این آقای نکتهبین، دوست سالهای سال ما، آدم بسیار فهمیده و جالبیست که انشاالله اگر عمری باقی باشد بیشتر با او آشنا خواهید شد و به دلتان خواهد نشست. از زمانی که او را شناختهام روز به روز ارادتم به او افزون شده است. از همین روی، هر وقت دلم میگیرد یا از رویدادهای عجیب -که این روزها کم هم نیست- شاخ در میآورم یک راست میروم سراغ ایشان تا دقّ دلم را خالی کنم.
اما از شما چه پنهان که همیشه نتیجه دگرسان میشود. یعنی ایشان دق دلش را سرِ من یتیم خالی میکند. ما هم مثل بچههای سنتی قدیم که از پدرشان حسابی حساب میبردند، بیدرنگ ماستها را کیسه میکنیم، میگذاریم توی جیبمان و سنگ صبور جنابشان میشویم، که گریزی هم نیست!
جمعه شب گذشته هم همین طور شد. ما رفتیم نزدشان که بُغچهی بغضمان را بازکنیم و گزارشهای اسفبار خانمانهای تازه برباد رفته، بیداد گرسنگی، انتقامکشیهای مذهبی، سوغاتهای دموکراسیهای تحمیلی، گرمایش زمین و کم اعتناعی دولتیان و … از سراسر جهان خدمتشان عرض کنیم -اگرچه معمولن بیخبر نیستند- که چشمتان روز بد نبیند، هنوز سلام از لب ما تراوش نکرده روزنامهای را که توی دستش مچاله شده بود انداخت جلو پای من و، انگار که منِ مادر مرده مسئول پیشآمدی هستم، پرخاشگونه گفت:
«میببینی چه خبره؟ … آخه تا کِی…؟»
من که از این برخورد خشمآلود، و ظاهرن بیدلیل، خشکم زده بود مانند شاگرد مدرسهای که متهم به کتک زدن آقای ناظم شده، باشد، با دستپاچگی گفتم:
«سَسَسلام!»
گویا آقای نکتهبین متوجه رفتارش با من بیگناه شد که چند لحظه به من خیره شد و بعد با دست اشاره کرد که بنشینم. گفتم:
«آقا براتون یه لیوان آب خنک بیارم؟»
مطمئنم که آقای نکتهبین پرسش مهرآمیز مرا شنید، ولی انگاری که نشنیده باشد، با چشمان گشاد سرش را آورد نزدیک صورتِ ترسیدهی من و گفت:
«صدای سوتو میشنوی، ای غفلتزده؟»
یک لحظه پنداشتم منظورش سوت کتری آب جوش است و نگاهم خود به خود چرخید به طرف آشپزخانه. اما کلام سرزنشآمیز آقای نکتهبین مرا حالی کرد که پندارم خطا بوده است:
«ای غفلتزده! کجای کاری؟ صدای سوت از اینجاست …»
و اشاره کرد به سر مبارکش!
از گیجی خودم خندهام گرفته بود ولی جرئت بروزش را نداشتم. هر طوری بود خودم را جمعوجور کردم و گفتم:
«ای آقا، دیگه کله سوتکشیدن نداره. اگه منظورتون ادامهی کشت و کشتار در سرزمینهای دموکراسیزدهی افغانستان و عراق و لیبی، و هنوز دموکراسینزدهی سوریه است، که اینا دیگه کهنه شده و به دل رسانهها هم چنگی نمیزنه که آب و تابش بدن. ما هم هر روز میخونیم و میشنویم و، اِی، حالمون هم به هم میخوره. ولی خُب، به قول اون یادش بهخیر، ′دلم آتیش میگیره کاری ازم بر نمیاد!‵… از همه اینا گذشته، منِ بینوا چه تقصیری دارم که همهی بغضا رو سرِ من خالی میکنین؟ … میتونین یه تُکِ پا برین پیش سران ۲+۵ یا ۳.۸ یا ۲۰+۹، یا چه میدونم، یه زهر مار+۱۱ دیگه، و داد و بیدادتون رو سرِ اونا بکشید … یکی نیست بگه ما این وسط چه کارهایم؟!»
