صدای زنگ تلفن را میشنوم … چشمانم را باز میکنم … باید صبح شده باشد … نه…خیلی زود است…نمی خواهم بیدار شوم …
«الو…»
«صبح به خیر نوسال.»
“صبحبهخیر … شرلی …»
«خواب بودی؟ آه … برو … برو بخواب، بعدن زنگ میزنم.»
«نه … بهتر است روز را شروع کنم. امروز روز به خصوصی است.»
«آه … بله، تولدت مبارک … خوب امروز چه برنامهای داری؟»
«امشب، سال نو ایرانی را جشن میگیریم.»
«برات آرزو میکنم که روز خیلی خوبی داشته باشی و در میان هموطنانت به تو خوش بگذرد. سال نوت مبارک.»
«از تو متشکرم دوست خوبم. امیدوارم تو هم روز خوبی داشته باشی. تا بعد.»
«تا بعد.»
شرلی اولین دوستی بود که در مونترئال پیدا کردم. اهل برزیل است. وقتی اولینبار او را در دوره نیمهوقت کلاس زبان فرانسه دیدم، یک هفته بود که وارد مونترئال شده بودم. خیلی زود به هم انس گرفتیم و حتی پس از آن که هر دو کالج کلرک را ترک کردیم تا در کالجهای متفاوتی در دوره تمام وقت زبان فرانسه شرکت کنیم، دوستیمان ادامه یافت. پس از آن تا مدتها، همیشه صبح روزهای یکشنبه با صدای زنگ تلفن او بیدار میشدم.
۹ صبح است. باید در تهران ۵.۵ بعدازظهر باشد. کامپیوترم را روشن میکنم و نگاهی به نوشتههایم میاندازم. ۳ بعد از نیمهشب بود که دیگر واژهها داشتند جلوی چشمان خواب آلودم کمرنگ و ناپدید میشدند و ناچار، کتاب قصهام را بستم. داشتم سعی میکردم در زمان سفر کنم و هرقدر ممکن است به عقب بروم. ذهنم را جستجو میکردم تا نخستین خاطراتی را که از اولین لحظات زندگیام در آن جامانده بود بیابم، آنها را تکتک از بایگانی ذهنم بیرون بیاورم و به حافظه کامپیوتر انتقال بدهم. شاید اینجا، جای آنها امنتر باشد و بیشتر عمر کنند. مینوشتم و عقبتر و عقبتر میرفتم تا به لحظه تولدم رسیدم. بعد ازظهر روز بیست و نه اسفند ماه. مادرم میگفت، غروب همان روز او را با آمبولانس به خانه فرستاده بودند تا هنگام تحویل سال در خانه باشد و نوروز را همراه خانواده جشن بگیرد.
باید آماده شوم تا امروز غروب، سیامین نوروز زندگیام را جشن بگیرم.
آب سرد خواب را از سرم میپراند و احساس تروتازگی میکنم. کمی شیر گرم، به من انرژی میدهد و روشنی و نرمی صبح را حس میکنم … تلفنم زنگ میزند:
«سلام.»
«سلام نوسال.»
«حال شما چطور است مامان؟»
«من خوبم عزیزم. تو چطوری؟ تولدت مبارک. سال نو مبارک. صدسال به این سالها!»
«ممنونم مامانی. سال نو بر شما هم مبارک باد. حال شما چطور است؟ اوضاع خوب است؟ امروز چه میکنید؟»
«ما خوبیم. به دیدن مادربزرگ میرویم. مثل هرسال. اقوام دیگر هم آن جا هستند. تو امروز چه برنامهای داری؟»
«قرار است به خانه الهام بروم. هفته گذشته برنامه گذاشتیم. او یک هفتسین کامل آماده کرده است. من هم کیک تولدم را میبرم تا با هم جشن بگیریم.»
«بسیار خوب. خوش باشید. امیدوارم در محیط تازه و در میان دوستان جدیدت شاد و موفق باشی. سلام مرا به همه دوستانت برسان. تا بعد …»
«به شما هم خوش بگذرد و سلام مرا به همه اقوام برسان.»
