دست و بال‌مان خالی‌ست؛ داستان کوتاه از امیررضا بیگدلی

دست و بال‌مان خالی‌ست؛ داستان کوتاه از امیررضا بیگدلی

امیررضا بیگدلی متولد ۱۳۴۹ در تهران است. او فارغ‌التحصیل رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی است و تاکنون چهار مجموعه داستان منتشر كرده‌است.

درباره امیررضا بیگدلی

امیررضا بیگدلی متولد ۱۳۴۹ در تهران است. او فارغ‌التحصیل رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی است و تاکنون چهار مجموعه داستان منتشر كرده‌است.

مجموعه‌های داستان

چند عكس كناراسكله: ۱۳۷۸ نشر ماریه

آن مرد در باران آمد: ۱۳۸۲ نشر قصه

آدم‌ها و دودكش‌ها: ۱۳۸۸ نشر ثالث

اگر جنگی هم نباشد: ۱۳۹۴ نشر الكترونیكی نوگا

گزیده داستان بازهم پیش من بیایید: ۱۳۹۳ نشر افكار

جوایز:

تندیس صادق هدایت برای داستان «حالا مگر چه می‌شود» از مجموعه‌ی «آن مرد در باران آمد اولین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی صادق هدایت ۱۳۸۱»

لوح تقدیر دومین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی اصفهان برای كتاب «آن مرد در باران آمد»1383

كسب رتبه‌ی دوم داستان كوتاه، بخش ادبی جشنواره‌ی تیرگان ۱۳۸۱ تورنتو ۲۰۱۵ برای: داستان سفته‌باز

به اتاق كه برگشت زن روی تخت نشسته بود و داشت سیگار می‌كشید.

گفت: «تو هتل نباید سیگار كشید»

زن خیره به مرد گفت: «این‌جا هتل نیست؛ سگ‌دونیه»

مرد چیزی نگفت.

زن گفت: «چی شد؟»

مرد در را بست: «اتاق دیگه‌ای ندارن.»

«تو این خراب‌شده یه اتاق نیست؟»

«می‌گه این‌جا اتاق ماست.» به زن نگاه كرد. گفت: «اتاق‌های دیگه مسافر دارن»

زن با نیشخند گفت: «خوبه این‌جا مسافر هم می‌آد.» و بعد گفت: «برو بگو ما این اتاق رو نمی‌خوایم»

مرد گفت: «نمی‌شه كه!»

زن گفت: «چرا نمی‌شه، تو برو بگو. بگو بیان این‌جا رو ببینن!» و به اتاق اشاره كرد.

مرد گفت: «نمی‌شه. این‌جا اتاق ماست. پولش رو هم دادیم»

زن داد زد: «نمی‌شه نمی‌شه نمی‌شه، همه‌اش نمی‌شه. ببین كجا اومدیم»

سیگارش را خاموش كرد و از روی تخت پایین آمد.

گفت: «خودم درستش می‌كنم!» در اتاق را باز كرد و بیرون رفت.

مرد مانده بود چه بكند. به او گفته بودند كه هتل‌های تركیه خیلی خوب نیست، حتی هتل‌های پنج‌ستاره؛ چه برسد به هتل آن‌ها كه سه‌ستاره بود. یك اتاق دوتخته‌ی ساده با دستشویی و حمامی كوچک و پنجره‌ای در گوشه‌ی اتاق كه رو به دیوار سیمانی هتل دیگری باز می‌شود. به پنجره اتاق نگاه كرد و بعد به جای زن كه روی ملافه‌ی تخت مانده بود.

صدای داد و بی‌داد كه از راهرو به گوشش رسید، در را باز كرد و به بیرون نگاه انداخت. زنش داشت با كارمندان پذیرش بگومگو می‌كرد. وقتی زن به اتاق برمی‌گشت مرد را دید.

گفت: «نمی‌شه باهاشون حرف زد!» و به كف راهرو خیره شد تا به در اتاق رسید.

مرد گفت: «حالا چی شده؟»

زن گفت: «حالیشون نمی‌شه.» و وارد اتاق شد. مرد در اتاق را بست.

گفت: «به اون‌ها ربطی نداره.»

زن به تندی گفت: «پس به كی ربط داره؟‌ ها؟» مكث كرد: «تو كه می‌گی نمی‌شه، به اون‌ها هم كه ربط نداره!»

مرد گفت: «مگه چی شده؟»

زن رفت روی تخت. گفت: «ملافه‌هاشون رو نگاه كن! اتاق‌شون رو نگاه كن!» دست‌هایش را لای موهایش فرو كرد و سرش را روی زانوهایش گذاشت. گفت: «كثافتن كثافت!» و برای لحظه‌ای سر بلند كرد و نگاه مرد را با نگاه خودش كشاند تا به گوشه‌ی اتاق كه پنجره بود.

