مثلی که هنوز هم در نیت من شک داری؟ مریم بدون اینکه به رخ سلیم نگاه کند، به زبان تلخ گفت:
مقصدات را بگو.. سلیم به تمرخه گفت:
مقصدم همان بود که … مریم با نگاه خشماگینتر طرف وی که زبانش بند آمده بود دید. سلیم چهره بدل نموده گفت:
گمشکو، پشت گذشته را رها کن. بیا که فردا همرای یک گروه طرف چار آسیاب برویم و تجارت کنیم. مریم پرسید:
چه تجارتی، دیوانه شدی؟ با دست خالی و تجارت … سلیم گفت:
تجارت مواد غذایی … من میدانم که تو به چی مشکل خرج زندگی را پوره مینمایی. البته خودم هم حال بهتری از تو ندارم. یعنی هیچکس ندارد. مریم گفت:
پس چرا چار آسیاب؟ سلیم گفت:
حزب اسلامی که در غرب کابل حاکمیت دارد، بالای دولت محاصرهای اقتصادی وضع کرده است که قیمت مواد خوراکه روزبهروز به گور بابه رسیده است. مردم تا چار آسیاب رفته مواد غذائی را بالای مرکب، بایسکل، دوش و سر از هزاران پوسته و بندرگاه گروه ای گلبدین حکمتیار با نوش جان هزاران خمچه و شلاق، بیحرمتی و توهین و توبیخ آورده بالای اشخاص پولدار و یا افراد دولتی به فروش میرساندند، تا بهانهای برای زنده ماندن داشته باشند. این سفر را از نیمههای شب آغاز مینمایند تا حداقل یک بار مواد بیاورند.
مریم، همراه سلیم و یک گروپ بزرگ در نیمههای شب تن به بیدارخوابی و پیادهرویی داد. در جریان راه حرکات جلف سلیم وسوسهاش مینمود. ولی ناچار به تحمل میشد.
روزها رفت و برگشت. یک روز که مردم چون سیلی بی لگام بهسوی هدف روان بودند؛ بین همه پچپچ شد که روغن خوب فروش میشود. حرص بر شانههای مریم سوار شد و برعلاوه یک بوجی برنج باریک، پاکتهای پلاستیکی روغن را نیز در زیر پیراهنش مخفی نمود تا افراد حزب اسلامی نگویند؛ بااینهمه مواد، برای اکمال دولت کار میکنی؟!
پاکتها خیلی سرد بود که بدن مریم از شدت سردی آن میلرزید. سلیم کرتیاش را بالای شانههای وی انداخت و مواد خرید شده خودش را به دوش انداخت. مریم آه کشیده با خود گفت:
کاش ما هم یک مرد میداشتیم تا محتاج این چشمچران بیهمهچیز نمیشدم. سلیم که چشم از مریم برنمیداشت مقابل پاتک ایستاده گفت:
این زن من است و ده سر عیال داریم مریم میخواست اعتراض کند، پایش مچ خورد و افتاد که عینکهای زانویش شدیداً زخمی شد؛ بوجی برنج از سرش افتاد و پاکتهای روغن پراکنده شد. مرد کوتاه قدی که دستاش از ماشهای تفنگاش دور نمیشد، گیسوان چرب و چرکینش را با حرکت فیزیکی از مقابل چشماش پس زد و با یک خیز، مقابل مریم ایستاد و گفت:
منزل دروغگو کوتاه است و.. تا مریم به خود آمد، سلیم روبه روی مرد ایستاد و تضروع کنان گفت:
زنم باردار است و سر از فردا آمده نمیتواند، خواستیم، مرد فریاد زد و به زبان پشتو دشنامهای رکیک به آنها داده اجازهای ورود برایشان نداد. سلیم و مریم راه کج نموده از بیراهه رفتند که مرد متوجه نشود.
در نیمه راه رسیده بودند که برق فیر تفنگ و راکت آسمان پرغبار کابل را روشن نمود. سلیم گفت:
فکر کنم باز میان دولت و حزب وحدت عملیات شروع شد. مریم دستبهکمر گرفته به مشکل نشست و زیر لب گفت: به غضب خدا شوند که خون مردم را به کف دستشان آوردهاند. خدا میداند مادرکم چقدر ترسیده باشد؟
مدتها در زیر پل و پلچک معطل شدند تا بالاخره شام شد و تاریکی فضا را کاملاً تسخیر کرد. سرانجام هر دو جناح از جنگ خسته شدند و راه باز شد. وقتی مریم و سلیم به نزدیک تانگ لوگر رسیدند. دیدند که هر کس بهاندازه توان خود راه را زود و یا دیر میپیماید و مردم صف بستهاند؛ واقعاً سرای محشر بر پا بود. مریم که پاهایش مجروح شده بود، نمیتوانست بهشتاب راه برود. سلیم هم همرای وی آهسته قدم برمیداشت. آنها با دو زن پیر و اطفال دورتر از دیگران راه میپیمودند. چون از گروپ فاصلهای زیاد گرفتند؛ مردان مسلح دولت مانع عبورشان شد. از دل مریم خون میبارید که مادر فلجاش را کی ته و بالا خواهد کرد؟
شب تاریک و خوفناکی بود، شبی که در چادر سیاهش همه چیز را پیچیده بود و چشم، چشم را نمیدید. خیلی میترسیدند. ناگزیر زیر یک پل پناه بردند. مریم بوجی برنج را زیر سرش گذاشت و از فرط خستگی خوابش بُرد. کاش هرگز از آن خواب لعنتی بیدار نمیشد و یا همیشه شب میبود. آنهم شبی که صبحی نمیداشت.