آه … چقدر دلتنگم. سال گذشته، همه کنار هم بودیم. خواهرم چند ماه پیش از آغاز سال جدید ازدواج کرده بود و شوهرش بهعنوان عضو جدیدی از خانواده، در جشن نوروز به ما پیوست. چقدر زمان زود میگذرد …
مثل همیشه، روز را با چک کردن ایمیلها شروع میکنم. با دیدن پیامهای دوستان و آشنایان دلم باز میشود. صندوقم پر است. اولین ایمیل مال ناهید است:
«سلام خواهر عزیزم. سه ماه از رفتنت گذشت ولی مثل چندین سال بود. نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده است. امیدوارم سال نو برایت سرشار از سلامتی و موفقیت باشد و همواره شاد و خوشبخت باشی. روزبه و آنیتا برای تو سلام دارند. همیشه به یادت هستیم.»
وای چه عکس قشنگی. چه هفت سین رنگارنگ و زیبایی. حالا دیگر آنیتا، یک دختر کوچولوی شیرین و ملوس است. جواب میدهم:
«خواهرم، این اولین نوروزی است که دور از شما میگذرانم، ولی احساس میکنم که همه شما همینجا کنارم هستید. یادش به خیر، هرسال روز آخر اسفند باهم میرفتیم تجریش. امسال جای مرا خالی کن! اگر توانستی چند تا عکس از تهران سبز و آفتاب درخشانش در فروردینماه برایم بفرست. حالا باید درختها پر از برگهای سبز و شکوفههای سفید و صورتی باشند. سال نو بر شما مبارک.»
عکسی را که هفته قبل در پارک مونت رویال گرفتم ضمیمهای میل میکنم. عکس زیبایی از یک روز برفی است.
ایمیل دومی که باز میکنم، مال فرناز است. عکس یک سنبل بنفش را برایم فرستاده که روی آن نوشته است: نوروز پیروز باد و اضافه کرده است:
«نوسال، سیامین بهار زندگیات و زادروزت خجسته باد. هنوز کسی جای تو را روی صندلی کنار دستیام پر نکرده است. همیشه جای خالیات را حس میکنم. از خودت و محیط جدیدت برایم بنویس. آیا تبدیل به شاهکار آلبر کامو شدهای یا نه؟ همکارها به تو سلام میرسانند.»
مینویسم:
«دوست بسیار عزیزم، سال نو بر تو هم مبارک باد. همه چیز خوب است. مونترئال شهر زیبایی است و ساکنانش مهرباناند و رفتار دوستانهای دارند. هنوز خیلی با محیط جور نشدهام و هیچ برنامه قطعی برای آینده ندارم. بیگانه نیستم ولی غربت با من است. برایت در کنار خانواده گرامی سال خوشی را آرزو میکنم. همراه این ایمیل عکس خیابانی را که در آن ساکن هستم با برف تازهای که باریده، برایت میفرستم.»
و…ای میل بعدی…وای … آرمان؟! او که قرار بود …
تصویر یک رز سرخ که روی یکی از گلبرگهایش یک قطره شبنم نشسته است…
بهتر است تا دیر نشده، کیک را آماده کنم. باید حداکثر تا ساعت ۶ از خانه بیرون بروم و باید بهموقع برسم. اجاق را روشن میکنم تا گرم بشود. ۲۰۰ درجه سانتیگراد. ظرف، یک فنجان روغن مایع، دو فنجان شکر، ۱.۵ فنجان شیر، ۴ فنجان آرد، ۴ تخممرغ، ۲ قاشق وانیل، کمی بیکینگپودر و حالا باید هم بزنم …
یعنی آزاد شده؟! یعنی مشکلی ندارد؟…یعنی مرا فراموش نکرده است! …
در آخرین و تنها پیغامی که قبل از ترک ایران برایم فرستاد، نوشته بود:
«نمیتوانم با تو تماس داشته باشم. هرگز نباید به آنها اجازه دهم تو را دستاویز قرار دهند و از طریق تو به من فشار بیاورند و من هرگز نمیخواهم که تو درگیر بازی پیچیدهای شوی که نهتنها ربطی به تو ندارد بلکه حتی با آن موافق هم نیستی! پس ببین نه تقصیر من است نه تو ولی من کسی را نمیشناسم که زورش به سرنوشت برسد. دلم میخواهد و از تو خواهش میکنم این جملهام را حفظ کنی و هرگز فراموش نکنی: شاید من و تو سهممان از با هم بودن و خوشبختی فقط همان ساعتها و همان شب و روزهایی بود که با هم بودیم و همین … این جمله را حفظ کن و هرگز فراموش نکن …»