گفت: «این‌جا لونه‌ی سگ هم نیست!»

باز به مرد نگاه كرد و بعد سر به زیر انداخت.

مرد به پنجره نگاه كرد و بعد نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند و باز به زن خیره شد. رفت كنارش نشست. دستش را دور پاهای زن انداخت.

گفت: «قرار نیست تو هتل بمونیم.»

زن چیزی نگفت. مرد پاهای زن را نوازش كرد.

گفت: «قرار نیست تو هتل بمونیم و فحش بدیم.»

از او خواست آماده شود تا با هم بروند بیرون. باز گفت: «فروشنده‌ی تور گفته بود»

زن گفت: «برگشتیم باید بری یه تف بندازی تو صورتش!»

مرد از حرف زن خوشش نیامد.

گفت: «همین‌كه این‌جاییم خوبه.»

زن چیزی نگفت.

مرد ادامه داد: «بااین قیمت دلار باید خوش بگذرونیم.»

زن گفت: «كثافتن. كثافت!»

مرد دوباره از او خواست آبی به سر و رویش بزند تا بروند بیرون.

زن گفت: «دست آدم رو می‌ذارن تو پوست گردو.»

مرد سرش را تكان داد.

زن حالا نگاهش كرد. گفت: «گور باباشون. گور بابای همه‌شون.»

مرد لبخند زد.

زن گفت: «یه مشت آدم دروغگوی حقه‌باز!»

مرد گفت: «استانبول شهر قشنگیه.»

زن گفت: «یه مشت خر!»

از تخت پایین آمد. گفت: «من می‌خوام خوش باشم. می‌خوام خوش باشم.»

مرد به او نزدیک شد.

زن گفت: «اگه پارسال اومده بودیم خیلی كمتر می‌شد.»

مرد خندید.

یه ماه پیش هم اگه می‌اومدیم باز كمتر می‌شد.» این را زن به خنده گفت.

مرد او را سمت خود كشید. زن این بار به شیطنت گفت: «اگه هفته‌ی پیش می‌اومدیم هم خیلی كمتر از این هفته می‌شد.»

 و خودش را در آغوش مرد جا داد و گفت: «اگه می‌موندیم برا هفته‌ی بعد شاید پول‌مون نمی‌رسید.» و خندید.

كمی بعد از هتل بیرون رفتند.

اول سال قرار گذاشتند كه یک هفته‌ای بروند هواخوری.

زن گفت: «استانبول شهر قشنگیه.»

مرد گفت: «تابستون كه تموم بشه هتل‌ها ارزون می‌شه.»

زن پذیرفت. قرار شد نیمه‌ی اول مهر ماه برای یک هفته به استانبول بروند. یکی از همکارهای زن که سال گذشته به آن‌جا رفته بود برایش تعریف کرده بود که استانبول یکی از قشنگ‌ترین شهرهای دنیاست و فروشگاه‌ها و دیدنی‌های زیادی دارد.

شهریور ماه كه شروع شد، زن به مرد گفت: «کم‌کم باید دنبال تور باشی.» و فردای همان روز از محل كارش به مرد زنگ زد: «همشهری پرِ آگهیه.»

به یكی دو تا از آن‌ها زنگ زده بود و چیزهایی هم پرسیده بود. مرد جلسه داشت. از او خواست روزنامه را شب به خانه بیاورد.

شب مرد گفت: «مهر ماه ارزون‌تر هم می‌شه.» شام را خورده بودند و داشتند به آگهی‌ها نگاه می‌كردند.

زن گفت: «هزارتا از این آگهی‌ها هست.»

مرد از آن روز به بعد آگهی‌ها را دنبال كرد.

چند شب بعد زن گفت: «داره گند می‌خوره!» چون دلار رفته بود بالا.

مرد گفت كه مهم نیست. اما فردای آن روز باز این اتفاق افتاد. شب مرد گفت: «یه هفته می‌ریم نمک‌آبرود.»

زن كشدار گفت: «نه!» كنار ورودی آشپزخانه ایستاده بود و داشت موهایش را حلقه می‌كرد.

مرد نگاهش كرد.

زن گفت: «بریم یه جایی سرمون هوا بخوره.»

مرد چیزی نگفت.

فردا سر ساعت دوازده زن به مرد زنگ زد: «می‌دونی دلار چنده؟»

مرد نمی‌دانست. زن گفت: «دو و دویست!» و گفت: «باید زودتر بریم وگرنه باز گرون‌تر می‌شه.»