شبی که آخیرین سرمایه زندگانی مریم به چپاول رفت و دیگر جرئت رو نشاندادن به کسی را نداشت. شبی که احساس خواستن را از مریم گرفت. شبی که تاریک بود و بر تاریکهای سیاهتری انجامید و نام وی را در اوراق بدنامان برای ابد ثبت نمود. آن شب منحوس مادرش را هم در کام خود فروبُرد و دلواپسی مریم تمام شد، جز تشویش لکهای دامنش. سلیم هنوز هم سنگ وفاداری به سینه میزد و میگفت:
من تنهایت نمیگذارم و همراهت عروسی میکنم. ولی مریم که بالای سلیم اعتبار چندانی نداشت. زیر لب میگفت:
کجا که مثل همیشه دروغ بگویی. وقتی والدین بالای دخترانشان قید گیری مینمایند به ایشان تاپهای ظالم زده و دختران را مظلوم میپنداریم. مادر بیچارهام چقدر مانعم شد و گفت:
نیم نان راحت جان، نباید به آن راه خطرناک بروی، باید بپذیری که زنان مانند سان سفیدند، هرگاه لکهای به آن بیافتد هرگز مانند اولش پاک نمیشود. زنان آسیب پذیرتر استند. چه، آنها با هر نوع تعدی و تجاوز ثبوتی به جا میگذارند که دومانشان را بر باد میدهد. بعد آه کشیده رو به سلیم نمود و گفت:
بهخاطر شوق و یا هوس یکلحظهات … سلیم مثل همیشه با بیتفاوتی دهن کج نمود که خشم مریم را بیشتر ساخت و گفت:
همان است که من بالای تو اعتبار ندارم. سلیم گفت:
تشویش نکن، انشا الله حامله نمیشوی؛ زیرا تو نازا هستی. مریم خشماگین طرفش دید و از کنارش دور شد. بهجای سلیم مادرش که زن تلخ زبان و فحش گویی بود، با متلک گفت:
کجا کاری کند عاقل که بار آرد پیشمانی خدا نکند که با آوردن اولاد حرام بالای دستر خوان ما کثافتات را بیشتر بسازی. مریم به کناری نشست، زانوی غم به بغل گرفته و قفل زبانش را محکمتر بست. مادر بسنده نکرده افزود:
یا از تکفین و تجهیز مرگ مادرات و یا این مرداری خودات.. بسوزد بخت بد من که همیش میراث بد برایم میرسد. سلیم به داد مریم رسیده گفت:
مادرجان! از قوده (خسران و یا دختر) میراث خوب میرسد یا بد. هر کس نوکر طالع خود باشد. مادر بوت پایش را بهطرف سلیم پرتاب نموده داد زد:
تو دیگر صدای نحسات را بلند نکن، لعنتی که هرچه میکشم از حماقت توست ور نه گاو مُرد و گاو دوشه شکست. مریم درحالیکه اشکهایش را قورت میداد، با خود گفت:
راست میگی عمه جان! هرگاه پدرم زنده میبود نه گاو میمرد و نه گاو دوشه میشکست و شما به بهانهای مرا در کشتی خالی رها نکرده و داروندارم را چپاول نمینمودید.
عمه با همان زبان زننده گفت: چی زیر زبان غمغم میکنی؟ مریم گفت: هیچ، میگفتم؛ همه میدانند که جنگهای تنظیمی مجاهدین وضعیتی را بالای مردم آورد که سگصاحبش را گم کرد، دشمن دیروز قاتل امروز شد، کینه، کدورت و عقدهها کاریتر از همیش عمل کرد. خوفناکترین مرگ، شهادت پدر بیچارهای من بود که به شما موقع استفاده جویی بیشتر داد، مادرم را فلج ساخت و نیرنگها به منصهای اجرا قرار گرفت. آیا از آن بدتری هم وجود دارد؟ عمه همراه با فحش و ناسزا داد زده به مریم گفت:
چه با خودات یکی و دو میکنی، نگفتمت که نیرنگهای مادرات بود که.. عقدهای گلو سوز مریم باز شد .اشک چشمانش سیلآسا جاری گردید و پرسید:
مقصدات چیست؟ عمه ابروانش را بالا انداخته گفت:
مادر خدا نیامرزات به نام قرضهای بابیت منزل شما را فروخت و پولش را به جیب زد. از خاطری که کارهای شیطانیاش را پوشالی کند، مرا به سکوت مجبور ساخت ورنه خودم میدانستم که.. مریم گفت:
عمه جان! از خدا بترس، چرا دروغ میبندی؟ مادر من بعد از شهادت پدرم زمینگیر شد که قدرت کارهای روزمره خودش را نداشت، چه رسد به آن که..؟ پرههای بینی عمه فاصله گرفت و داد زد:
از قدیم میگفتند: «صد پدر خطا به راه میآید، یک مادر خطا نی..!»
دستهای مریم بهسان برگهای خزانی میلرزید و صدا در گلویش گیرکرده بود. تا میخواست از نظر قهرآمیز عمه دور برود. نقش زمین شد و بدنش یخ کرد.
عمه با همان بیرحمی داد زد: حتماً حامله شده.. آنگاه بازوی مریم را گرفت و وی را به کوچه پرتاب کرد. مریم با دستان خالی، خالی به جنگ زندگی رفت. / پایان
ارسال نظرات