حکم کرد: تلفن زدن غدغن، پیغام گذاشتن غدغن … فراموش نمیکنم ولی چهطور قبول کنم؟ …
چطور میتوانم یادت را از ذهنم پاک کنم؟ چطور میتوانم بخشی از افکار و خاطرات خود را به فراموشی بسپارم، بهترین بخش همه احساساتم را؟ … چطور زیباترین و خوشایندترین فصل داستان زندگیام را حذف کنم؟ اصلن چرا باید ناچار باشم این کار را بکنم؟
او باید میماند تا به آرزوهایش جامه عمل بپوشاند. تا تعهدش را نسبت به مردمش تحقق بخشد. باید ادامه میداد. نمیتوانست تسلیم شود. ولی من باید میرفتم. دیگر آن جا کاری نداشتم … چه میتوانستم بکنم؟ چه کاری از من برمیآمد؟ او باید میماند و میجنگید برای آزادی. من باید میرفتم تا آزادی را در جای دیگری جستجو کنم. میخواستم زندگی تازهای را تجربه کنم. میخواستم هوای تازهای را استشمام کنم. او میخواست به دیگران کمک کند. من باید به خودم کمک میکردم. او میخواست جامعهاش را بسازد، من باید خودم را میساختم. او ماند تا تاریخ رفقایش را ثبت کند. تا داستان رزمشان را بنویسد. من باید داستان تازهای مینوشتم. شعر تازهای میسرودم. او قوی بود. من باید قوی میشدم. او به مقاومت و ایثار معتقد بود … من به حرفهای معلمی گوش سپردم که گفت:
«نه در جایت بمان، نه در حالت بمان. همواره روحی مهاجر باش. بهسوی مبدأ، بهسوی مقصد، بهسوی آن جا که میتوانی انسانی باشی … بهسوی آن جا که میتوانی از آن چه که هستی و هستند … فاصله بگیری …»
آرزو میکنم به خواستهاش برسد. آرزو میکنم همه آنها به خواستهشان برسند. آرزو میکنم همه ما بالهای فرشته آزادی را لمس کنیم … یک روز … که دیر نیست …
باید از هم میگذشتیم. به او گفتم: «کلبه کوچکی که از هرآنچه غیر خودت بود تهی کردی و خودت در گوشهای تا ابد جا خوش کردی، روزی دل من بود.»
پاسخ داد: «دلکم، درد دلت دلم را به درد میآورد. سختتر میشود وقتی اینها را مینویسی درد من که فکر میکنم من مقصرم و تو که درد میکشی تقصیر من است و آری آن دل مال خود تو بود.»
این وداع ما بود در آخرین روزی که برای همیشه از او و از خانه جدا شدم و این آخرین سفارش او بود: «مواظب خودت باشی شعر دیروزهای مرا حفظ.»
تلفنم زنگ میزند:
«سلام» …
«نوسال؟! سلام» …
حس میکنم اتفاق بدی افتاده است.
«کیان؟! چه شده است؟ حالت خوب است؟»
… «نه خوب نیستم … دیشب بعدازاین که از تو جدا شدیم، تصادف کردیم. ماشین خرد شد. من امروز صبح از بیمارستان مرخص شدم. الهام هنوز تو اورژانس است.»
«چه گفتی؟ حال الهام بد است؟»
«کمی بهتر شده است ولی هنوز باید استراحت کند. متأسفانه امشب نمیتوانیم میهمانی ترتیب بدهیم.»
«اشکالی ندارد. خودت چطوری؟ اگر کمک لازم دارید به من بگویید.»
«بد نیستم ولی سالی که نکوست از بهارش پیداست. عیدمان که این است، معلوم نیست بعدش چه پیش بیاید.»
«نه اینطوری صحبت نکن. بدبین نشو. همه چیز درست خواهد شد. این هم میگذرد و امیدوارم هر چه بعدازاین پیش میآید برای شما آنقدر خوب و خوشایند باشد که همه سختیها را فراموش کنید. مراقب خودتان باشید.»