آن شب مرد از چهار راه استانبول هزار دلار به قیمت هر دلار دوهزار و سیصد تومان خرید و به خانه آورد.

زن گفت: «اگه زودتر خریده بودیم جلو بودیم.»

مرد شانه بالا انداخت. نیمه‌ی شهریور بود و هر دو آگهی‌های روزنامه‌ها را روزانه می‌خواندند. شماره‌ی بعضی از آن‌ها را در برگه‌ای یادداشت می‌كردند و فردای آن روز به آن شماره‌ها زنگ می‌زدند و قیمت می‌گرفتند. این كار چند روزشان بود. حواس‌شان جمع بود تا وقتی قیمت‌ها پایین آمد این كار را بكنند. اما به هر جا كه زنگ می‌زدند هنوز قیمت‌های مهرماه درنیامده بود، تا این‌كه روزهای آخر شهریور رسید. شب نشسته بودند دور میز و صفحه‌ی آگهی همشهری روبه‌روی‌شان باز بود.

 زن گفت: «چرا ارزان نشده؟»

مرد به بیشتر آژانس‌های مسافرتی زنگ زده بود و قیمت‌های زیادی گرفته بود و فقط مانده بود كه یكی از آن‌ها را انتخاب كنند و پولش را بدهند. به زن نشان‌شان داد. همه گفته بودند كه قیمت هتل‌ها شكسته اما از آن‌جایی كه دلار بالا رفته است تور ارزان در نمی‌آید.

زن گفت: «گندش بزنه»

 مرد شانه بالا انداخت.

زن گفت: «حالا ببین می‌خوایم یه مسافرت بریم.»

فردای آن روز زن یك آگهی مناسب پیدا كرد كه قسطی بود. زنگ زد و شماره آژانس را به شوهرش داد. از او خواست هر چه زودتر برود و كار را تمام كند. مرد به آژانس مسافرتی زنگ زد و با فروشنده تور صحبت كرد.

سی درصد نقد. بقیه شش ماهه با سه درصد سود ماهانه. سند ماشین هم بابت تضمین چک‌ها»

همان‌شب اخبار شبكه یک گفت كه دولت دیگر به شركت‌های هواپیمایی ارز دولتی نمی‌دهد.

زن گفت: «په»

سه روز بیشتر به شروع مرخصی‌شان نمانده بود كه مرد به آژانس مسافرتی رفت. دختری كه فروشنده تور بود تاریخ رفت و برگشت و نوع هتل را از مرد پرسید. مرد می‌خواست كه برای‌شان زیاد گران در نیاید؛ پرواز ماهان با یک هتل سه‌ستاره در جای مناسب.

دختر حساب كتاب كرد. پرسید: «نقد یا قسطی؟»

مرد گفت: «قسطی»

دختر گفت: «یک سوم نقد و بقیه شش‌ماهه با سود سه و نیم درصد.»

مرد پشت تلفن سه درصد شنیده بود.

دختر گفت: «سه و نیم درصد.» و اضافه كرد كه بابت تضمین چک‌ها می‌بایست مبایعه‌نامه‌‌ای برای خودرو امضاء می‌كرد. قیمت خودرو ده برابر مانده‌ی حساب بود.

مرد گفت كه نقد پرداخت می‌كند و خواست بداند كل مبلغ چقدر می‌شود. دختر رسیدی به دستش داد تا آن را پرداخت كند. وقتی رسید پرداخت را به فروشنده تور داد او برگه‌ی قرارداد را برای امضاء به مرد داد. نام خودش بود و زنش با تاریخ رفت و برگشت و پرواز ماهان و اسم هتل. روی برگه نوشته شده بود اگر قیمت‌ها بالا برود مشتری باید اضافه بها را پرداخت كند. همچنین اگر هتل مورد نظر خالی نباشد یا اتاق نداشته باشد یک هتل مشابه آن به مشتری داده می‌شود.

مرد گفت: «این‌ها چیست؟»

دختر گفت: «دلار بالا و پایین می‌ره.»

مرد پول را به صندوق واریز كرد. دختر از او خواست كه نگران نباشد. گفت كه به او زنگ خواهد زد.

مرد پرسید: «كی؟»

دختر گفت: «معلوم نیست؟»

آن‌ها سه روز دیگر باید پرواز می‌كردند. دختر گفت: «نگران نباشید»

شب در خانه، زن خواست كه هم بلیت‌های هواپیما را ببیند و هم برگه‌های هتل را.

