داستان کوتاه: شفا

داستان کوتاه: شفا

شاطر حسن پسر فلجی داشت که همه دوست داشتند شفا پیدا کند و سالم شود. خودش در جوانی شاطر بود ولی حالا مغازه‌ای باز کرده و خرت و پرت می‌فروخت؛ از سیب‌زمینی و پیاز گرفته تا نخود و لوبیا و قند و چای و…

نویسنده: عبدالله عسکری

شاطر حسن پسر فلجی داشت که همه دوست داشتند شفا پیدا کند و سالم شود. خودش در جوانی شاطر بود ولی حالا مغازه‌ای باز کرده و خرت و پرت می‌فروخت؛ از سیب‌زمینی و پیاز گرفته تا نخود و لوبیا و قند و چای و…

روزگارش بد نبود. دستش به دهانش می‌رسید. کاسبی‌اش بد نبود. فروشش نسبتاً خوب بود ولی این بچه مایۀ دقش شده بود. پسر خوشگلی بود با موهای فرفری و زنش لباس تمیز و نسبتاً شیک تن پسر می‌کرد که موجب حسادت اکثر پسران هم‌سن‌وسال او بود.

گفته بودند این بچه را ببر امام رضا شاید شفا بگیرد. خیلی از فلج‌ها رفته‌اند و خوب شده‌اند. حتی کور هم شفا داده است. شتری یک‌بار به مرقد پناهنده شده و از قدیم هم می‌گفتند که ضامن آهو شده است. بر منکرش لعنت، بر باور نکن لعنت.

پدر با آب‌وتاب تعریف کرد که همه می‌گویند شفا پیدا می‌کند. شده است چند بار! و پدر چنان شیفته بود که سر از پا نمی‌شناخت و پسر چهار کلاس درس‌خوانده ادعا داشت چنین چیزی نمی‌شود. پدر پسر را قبول نداشت که هیچ، دلش می‌خواست می‌توانست از خانه بیرونش کند و اگر از ترس مردم و زنش نبود تا حالا این کار را کرده بود.

با هم جروبحث می‌کردند قرار گذاشتند اگر شاطر حسن بچه را برد و سالم آورد ازاین‌به‌بعد حرف، حرف بابا باشد و اگر نشد بابا باید به حرف پسر برود. روزها گذشت شرط همچنان برقرار بود و بابا خیلی مضطرب بود که نکند نشود. پسر خیالش راحت بود که شرط را برده است.

شاطر حسن تدارک بردن بچه را می‌دید و همه دِه منتظر بودند که این اتفاق بیفتد. همه دلشان می‌خواست که بچه خوب شود. بچه موفرفری خوش‌صورت که همه دوستش داشتند و حسرت داشتنش را داشتند. شاطر حسن بچه را به تهران آورد و با قطار تهران مشهد به زیارت رفتند.

صدا از کسی در نمی‌آمد؛ همه‌جا و بین همه‌کس، مخصوصاً پدر و پسرها بر سر این موضوع شرط‌بندی بود.

شاطر حسن پسر را به زیارت برد. مرقد را دوتایی سفت چسبیدند، بوس کردند، صورت خود را به آن مالیدند، گریه کردند و به پهنای صورت گریستن و با اشک خود مرقد را خیس کردند و بیرون آمدند. مدتی پسر را به پنجره فولاد بست و خود خدمتگزاری امام را می‌کرد.

هوا خیلی سرد بود، سوز بدی می‌آمد که اذیت‌کننده بود ولی شاطر به‌عشق خوب شدن فرزندش سرما را تحمل می‌کرد و هرچه می‌توانست به تن و بدن کودک پتو پیچید.

گفته بودند یک شب باید به پنجره فولاد بسته شود تا شفا یابد. شاطر بچه را به پنجره بست و با چشمان اشک‌بار دعا خواندن را شروع کرد. نه او، بقیه هم دلشان می‌خواست که این اتفاق نیکو بیفتد و کودک شفا یابد. بچه سرمای شدید خورده و آبریزش بینی پیدا کرده بود. رنگش زرد شده و بیدبید می‌لرزید و پدر او را به خود می‌فشرد و هرچه می‌توانست او را گرم‌تر و گرم‌تر می‌کرد، شاید بتواند موفق شود.