«متشکرم و سال نو مبارک.»
بهتر است به الهام زنگ بزنم …
جواب نمیدهد. امیدوارم مشکل جدیای نداشته باشد. برایش پیغام میگذارم: «سلام الهام جان. همینالان خبر آن تصادف را شنیدم. نگران نباش، زود خوب میشوی. اگر کاری از من بر میآید یا چیزی نیاز داری به من خبر بده. سال نو مبارک.»
خوب … حالا باید چهکار کنم؟ … یعنی باید شب سال نو تنها باشم!؟ اولین نوروز در مونترئال، دور از خانه، دور از وطن، تنها …
خوب، خیلی زود پیش آمد. همان چیزی که دوستان پیشبینی کرده بودند: تنهایی … بیگانگی …
اما مگر تنهایی چه اشکالی دارد؟ تنهایی یعنی با خود بودن، در خود فرورفتن … مگر تنهایی اولین گام بهسوی خودشناسی نیست؟ بهسوی آگاهی؟ باید به آن خوش آمد بگویم چون بهندرت در هیاهوی تلاش و رقابت در زندگی مدرن یافت میشود. از این رقابت بیمعنی هر روزه برای کار کردن، جمع کردن، خرید کردن، خستهام. از پر کردن مخزن محدود زندگی با قطرههای هرز آبی که تشنگی را رفع نمیکنند و به آن میافزایند، خستهام. دقیقههایی که بیهیچ معنی و ارزشی تند و سریع میگذرند، و … بی آن که فرصت داشته باشیم آنها را لمس کنیم …
باید گوشه خلوتی در بوستان پرتی پیدا کنم و آن جا بنشینم، چشمانم را ببندم و به فکر عمیق فرو بروم … میخواهم در دریای ژرف روح خود شناور شوم … میخواهم به خود بنگرم و دالانهای ناشناخته روحم را کشف کنم. این فرصتی است که بهندرت در زندگیام یافتهام. چند لحظه سکوت، چند لحظه خلوت در این جهان مغشوش غنیمتی ارزشمند است. حال زندگی آن را به من هدیه داده است. مثل یک هدیه تولد … یا یک هدیه نوروزی.
حتی یکلحظه را هم نباید از دست بدهم. امروز، روز بزرگی است. چند ساعت بعد نوروز از راه خواهد رسید. نخستین روز ماه فروردین. نخستین روز بهار. باید از آن حداکثر لذت را ببرم. فقط یکبار در سال این فرصت پیش میآید و من نمیدانم چند سال در این دنیا باقی خواهم ماند و چند بار دیگر میتوانم این روز را تجربه کنم. به کتابخانه ذهنم مراجعه میکنم و در بدو ورود، شعری زیبا از عمر خیام میخوانم:
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است،
در صحن چمن روی دلفروز خوش است،
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست،
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است.
از خانه بیرون میروم. روز آفتابی و زیبایی است. هوا کمی گرمتر شده است، گرچه، هنوز روی پیادهروها و در جدول کنار خیابانها پر از برف است. نفس عمیقی میکشم و ریههایم را از هوای تازه پر میکنم. کبوترها با ناز روی زمین حرکت میکنند و دانه برمیچینند. سنجابها همدیگر را دنبال میکنند و از درختان لخت بالا میروند. توی کیفم دنبال چیزی میگردم. مقداری کیک و بادام دارم. آنها را در اطراف خودم میپاشم و همان جا چمباتمه میزنم. پرندهها گروهگروه میآیند تا کیک تولد مرا بچشند. سنجابها هم عقب نمیمانند. سریع از راه میرسند، بادامها را بر میدارند و در ضیافت ما شرکت میکنند. کلاهم را از سر برمیدارم تا خورشید با پرتوهای جوان و بهاریاش موهایم را نوازش کند. دیگر در زیر گرمای این خورشید بهاری، ترس از سرما و سرماخوردگی معنایی ندارد.
تلفنم زنگ میزند:
«الو»…
«سلام نوسال، خوبی؟ تولدت مبارک دوست من.»