مرد گفت: «قرار شد زنگ بزنه برم بگیرم»

زن گفت: «آها»

فردا زن پرسید: «گرفتی؟»

مرد گفت: «نه»

با این‌كه قرار شده بود فروشنده‌ی تور به آن‌ها زنگ بزند اما فردا صبح مرد به آژانس مسافرتی زنگ زد. فروشنده‌ی تور گفت كه هنوز هتل‌شان مشخص نشده.

مرد گفت: «بلیت‌ها چطور؟»

دختر گفت كه بلیت‌ها را گرفته است. مرد مردد بود.

پرسید: «حتما؟»

دختر گفت: «چرا باید به شما دروغ بگم؟»

مرد گفت: «با این بازی دلار نگران هستیم»

دختر خواست نگران نباشد.

مرد گفت: «دست و بال‌مون خالیه می‌ترسم دلار بالاتر بره»

دختر گفت: «نگران نباشید.» و توضیح داد که او كل تور را با آن‌ها زیر قیمت حساب كرده است.

مرد گفت: «افزایش چی؟»

دختر گفت: «سخت نگیرید آقا!»

مرد دیگر چیزی نگفت.

دختر گفت: «به شما زنگ می‌زنیم.»

زن گفت: «غلط كرده! كی؟» همین‌طور به مرد خیره شده بود.

زن سر در نمی‌آورد. مرد هم مانده بود. او هم سردرنمی‌آورد اما كاری نمی‌توانست بكند. از فروشنده‌ی تور خواسته بود كه هم هتل و هم بلیت هواپیما را همان وقت بگیرد و به او بدهد. اما او گفته بود كه نمی‌تواند این كار را بكند.

زن وارفت: «مگه پول ندادی؟»

مرد گفت: «گفت فقط یک درصد امكان داره نشه»

زن گفت: «نشه؟»

فروشنده‌ی تور گفته بود فقط یک درصد امكان دارد هتلی كه آن‌ها انتخاب كرده‌اند برای آن روز‌ها جا نداشته باشد و همین را هم در قرارداد نوشته بود كه چنان‌چه هتل مورد نظر پر باشد، برای آن‌ها یک هتل دیگر مثل همان خواهند گرفت.

زن گفت: «خب پس این.» و باز گفت: «باید بلیت‌ها رو می‌گرفتی. بلیت هواپیما داره گرون می‌شه»

به مرد نگاه كرد: «فردا اول وقت برو بلیت‌ها رو بگیر.» و باز گفت: «فردا اول وقت اگه بلیت رو نداد، پول رو بگیر برو یه آژانس دیگه»

و بعد صفحه‌ی آگهی روزنامه را آورد كه پر بود از این آژانس‌های مسافرتی.

فردا صبح از آژانس مسافرتی به مرد زنگ زدند؛ فروشنده‌ی تور بود. به مرد گفت: «بلیت‌تون آماده است اما هنوز تأیید هتل‌تون نیومده»

مرد گفت: «چرا؟»

دختر گفت: «همین‌طوریه. نگران نباشید. فقط یه درصد ممكنه كه نشه. تازه هتل دیگه براتون می‌گیریم»

مرد گفت: «پشیمون شده‌ام، می‌خوام پولم رو پس بگیرم!»

دختر دوباره گفت كه فقط یک درصد امكان دارد چنین اتفاقی بیفتد كه در آن صورت هم هتل مشابه یا شاید بهتر جایگزین آن می‌كنند. گفت: «خیلی پیش اومده كه به مسافرمون هتل بهتر دادیم و پولش رو هم نگرفتیم»

مرد گفت: «اگه بشه پولمو پس بگیرم.»

دختر گفت: «سی درصد ازش كم می‌شه.»

مرد فقط گفت: «خیلی خوبه به خدا!» از آن سوی خط صدایی نیامد. مرد گفت: «الو!»

دخترگفت: «بفرمایید»

مرد گفت: «ما پس‌فردا صبح باید پرواز كنیم»

دختر گفت: «نگران نباشید»

شب زن گفت: «وااااااااااااای عجب آدم‌هایی هستن.» و از مرد پرسید: «تو چی گفتی؟»

مرد تمام آن‌چه را گفته بود، دوباره به زن گفت.

زن گفت: «نباید از اون‌ها می‌گرفتی. عوضیَن!»

مرد شانه بالا انداخت.

