خوشحالم که کوُک تو خروس میخواند و از این سفر راضی به نظر میرسی، ولی زیاد لباسهای شوخ و شنگ نپوش که در راه مشکل نبینیم. ، نفیسه خندیده میگفت:
چرا حالا خو مجاهدین نیست و یا دولت کمونیستی که خطر باشد؟ به عوض مادر پدرش میگفت:
دختر گلم، مگر طالبان متعصب را از یاد بردی؟ نشود که… نفیسه دست پاچه شده میگفت:
ها به خدا نشود که کدام طالب مرا به زور، نکاح نماید! مادر من! آخر میله گل سرخ میرویم خدای ناخواسته به کدام فاتحه خانه که نمیرویم. مادر به سوی پدرش میدید و آهی طولانی میکشید.
با دیدن کوهای ارغوانی گل غندی رخسار زیبای نفیسه گل انداخت و یاد ستار دلاش را مالامال از محبت ساخته، در تپایش شد. یادش آمد که ستار شاخهای گل ارغوان را از درخت جدا نموده بر سینهای وی نصب میکرد و به بهانهی بوی گل، دماغش را به عطر تن نفیسه نوازش میداد.
مادر دید، نفیسه لبخند ملیحی برلب دارد، سر جنباند و قطرات اشک از کنج چشمانش غلطید.
به سرک گل غندی رسیدند؛ صدای موزیک محلی از دور شنیده میشد که هنرمند میخواند: گل غندی جوش ارغوان است، تاج سر پروان است. . نفیسه ذوقمندانه از پدرش خواهش کرد که موتر را در تپهای مقبول گل غندی توقف دهد تا به تپه بالا شده و یک دسته گل ارغوان خانهای عمهاش ببرند. پدر که دختر یک دانهاش را دوست داشت قبول کرد و دستهای گل زیبا و دلفریب ارغوان را گرفت. نفیسه از اعماق دماغش گل را بو کرد و با ناز و کرشمه آن را در بغل خود فشرد و گفت:
خیر ببینی پدر جان! نباید دست خالی آن جا رفت. مادر نگاهی ملامت باری به شوهرش کرد که شوهر او را به اشارهای سر دعوت به خاموشی نمود و با خودش گفت:
خدا کند، دست خالی بر نگردیم. نفیسه در آهنگ بیا بریم به مزار ملا محمد جان، سیل گل لاله زار ملا محمد جان، غرق تفکر بود و صدای ستار را میشنید که آن آهنگ را میخواند و در گوشهای نفیسه طنین صدایش را ماندگار میساخت.
موتر به سرعت جادهای طویل سالنگ را عبور میکرد و به شهر مزار شریف نزدیک و نزدیکتر میگردید. نفیسه فقط به دیدار ستار میاندیشید و ذوق دیدار مدهوشش ساخته میرفت، دشت و دامن گلگون، سرخ و سبز و ارغوانی دل وی را به وجد میآورد و دست به دست ستار میداد، میخندید و گل لاله میچید. میدید ستار گل لاله را که مانند رخسار نفیسهاش نحیف، ظریف و نازک بود به موهایش میزد و دستی به کومههای خوش رنگ و گلگون مانند وی کشیده و لذت آن را مزمزه مینمود. یادش میآمد که در میلهای گل سرخ مزار دَور مرقد شاه ولایتماب میدویدند و دعای به هم رسیدن میخواندند. ستار با خندههای مستانه دست او را میفشرد و میگفت:
عزیزم! نکاحای من و تو در عرش معلا بسته شده است که ضرورت به دعا ندارد. نفیسه آه میکشید و نفس تازه نموده و بعد به چشمان نافذ ستار نگاهی عمیقی مینمود و میپرسید:
خیلی مطمئن هستی و اعتماد به نفس بالای داری؛ مگر علم غیب داری؟ ستار لبهایش را غنچه نموده بوسه به وی پیغام میداد و میافزود:
اعتمادم از این خاطر است! گونههای نفیسه از حیا رنگ میآورد و چشمانش را از ستار میدزدید. با تبسم ملحی میگفت:
خیلی پر طماع هستی. ستار بعد از دور هفتم دست نفیسه را گرفته شاخهای بزرگ نبات مزاری را در دهنش میگذاشت و نفس زنان میگفت:
دهنت را شیرین کن که حرفهای شیرین شیرین بزنی ورنه… هر دو میخندیدند و شهر بلخ باستان را به سان جهان بزرگ تصور میکردند که همهاش از آن خودشان باشد. روزهای رخصتی به شهر بلخ میرفتند و در زیرزمینی مقبرهای رابعه بلخی کنار هم مینشستند و عشقشان را با محبت رابعه مقایسه مینمودند. ستار عشق خود را بزرگتر از عشق رابعه میخواند و نفیسه گرمی نفسهای ستار را کنار خود حس میکرد. بعد به زادگاه مولانای بزرگ اندر میشدند و شعرهای ناب در گوشهای هم دیگر زمزمه میکردند؛ نفیسه در مشاعره میبُرد و ستار وی را بغل گرفته و تا زیارتگاهی خواجه حکاشای ولی میبرد. آنگاه هر دو التماس دعای خیر مینمودند.
وقتی پدر نفیسه به کابل تبدیل شده بود و ناچار بود؛ هرچه زودتر مزار را ترک کند، نفیسه و ستار که با چشمان مملو از اشک از هم دیگر جدا میشدند، ترس از رسوایی داشتند. آنها سعی میکردند که عشقشان را از همه مخفی کنند تا طبل رسواییشان زده نشود. هنگام خداحافظی ستار با اطمینان کامل به نفیسه بوسهای همیشگیاش را فرستاده بود و باز زبان چشم گفت بود:
تا زنده هستم قلبم، روحم و جسمم مال توست و به زودی به تو میپیوندم. ولی سه سال شده بود که هنوز هم ستار در مزار شریف صاحب منصب بود و نفیسه در کابل چشم به راه…
آنها به نامههای عاشقانه هم دیگر دل خوش نموده رنج فراق را تحمل میکردند و دائم چشم به راه پوستچی بودند که نامه نصف دیدار را به دستشان بدهد.
روضهای مبارک علی مرتضی از دور نمایان میشد و ضربان قلب نفیسه بیش از حد میگردید. رنگش پریدهتر میشد و ترس والدینش نیز افزونتر…
ناگهان نفیسه بیتاب شده و با شتاب خودش را جمعوجور نمود و گفت:
ایستاد شوید. ایستاد شوید… ستار منتظر من است. پدر که رنگ به رخ نداشت و لحظه به لحظه حالت ناهنجار خواهرش که پسر جوانش را از دست داده بود، پیش چشمانش مجسم میشد. بدون اینکه موتر را توقف بدهد. از دهنش پرید:
جان پدر! ستار کجاست؟ مادر به کمک پدرش شتافت و گفت: او زخمی شده است. نفیسه مثل اینکه چیزی را نشنیده باشد، با اصرار گفت: توقف نما… لطفاً پدر… لطفا… مادر بازوی وی را محکم قاپید و با تضروع گفت:
دخترم، صبر داشته باش. باید ستار را از نزدیک دید و بعد… نفیسه به سیت موتر تکیه داد و اشک سیلآسا از چشمانش جاری گردید. نخست پدر از موتر پیاده شد، پاهای نفیسه یارای حرکت نداشت، وقتی وارد حویلی شدند، صدای فغان و واویلای حسینی دل فضا را میشگافت، نفیسه فهمید که چه سنگی بر سرش باریده است. ستارش ترور شده بود. نفیسه با داد و فریاد بالای جسد غرقه به خون ستار پرید و شاخههای گل ارغوان بالای جسد ستار پخش شد.
ارسال نظرات