«ممنونم میلیتسای عزیزم. تو کجا هستی؟ بیرون نمیآیی؟ امروز روز خیلی زیبایی است و هوا خیلی خوب است.»
«بله روز خوبی است. من باید خانه بمانم. فردا به ونزوئلا میرویم و باید برای سفر آماده شویم.»
«سفر خوشی داشته باشید، کی بر میگردید؟»
«ماه آینده بر میگردیم. باز هم میتوانیم همدیگر را ببینیم.»
«بله دوست من. سلام مرا به خانواده ات برسان. خوش بگذرد.»
«تا بعد.»
در خیابان پرنس آرتور به سمت پارک پیش میروم. چشمانم گلهای زیبا و رنگارنگی را که در گلدانهای کوچک مقابل گلفروشی روئیدهاند جستجو میکنند. کنار آنها میایستم و گلبرگهای نرم و تازه را لمس میکنم که روح بهار در آنها دمیده است. رنگهای روشن و زنده همراه با رایحه ملایمی از پنجره چشمهایم میگذرند، به اتاقک ذهنم وارد میشوند و خانه سرم را پر میکنند. چشمانم را میبندم تا این تصاویر زیبا و بانشاط و این عطر و بوی روحافزا را برای همیشه در جانم حفظ کنم. رستورانهای کنار خیابان، میزها و صندلیهایشان را بیرون آوردهاند و در هوای آزاد چیدهاند و چندنفری هم روی آنها نشستهاند، میخورند، مینوشند و صحبت میکنند. پرتوهای زنده خورشید همه را تشویق میکند که گرما و تاریکی درون سالن رستوران را ترک کنند، بیرون بیایند تا زیبایی طبیعت جوان را حس کنند، تن را به خنکای بهار بسپارند و شاهد آمدنش باشند.
به پارک میرسم. شاخههای لخت درختان هنوز لباس نازک و سپیدی از جنس برف به تن دارند. پرندگان پرواز میکنند و آدمها روی نیمکتها نشسته یا حیوانات خانگیشان را در پارک میگردانند. از آن جا عبور میکنم و سرم را مثل گل آفتابگردان به سمت نور خورشید بر میگردانم. فکر میکنم دیگر زمان زیادی باقی نمانده، عمر سرما به سر خواهد رسید و کمکم برگها جوانه میزنند و شکوفهها روی شاخههای عریان لبخند خواهند زد. بهزودی!
خورشید کمرنگ میشود و هوا کمکم به تیرگی و سردی میگراید. بهتر است به خانه برگردم، در گوشهای آرام بنشینم، کتاب ذهنم را ورق بزنم و به تصاویر زیبایی که در آن ضبط کردهام بنگرم. باید هفتسین بچینم. ولی چند سین برای پرکردن سفره کم دارم. در خانه سرکه، سیر، سیب دارم. ولی این که فقط میشود سه تا. چهار سین دیگر هم لازم دارم. سر راه وارد یک مغازه میشوم و میپرسم که آیا سماق و سنجد دارند … حالا میشود پنج تا. سبزه هم نکاشتهام. بهتر است یک سنبل بخرم. حالا شد شش تا. کاش سمنو هم داشتم. دیگر دیر شده، نمیتوانم تا فروشگاه اخوان بروم. با اقلامی که خریدهام به سمت خانه میروم.
ساعت ۵ بعدازظهر است. خسته و گرسنهام. کت و کلاه و شالگردنم را در میآورم. چای درست میکنم. شب سال نوست. باید سبزیپلوماهی درست کنم. سبزی پلو برای این که در سال جدید زندگیم سبز و پرطراوت باشد و ماهی برای این که انرژی کافی برای شروع یک مسیر طولانی و طی آن ظرف یک سال را داشته باشم. ظرف را روی اجاقگاز میگذارم، روغن میریزم و ماهی کوچکی را در آن سرخ میکنم. وقت زیادی ندارم.
