیح دادم. او دختر حسودی است و طبیعتاً توی ذوقم زد. اینها نمی‌دانند آدم‌هایی که زیادی زیبا هستند، چیزی برای کشف کردن ندارند، ولی مرد عزیز من با آن دندان مضحک حتماً کلی مایه خنده و نشاطمان در عصرهای دلگیر پاییز خواهد شد.

برف ملایمی که از صبح شروع به باریدن کرده بود، داشت شدت می‌گرفت.

همان‌طور که از دور زیر نظر داشتمش، نگاهی به ساعتش انداخته و از پنجره به بیرون نگاه کرد.

من هم ساعتم را چک کردم. فقط نیم ساعت از موعد قرار گذشته و او هیچی نشده داشت مرتب ساعتش را چک می‌کرد.

عجب! پس مرد رویایی من از آن آدم‌های وسواسی است که برای جنگ و جدل دنبال بهانه می‌گردند. چرا دیر آمدی، چرا زود رفتی و از این حرف‌ها.

هیچ ازین رفتارش خوشم نیامد. لیستم را برداشتم و سه مورد به آن اضافه کرده و یک مورد را هم از اولویت دو به هفت منتقل کردم.

در افکار خود غوطه‌ور بودم که متوجه شدم گوشیش را برداشته و به آن نگاه می‌کند. من هم گوشی را برداشتم. احتمالاً می‌خواست به من پیام بدهد. همین کار را هم کرد. نوشته بود: کجایی؟

واقعاً که چقدر بی‌ادب و بی‌ملاحظه! فقط چهل و پنج دقیقه تأخیر! یعنی برای یافتن نیمه گمشده نباید کمی صبور باشیم؟

جوابش را ندادم.

نباید فکر کند من از این دست دخترهایی هستم که دنبال پسرها می‌دوند؛ آن هم حالا که پای یک عمر زندگی در میان است. فکرش را بکنید مرد رویایی شما این‌قدر بی‌ملاحظه و عجول باشد. شرم‌آور است!

همان‌طور که در حال تصحیح لیستم بودم متوجه شدم گارسون را صدا کرده و بعد از چند دقیقه او را در حال نوشیدن قهوه دیدم. وای خدای من! لعنت بر شیطان، این دیگر قابل بخشش نبود.

باید به او بگویم اگر بخواهد بدون من به منزل خانواده‌اش برود و آنجا تنهایی غذا بخورد، باید دور من را تا آخر عمر خط بکشد. این نامش عشق نیست. مگر نه اینکه در تمام رمان‌ها و فیلم‌ها، زنان و مردان دست در دست، درحالی‌که به افق‌های دور خیره شده‌اند، غذا می‌خورند و شراب می‌نوشند.

به هم‌کلاسی دبیرستانم زنگ زدم. دوست مهربانی بود گرچه من مدت‌ها می‌شد خبری از او نداشتم. سال‌های اول ازدواج، طبقه بالای مادرشوهرش زندگی می‌کردند و همیشه از اینکه شوهرش بعد از کار اول به مادرش سر می‌زند و چای و عصرانه را با او می‌نوشد، می‌نالید. از او سوال کردم، ولی گفت بعداً زنگ می‌زند؛ چون قرار است تا ساعاتی دیگر برای دخترشان خواستگار بیاید و حسابی مشغول است.

کلافه و مستأصل شده با خود گفتم می‌روم و همه این‌ها را رودررو با خودش در میان می‌گذارم. اصلاً هیچ چیزی بهتر از صداقت و شفاف‌سازی نیست. در تمام کتاب‌های روان‌شناسی و کلاس‌های مثبت‌اندیشی هم همین‌ها را یادمان می‌دهند؛ بله چشم در چشم!

با گام‌هایی محکم، برف را زیر پاهایم لگدمال کرده و داخل کافه شدم و یکراست به سراغ میز کنار پنجره رفتم. گارسون در حال تمیزکردن میز بود.

برایش پیام دادم که کجایی، ولی دیدم مرا مسدود کرده است.

یک مرد دروغگوی دیگر! اصلاً همان بهتر که مرد رویاهای من برای همیشه رفته بود.

ارسال نظرات