داستان کوتاه: سفر

داستان کوتاه: سفر

– افشین یادت نره سوغاتیا را برداری – باشه ولی اول از همه بلیط‌ها و پاسپورت و مدارک دیگه رو بذار دم دست. – اصلاً خودم باید بردارم اگر به امید تو بذارم دست از پا دراز‌تر باید بریم این‌ور و اون‌ور

– افشین یادت نره سوغاتیا را برداری

– باشه ولی اول از همه بلیط‌ها و پاسپورت و مدارک دیگه رو بذار دم دست.

– اصلاً خودم باید بردارم اگر به امید تو بذارم دست از پا دراز‌تر باید بریم این‌ور و اون‌ور

افشین که نمی‌توانست به چند جهت فکر کند با کلافگی گفت:

– تو‌ام واسه سرکوفت‌زدن وقت گیر آوردی؟ بعد کمرش را ازروی چمدان که انگار خشک شده بود بلند کرد و دوید تا چیزهایی که می‌خواست بردارد، سر راه چشمش در آیینه به ریش دو روز نتراشیده و موهای جو گندمی‌اش که به هوا رفته بود افتاد و گفت: این‌طوری نمی‌شه باید یک دوش بگیرم و به دنبال این فکر کیف مدارک را در کیف دستی جا داد و وارد حمام شد. شهره همچنان مشغول مرتب کردن چمدان بود و هنوز قسمتی از لباس‌ها و سوغاتی‌ها بیرون مانده و جا کم داشت:

– ای بابا اینها رو کجا جا بدم؟ و بعد صدا زد:

– افشین اگه جا داری این چند تا رو تو چمدون تو بذارم؟ ولی از افشین جوابی نیامد شهره دوباره او را صدا زد. وقتی جوابی نشنید با عصبانیت به‌طرف اتاق‌خواب دوید که از نزدیک به او بگوید که ناگهان صدای شرشر آب حمام به او فهماند روی کمک افشین نباید حساب کند. وقت زیادی نداشتند باید زودتر آماده می‌شد. دوید و بقیه خرت‌وپرت‌هایی که جامانده بود برداشت و درِ چمدان افشین را باز کرد و آنها را درون آن گذاشت. بعد خودش رفت که آماده شود. وقتی داشت لباس می‌پوشید به یاد آورد وقتی به کانادا می‌آمد چند کیلو اضافه‌وزن داشت ولی بعد از پنج سال که برای دیدار بر می‌گشتند، چقدر وزن کم کرده بود. با خود زمزمه کرد:

– ازبس‌که دویدم، برای دانشگاه، برای…و خیلی چیزهای دیگر که الان وقت فکرکردن به آنها را نداشت. واقعاً هم هیکلش شده بود عین «کارا دلوین» مانکن معروف. طوری وقت کم می‌آورد که دیگر وقتی برای نشستن و لمیدن روی مبل و خوردن چیپس و پفک نداشت. در واقع آن فرم زندگی را فراموش کرده بود. وقتی صورتش را که هنوز جوان و زیبا بود در آیینه تماشا می‌کرد چقدر با روزی که با هفت‌قلم آرایش وارد این مملکت شده بود تفاوت داشت. آشنائی‌اش با افشین هم که هم‌کلاسی دانشگاهش بود و مثل خودش باید دو شیفت کار می‌کرد تا پول کرایه خانه و دانشگاه و خورد و خوراکش را در بیاورد، همین‌جا شروع شده بود، بعدش هم ازدواج کردند. هر دو تا توانسته بودند برای این سفر دویده و پول جمع کرده بودند. کرم را برداشت کمی به صورتش مالید و موها را که تا روی شانه‌اش ریخته بود با یک‌دست جمع کرد و با دست دیگر کلیپس را چسباند روی آن، برای اینکه رنگ و روئی پیدا کند به‌سرعت ماتیکی هم روی لبش کشید و کفش راحتی خود را بپا کرد. وقتی کیف خود را برداشت تا دوباره محتویاتش را بررسی کند افشین را دید که با بلوز و شلوار جینی که قامتش را بلند‌تر نشان می‌داد، و حسابی به خود رسیده بود کنار او ایستاده و از دیدن خودش در آیینه کلی احساس خوشوقتی می‌کند. وقت زیادی نداشتند بی‌اعتنا کاپشن خود را برداشت، و نگاه دیگری به دور آپارتمان کوچکشان انداخت، و بعد چمدان‌ها را با هم بیرون بردند و به‌طرف آسانسور براه افتادند. وقتی در فرودگاه در قسمت چکینگ با تمام شلوغی و صف ایستادن‌ها چمدان‌ها تحویل داده شد، با خیال راحت در گیت به انتظار پرواز ماندند. در داخل هواپیما، باورشان نمی‌شد که واقعاً عازم ایران هستند. سه ربعی طول کشید تا صدای موتور هواپیما گوش‌های مسافران را پر کرد. شهره با وجود سفرهایی که قبلاً کرده بود، نمی‌دانست چرا این بار دل‌شوره دارد. هر دو پنج سالی می‌شد که خانواده‌هایشان را ندیده بودند البته در این مدت پدر و مادر شهره و مادر افشین یکبار برای دیدن آنها آمده بودند ولی دیدن مجدد آنها و بقیه اعضای خانواده آرزوی آنها شده بود برای همین تصمیم گرفتند که شب سال نو را بعد از پنج سال دور هم جشن بگیرند. شهره با خود گفت:

– از تصور منظره میز شامی که قراره مامان بچینه دلم غنج میزنه، سبزی پلو ماهی‌های خوشمزه‌ای که می‌پخت یادم نمیره. راستی افشین کی می‌رسیم؟

– درست بیست و چهار ساعت دیگه

– وای چقدر راه دوره؟ یکباره فکری به سرش افتاد، نکنه هواپیما سقوط کنه و من دیگه مامان و بابا رو نبینم؟

– شهره، چرا بد فکر می‌کنی؟

– نمی دونم یک‌دفعه یاد هواپیماهایی که سقوط می‌کنند افتادم.

– حالا فکر می‌کنی اگر این هواپیما سقوط بکنه و ما کشته بشیم اتفاق مهمی به‌حساب میاد؟ شهره با تعجب برگشت و به افشین نگاه کرد و گفت:

– اوا، من و تو هنوز ۳۲ سال بیشتر نداریم اون‌وقت فکر می‌کنی زیادی عمر کردیم؟

افشین که تا آن موقع به‌قصد شوخی و وقت‌گذرانی سر صحبت را بازکرده بود سرش را رو به شهره کرد و پرسید:

– مگه مرگ وقتی بیاد سراغ آدم می‌پرسه؟ پدر مادرامون هم چند ماهی برامون عزاداری می‌کنند و بعدش مرگمون هم مثل خودمون دچار روزمرگی میشه و خلاص.

– خب نه ولی من هنوز آرزو دارم، یه عالمه کار که هنوز به جایی نرسوندمش.

– آخرش چی؟ مردنه دیگه. بعد لحنش جدی شد و ادامه داد.

– واقعاً زندگی چه معنائی داره؟ بدو بدو بعد پیر شو و مریض، بعدشم سرت و بزار و بمیر.

– البته راست میگی، استثناء هم نداره، ولی خب…بازم فکر می‌کنم…

– دیگه به چی فکر می‌کنی همین‌الان اگر این هواپیما سقوط کنه و ما کشته بشیم چه اثری از ما می‌مونه؟

– یعنی میگی اومدنه آدما از جمله من و تو هیچ اثری نداشته؟

– چه اثری؟ توی چی؟

– تو اینکه بشر کجا و چه جوری بوده و الان کجا و چه جوریه؟

– فرض کن داشته باشه تونسته اصل موضوع رو که تولد و مرگه تغییر بده؟

– خب معلومه که نه.

– پس این جبره اگر بخوای زندگی رو بکنی که دوست نداری فقط واسه اینکه بشر رو از جایی که بوده به جایی برسونی که فکر می‌کنی شاید قراره باشه.

ناگهان هواپیما تکان سختی خورد و کسانی که بعد از اوج از برخاسته بودند افتادند روی صندلی‌های کناری و فریادها، صدای ممتد هواپیما را که گوش‌ها به آن عادت کرده بود شکست. همان موقع صدای میکروفن خلبان برخاست و شروع به صحبت کرد و گفت در چاه هوائی افتاده بودند و مسافرین اطمینان داشته باشند که همه چیز مرتب و عادی است. بعدازاین شوک افشین در تأیید حرفش گفت:

– بیا اینم از تکنولوژی که بشر اختراع کرده بیشتر رنج‌مون رو زیاد کرده تا راحتی.

– اوه تو‌ام که همه‌اش داری غُر می‌زنی. اگر همین هواپیما نبود هنوز الاغ سواری می‌کردیم.

– خب بله. اگر نبود هوس مسافرت ینگه دنیا هم به سرمون نمی‌زد راه بیفتیم بریم به مملکت غریب به بهانه مدرک دانشگاهی با هر چی دیگه… شهره که به فکر فرورفته بود و خیلی دلتنگ مامان و بابا بود ادامه داد:

– آره راست میگی در عوض کسان و چیزایی که برامون عزیزن رو از دست بدیم و یا از دیدنشون محروم بشیم

– آهان همینه. حالا این یکی‌شه. تازه اگه پیش اونها هم بودیم چکار می‌کردیم؟

– هیچی مثله پدر مادرامون می‌گذروندیم و بعدش…

– آخرش مردن بود. دیگه ول کن بابا… شهره که دیگر حوصله بحث نداشت، ناگهان با تکان دیگر هواپیما وحشت‌زده برگشت با یک‌دست شانه و با دست دیگر دست افشین را که معلوم بود او هم ترسیده گرفت. ولی بلافاصله خود را عقب کشید و گفت:

– حالا بگو چرا ساکتی چرا نمی‌گی خوبه الان سقوط کنیم و صاف بریم قعر زمین؟ افشین نمی‌دانست چه بگوید این بار به‌قدری تکان شدید بود که با وحشت دسته صندلی را می‌فشرد و صداهای ناموزون، او را بیشتر می‌ترساند و در این میان سرزنش‌های شهره، اعصاب او را بیشتر به هم می‌ریخت با فریادی که فقط شهره آن را می‌شنید گفت:

– ساکت باش الان وقت این حرفاس؟

– بگو ببینم وقت کدوم حرفا؟ اون موقعی که مردن مردن می‌گفتی و راجع به بی‌ارزش بودن زندگی داد سخن دادی یادت رفته بود که تو لحظه مرگ چقد زندگی واست باارزش میشه نه؟ حالا بگیر …

– هنوزم میگم زندگی ارزش این‌همه عذاب و نداره

– خیلی خب پس بلند شو آهنگ بزار و بشکن بزن که داری می‌میری ولی نه با هواپیما بلکه از ترس.

– افشین واقعاً از ترس، دیگر صدای شهره را نمی‌شنید. برای او فقط یک چیز مهم بود و آن نجات از خطری که هر آن بیشتر می‌شد، اما نمی‌خواست در مقابل شهره کم بیاورد. زمانی که به نظر می‌رسید هواپیما در حال سقوط است. دیگر نتوانست خود را کنترل کند. فریاد زد وای خدا…صدا فقط صدای افشین نبود چنان فریادها درهم‌پیچیده و ترس و وحشت بر کل هواپیما مستولی شده بود که هرکس فقط به فکر جان خود بود و منتظر سقوط، همه فریاد می‌کشیدند. در بعضی از کابینت‌ها باز شده و چمدان و اشیای دیگری که داخل آنها بود روی سر مسافران می‌ریخت.

افشین ساکت، چشمان خود را بسته و به نظر بیهوش می‌رسید چون دیگر حرفی نمی‌زد. شهره که رنگ به‌صورت نداشت و از ترس قلبش به‌شدت می‌تپید روی شکم خم شده و موهای فرفری بلند خود را که پریشان دور خود ریخته بود گرفته و می‌کشید. ناگهان همان صدا در داخل کابین پیچید و چیزی گفت:

اما تکان‌ها بیشتر شده و مسافران با وجود سروصداها و فریادها پیغام را نشنیدند انگار مسافرینِ وحشت‌زده از زندگی قطع امید کرده و هرکدام ناله و شیون سر داده بودند. همهمه‌ها به‌اندازه‌ای زیاد بود که تکان‌ها و توقف هواپیما را کسی نفهمید. هواپیما در فرودگاهی در یکی از کشورها فرود اضطراری کرده بود. ناگهان سکوت برقرار شد. مسافرین به یکدیگر نگاه کردند. چه اتفاقی افتاده؟ هواپیما ایستاده بود. ناگهان غریو شادی به هوا رفت. صدای خنده و قهقهه به‌جای فریاد وحشتی که دقایقی قبل فضا را پرکرده بود در کابین پیچید. مسافران از جا برخاسته و آماده خروج شدند. ده پانزده دقیقه طول کشید تا در هواپیما باز و به‌سرعت پیاده شوند. مسافرین وقتی پایشان به زمین می‌رسید و در هوای آزاد نفس می‌کشیدند نمی‌دانستند چطور هم خوشحال باشند و هم از اثر ترس و وحشتی که لمس کرده بودند و تنهایشان هنوز می‌لرزید آرام بگیرند. شهره و افشین مانند دیگران به هتلی رفتند و خسته و بی‌رمق به اتاقی وارد شدند، افشین که انگار زندگی دوباره‌ای یافته بود درحالی‌که به‌طرف پنجره می‌رفت تا محو منظره اقیانوسی که در پهنای نگاه او قرار داشت شود، بی‌اختیار گفت:

– زندگی با تمام عظمت زیبایی‌ها و رنج‌ها و زشتی‌هاش با معناست.

– واقعاً؟

– آره، چون آدم تا زنده است به زندگی معنا می‌ده. نه مرده‌اش

– شهره از این حرف او زیاد تعجب نکرد چون خودش هم به‌هم‌ریخته بود و بر خلاف قبل که فکر می‌کرد فقط زنده‌ها وجودشان مؤثر است، فهمید جای خالی کسی را کس دیگری نمی‌تواند پر کند. او نمی‌خواست به فلسفه و چرائی زندگی فکر کند و یا به آدم‌هایی که زندگی‌ها را با تمام امیدها به نابودی می‌کشانند و وجودشان به حال دنیا و مافی‌هایش ممکن است مضر باشد. او در آن لحظه فقط به خودش فکر می‌کرد که چطور خطری را پشت سر گذاشت تا زندگی‌کردن برای او میسر شود، تا دوباره به آینده فکر کند. به دیداری که در پیش داشت، به زیبائی‌هایی که اطرافش را پرکرده بود و او آنها را نمی‌دید و به کسانی که دلتنگشان بود چه آن‌هایی که بودند و چه کسانی که رفته و جایشان ظاهراً خالی، اما اثر وجودشان در چگونه بودن او امتدادیافته بود. راستی او کجا بود؟ کجا؟

ارسال نظرات