زن گفت: «همون روز اول كه دیدی سه درصد رو كرد سه و نیم و مبایعه‌نامه گذاشت جلوت باید می‌فهمیدی كلاه‌بردارن.» گفت: «هنوز هم دیر نشده، برو داد و بی‌داد كن پولت رو بگیر.» گفت: «من با یكی دوتا آژانس صحبت كردم. به نظرم درست و حسابی هستن»

مرد گفت: «نمی‌دونم»

زن گفت: «باید می‌رفتی سراغ یكی دیگه.» و باز گفت: «من كه بهت گفتم»

یك روز قبل از روز پرواز، ساعت ده صبح فروشنده‌ی تور از آژانس به مرد زنگ زد. این بار همان یک درصد، كار خودش را كرده بود. هتل آن‌ها جا نداشت و یك هتل سه ستاره دیگر برایشان گرفته بود. برای مرد فرقی نداشت و می‌توانست این را به زنش نگوید.

دختر گفت: «این هتل گرون‌تر هم هست. اما ما به همون قیمت حساب می‌كنیم»

مرد گفت: «بله»

دختر باز ادامه داد: «فقط كمی بابت افزایش دلار باید پرداخت كنین؛ یه كمی فقط»

مرد ناچار بود پرداخت كند.

دختر گفت: «ساعت دوازده برای گرفتن مدارک‌تون بیاین»

مرد رفت و مدارک را گرفت.

از هتل كه بیرون رفتند هوا داشت تاریک می‌شد. شب‌ِ پیش رسیده بودند. خسته و خمیر خوابیده بودند تا صبح زود به تور گشت شهری برسند. عصر از تور گشت شهری كه برگشته بودند، زن تازه اتاق را دیده بود و حالا آمده بودند بیرون تا گشتی دور و اطراف هتل بزنند. از هتل‌شان تا میدان تكسیم با پای پیاده بیست دقیقه راه بود. رفتند به میدان تكسیم.

زن گفت: «قشنگه!»

مرد گفت: «حیف نیست آدم بمونه تو هتل!»

زن گفت: «منم می‌خوام خوش باشم. این چند روز رو می‌خوام خوش باشم»

میدان تكسیم را گذشتند و رفتند توی خیابان استقلال.

مرد گفت: «این شهر و این خیابون!»

جمعیت داخل خیابان موج می‌زد. صدای ساز و آواز از همه جای خیابان به گوش می‌رسید. همه‌ی فروشگاه‌ها فروش فوق‌العاده داشتند. یكی دوتا از فروشگاه‌ها را دیدند.

زن گفت: «همچین ارزون هم نیست!»

مرد چیزی نگفت.

زن ادامه داد: «اگه پارسال می‌اومدیم ارزون بود.» كمی مكث كرد. «یعنی اگه دلار این دلار…» مرد دست زن را گرفت و كمی فشار داد. زن خندید گفت: «ولش كن، گور باباشون!»

از خیابان باریكی سرازیر شدند سمت آب. خیابان كنار آب را پیش رفتند تا جای مناسبی را برای نشستن پیدا كردند. یک كافی‌شاپ روباز لب تنگه‌ی بُسفر. دور میزی نشستند.

زن گفت: «نفس عمیق بكش» و خودش این كار را كرد. مرد هم نفس عمیق كشید.

زن گفت: «خوش به حال‌شون»

پیشخدمت آمد و سفارش دادند. هر دو خیره به تنگه بودند كه در آن سویش چراغ‌های بخش آسیایی شهر روشن بود. داخل تنگه، روی آب كشتی‌ها می‌رفتند و می‌آمدند.

زن گفت: «كشتی شب ایرانی»

مرد لبخند زد.

آن روز راهنمای تور گشت شهری جدولی از برنامه‌های شركت مسافرتی به همه داده بود و كمی هم درباره‌ی تور‌ها گفته بود. كشتی شب ایرانی، جزایر پرنسس، موزه‌ی آكواریوم و … در مقابل هر كدام‌شان هم قیمت آن‌ها را نوشته بود. وقتی با دلار روز حساب می‌كردند خیلی گران درمی‌آمد. مرد گفته بود: «خودمون می‌چرخیم.» و زن هم پذیرفته بود.

پیشخدمت سفارش آن‌ها را آورد و روی میز گذاشت. زن فنجانش را برداشت و مزمزه كرد. تپق زد.

مرد پرسید: «چیه؟»

زن با خنده گفت: «می‌گم خدا می‌دونه باز هم بتونیم قهوه بخوریم یا نه. فردا معلوم نیست كه چقدر بكشه بالا»

مرد لب چروكاند و به تنگه نگاه كرد. زن هم خیره شد به آب.

كمی بعد مرد گفت: «كجایی؟»

زن گفت: «این‌جا»

مرد گفت: «این‌جا نیستی. این‌جا باش!»

زن لبخند زد و دوباره به روشنای آب و آسمان خیره شد و نم‌نم قهوه‌اش را نوشید.

 

مهرماه ۱۳۹۱

ارسال نظرات