تو بدترین مامان دنیایی

تو بدترین مامان دنیایی

این تنها جمله‌ای بود که این روزها از زبان دنیا می‌شنید. بهانه می‌گرفت که با پدرش زندگی کند. چقدر توی دادگاه سگ‌دو زد و آن وکیل هفت خط چقدر دوشیدش تا حضانت دنیا را گرفت.

نویسنده: ماندانا زندی

این تنها جمله‌ای بود که این روزها از زبان دنیا می‌شنید. بهانه می‌گرفت که با پدرش زندگی کند. چقدر توی دادگاه سگ‌دو زد و آن وکیل هفت خط چقدر دوشیدش تا حضانت دنیا را گرفت.

از مقابل مغازه‌ی بزرگ نبش چهارراه که رد می‌شود، نگاهش خیره می‌ماند به نگاه آبی عروسک. انگار عروسک می‌خندد.

دنیا که کارنامه‌اش را گرفت، گونه‌اش را بوسید و گفت «قول دادم…معلومه که یادم نمی‌ره». اما اخم‌های دنیا باز نشد که نشد.

کارش تمام می‌شود. حقوق ماهیانه‌اش را می‌شمارد، بادقت و راهی می‌شود. یکی از دسته‌های بلند کیف مشکی بریده و آن‌وقت مجبور می‌شود تا کیف را محکم بزند زیر بغلش. «سر راه پیتزا هم بگیرم».

کیف را محکم‌تر به خودش می‌فشارد. «یه جشن کوچیک دونفره».

بعد از تصور خنده‌های دنیا، چه قندی آب می‌شود توی دلش.

چه اشکی می‌ریزد دخترک صندوقدار که موقع حساب و کتاب، مبلغی کم آورده. همکارها که دورش جمع شده‌اند از حرف‌های بریده‌بریده‌اش چیزی نمی‌فهمند. کیف را محکم به خودش می‌فشارد وقتی می‌پرسد: حالا می‌خواهی چکار کنی؟

دخترک بیشتر زار می‌زند و یکی از همکارها می‌گوید «غصه نخور، حقوق‌هامونو امروز ریختن. مگه میشه تنهات بذاریم؟»

کیف دسته بریده را محکم‌تر به خودش می‌فشارد و چادر را تا روی بینی پایین می‌کشد وقتی عجولانه خداحافظی می‌کند.

از مقابل مغازه‌ی بزرگ نبش چهارراه که رد می‌شود، نگاهش خیره می‌ماند به نگاه آبی عروسک. انگار عروسک اخم می‌کند.

دنیا با دهان پر از پیتزا، عروسک را محکم بغل می‌کند و می‌بوسد. «تو بهترین مامان دنیایی».

ارسال نظرات