«بابا تو هم وقت پیدا کردی لودگی میکنی! این یه درد جدّیه … مال همهست … درد انسانیته … یه نفر پیدا میشه به من بگه انسانیت کجا رفته؟»
باور میکنید که گمان بردم منظور آقا، دوست دیرینهمان، آقای انسانیت است که سالهاست ناپدید شده؟ گفتم:
«سالهاست که ازش خبری ندارم، نمیدونم کجا رفته!»
آقای نکتهبین به راستی نزدیک بود منفجر شود. چنان با مشت کوبید روی میز که گلدانی که آرام روی میز نشسته بود و با یک دسته گل در بغل داشت به گفتمان جنجالی ما گوش میداد، به هوا پرید و با گلها پخش زمین شد!
«خِنگ خدا منظورم مفهوم انسانیته نه آقای انسانیت که لابد حالا یه گوشهای داره با زن پنجمش کیف میکنه … ببینم، حالت اینقدر اُفت کرده که باید انسانیت رو برات معنی کنم؟ … یعنی شما معنی انسانیت رو نمیدونی؟ … نکنه داری خودتو برای زمامداری آماده میکنی که بشی جزء سران؟ … این که هر روز ده ده و صد صد کشته بشن، انسانیته؟ … اینایی که میکُشن کارشون انسانیه؟»
بهتزده مانده بودم که چه بگویم که یک دفعه خدا به دادم رسید و یک ندای غیبی تو گوشم داد زد، پاندا! صحبت آقای نکتهبین را با جسارتی نگفتنی بریدم و گفتم:
«آقا یه کم آهستهتر، شما رو به خدا تختگاز نرین، برای قلبتون خوب نیست! من میدونم که کاملن حق با شماست. میدونم که میخاین بگین کبابشدن پناهندگان سودانی آواره زیر آفتاب صحرای سینا، گرسنگیکشیدن بیخانمانهای یزیدی سوری در مرز ترکیه، انتقامکشیهای شیعه و سنی در عراق و هند و پاکستان -به سبک مسابقات رفت و برگشت- آتشباریهای فناتیکها در پاکستان و هندوستان و افغانستان، همه و همه درد انسانیته و باید فکری براشون کرده بشه، و صد در صد حق با شماست. ولی چنین هم نیست که انسانیت بکلی مرده باشه …»
«چی میخای بگی؟»
«میخام بگم، خبر خوب اینه که انسانیت نمرده آقا، و شعلهش در گوشهوکنار کرهی سرگردان ما هنوز گرمابخش دلهای شکسته است … میگید نه، این خبرها رو بخونید …»
و برای اینکه فرصت از دست نرود بریدهی روزنامهها را از جیبم در آوردم و دادم دست آقای نکتهبین:
«حالا شما بگید آقا، آیا این انسانیت نیست که چند نفر مدام زحمت بکشن، وقت و همت بذارن، چقدر هزینه بشه تا این دو تا خرس پاندای یتیم مامانی حفاظت و نگهداری بشن و توی باغ وحش شهر تورنتو در شرایط اقلیمی خاص خودشون زنده بمونن و دق نکنن؟ این انسانیت نیست که چهار نفر در ممفیس، ۱۵۰۰ کیلومتری شهر ما، صبح تا غروب توی یک مزرعهی چهار هکتاری زحمت بکشن، نی (بامبو) بکارن، رشد بِدَن، با چه مشقتی درو کنن، چهارصد کیلو بستهبندی کنن و هفتهای دو بار با پروازهای چهار و نیمساعته به اضافهی دو تریلر یخچالدار برسونن به باغ وحش تورنتو که پانداهای نازنین از گشنگی نمیرن؟ … اون هم با یه هزینهی کلان چندصدهزار دلار در سال؟ آیا این بیانصافی نیست که بگیم انسانیت مرده؟ مگه پاندا بندهی خدا نیس؟ … شما میخاین باور کنین میخاین باور نکنین، بین هموطنای خودمون تو تهرون انسانهای مهربونی پیدا میشن که ۸۰۰ میلیون تومان میدن و یک جفت کوآلای آواره و بیخانمان (!) جنگلهای استرالیا را در خانههای خود میپذیرن و نگهداری میکنن. خورد و خوراکشون رو هم که فقط برگ اوکالیپتوسه به هر قیمتی براشون فراهم میارن … این انسانیت نیست، آقا؟»
باید بودید و قیافهی آقای نکتهبین را با آن نگاه سرزنشبارش که به من بیتقصیر خیره شده بود میدیدید:
«واقعن که جل المخلوق!»
ارسال نظرات