چند روز ماند، حال بچه روزبه‌روز بدتر می‌شد. دیگر سرما تحمل‌پذیر نبود. آن هم سرمای شب‌های مشهد که با روزهایش کلی تفاوت دارد و اگر کمی باد هم چاشنی آن شود سرما استخوان‌سوز می‌شود و غیرقابل‌تحمل …

مدت لازم را مانده بود و باید هرچه زودتر بازمی‌گشت. خودش هم به‌شدت فرسوده و خسته شده بود. تر و خشک‌کردن بچه و خستگی مفرط داشت شاطر را از پای درمی‌آورد. بی‌خوابی نیز امانش را بریده بود. پدر و پسر همچنان رجز می‌خواندند و روی حرف خود پافشاری می‌کردند. پسر می‌گفت: من بر سر شرط خود پابرجایم، تو چطور؟! و پدر نیز می‌گفت: حالا معلوم می‌شود.

شاطر بلیط قطار را گرفت و عازم شد. بچه هم حالش روزبه‌روز و ساعت‌به‌ساعت بدتر می‌شد. تب و لرز امانش را بریده بود و از دست شاطر نیز کاری برنمی‌آمد. هروقت فرصت پیدا می‌کرد کتاب مفاتیح را باز می‌کرد و دعایی قرائت می‌کرد. دعای خواجه‌نصیر را چند بار خوانده بود.

وقتی پایش به گمرک (میدان رازی کنونی) رسید دیگر فقط گریه می‌کرد، چون بچه بی‌تابی می‌کرد و رنگش پریده بود. پوستش داشت سفید می‌شد و گرمای بدنش رو به افول بود و فقط گریه می‌کرد و شاطر را مستأصل کرده بود که چه بکند!

در اولین فرصت بچه را به دکتر برد و دکتر پس از معاینه گفت: چه بلایی سر بچه آورده‌ای! ذات‌الریه کرده باید بستری شود و آدرس بیمارستانی را داد و نامه‌ای که فوراً او را بستری کنند. شاطر پس از بستری شدن بچه به خودش گفت که سری به خانواده بزند و کمک بیاورد و حداقل زنش را در جریان بگذارد. رسیدن شاطر حسن بدون بچه شایعاتی را دامن زد که لابد بچه فوت کرده است. عده‌ای قطع امید کرده بودند. پسر می‌گفت دیدی گفتم! ولی پدر همچنان پابرجا می‌گفت خوب می‌شود و می‌آوردش.

شاطر زن را به کمک برد تا بیشتر مواظبش باشد ولی حال بچه ساعت‌به‌ساعت بدتر و بدتر می‌شد و تب و لرزش لحظه‌ای قطع نمی‌شد. گریه و زاری تنها کارش بود و دکترها که می‌گفتند دیر آورده‌اید از ما کاری برنمی‌آید.

خبر مرگ پسر زلزله‌ای بین اهالی انداخت. دوست و دشمن گریه می‌کردند و همگی دلشان می‌خواست که خوب می‌شد ولی با آوردن جسد بچه همه امیدها از بین رفت و یأس بر همه غلبه کرده و پناه و باورشان سست می‌شد.

پسر چون شیر غران به پدر حمله می‌کرد و می‌گفت دیدی گفتم، شرط را باختی، من راضی به مرگ بچه نبودم. دوستش داشتم، موهای فرفری‌اش هیچ‌گاه از نظرم نمی‌رود ولی …

چند روز بود پدر با پسر حرف نمی‌زد؛ شرط را باخته بود. اصلاً امیدش را به همه چیز ازدست‌داده بود و با پسر مطلقاً حرف نمی‌زد. پسر عادتش این بود که شکست را هیچ‌وقت نمی‌پذیرفت و مرتب کُرکُری می‌خواند و مثل سردار فاتحی بیشتر به پدر حمله می‌کرد و اذیت‌های او را یادآوری می‌کرد و اینکه حالا دیگر نمی‌توانی اذیت کنی.

پدر چند روزی بود که افسرده شده بود و با هیچ‌کس حرف نمی‌زد. عصبانی بود، سرش پایین بود و می‌رفت و می‌آمد ولی از روزگار دلخور بود تا …

یک عصر که از بیرون آمد، هوا به گرمی می‌رفت و دیگر از سرمای جانکاه خبری نبود.

«می‌دانی چرا شفا پیدا نکرده؟! …»

«نه، چرا؟ …»

«چون لقمه‌اش حرام بوده است …»

ارسال نظرات