حمام میکنم و لباس نو میپوشم. از وقتی که به یاد میآورم، این قسمت همیشه یکی از بهترین بخشهای جشنهای نوروزی من بوده است. میز را پاک میکنم و رومیزی قلمکار را روی آن میاندازم. یک جفت شمعدان و یک آینه برای تولید و بازتاب نور روی آن میگذارم. باید سال جدید را با خواندن کتاب شروع کنیم که سمبل دانایی است. به یاد مادرم، قرآن و به یاد پدرم، کتاب حافظ میگذارم. سینها را به نشانه تلاش خوبی برای چیرگی بر بدی، یکییکی روی میز میچینم. سرکه به نشانه صبوری، سیب به نشانه زیبایی، سیر به نشانه سلامتی، سنجد به نشانه عشق، سماق به نشانه رنگ خورشید و پیروزی نیکی بر بدی، سنبل به نشانه زایش دوباره و باز نوشدن. سمنو که نشانه شیرینی است، ندارم … اگر یک سکه به کلکسیون اضافه کنم، تعداد سینها تکمیل میشود. یک ظرف عسل هم برای پرکردن جای خالی شیرینی میگذارم. شمعها را روشن میکنم. حالا ساعت ۷ بعدازظهر است. ۲۱ دقیقه دیگر زمین یک دور گردش خودش را بهدور خورشید کامل میکند و به نقطه پایان میرسد، تا گردش دیگری را شروع کند … تا روزهای کهنه بروند و جای خودشان را به روزهای نو بدهند. کاش میتوانستم یکی از کانالهای فارسی را تنظیم کنم و صدای بنگ را که نشانه تکمیل مدار حرکت زمین و آغاز سال جدید است بشنوم … نمیتوانم … در عوض به نور شمع خیره میشوم و آخرین لحظهها را میشمارم: تک تک تک …
در ساعت ۷:۲۱ غروب، پیغامهای سال نو مبارک روی صفحه فیسبوک ظاهر میشوند. حالا در تهران ساعت ۲:۵۱ صبح است. افسوس، کسی کنارم نیست که او را در آغوش بگیرم و با او روبوسی کنم … ولی در عوض خیلیها هستند که برایشان پیام بفرستم. بهرسم هرسال فصل نوروز را از کویر انتخاب میکنم و میخوانم. تکرار شیرین و دوستداشتنیای است:
«سخن تازه از نوروز گفتن دشوار است. نوروز یک جشن ملی است، جشن ملی را همه میشناسند که چیست. نوروز هرساله برپا میشود و هرساله از آن سخن میرود. بسیار گفتهاند و بسیار شنیدهاید، پس به تکرار آن نیازی نیست؟ چرا هست. مگر نوروز را خود مکرر نمیکنید؟ پس سخن از نوروز را نیز مکرر بشنوید. در علم و ادب تکرار ملالآور است و بیهوده، عقل تکرار نمیپسندد؛ اما احساس تکرار را دوست دارد، طبیعت تکرار را دوست دارد، جامعه به تکرار نیازمند است، طبیعت را از تکرار ساختهاند؛ جامعه با تکرار نیرومند میشود، احساس با تکرار جان میگیرد و نوروز داستان زیبایی است که در آن، طبیعت، احساس و جامعه هر سه دستاندرکارند.
نوروز که قرنهای دراز است بر همه جشنهای جهان فخر میفروشد، ازآنرو هست که یک قرارداد مصنوعی اجتماعی و یا یک جشن تحمیلی سیاسی نیست، جشن جهان است و روز شادمانی زمین، آسمان و آفتاب، و جوش شکفتنها و شور زادنها و سرشار از هیجان هر آغاز.»
من هم نوروز را تکرار میکنم، مثل سال پیش و سالهای پیشتر. ولی نوروز من این بار، شکل دیگری دارد و سال نو ناشناختهتر از هرسال دیگر بهسوی من میتازد و نمیدانم برایم چه پیشکشی دارد. انتظار تغییرات عظیمی را میکشم که در راه هستند. انتظار دیدن آدمهای جدیدی که پیش از آن ندیدهام، انتظار دیدن و شنیدن نظرات و عقاید متفاوتی که پیش از آن نشنیدهام. حال در آستانه تحول ایستادهام. گذشتهای غمگین پشت سرم است و آیندهای پر ابهام روبرویم. دستانم را به روی زمان و به روی طبیعت و به روی هر آن چه برایم در پیش دارند، میگشایم، و به روی زندگی آغوش باز میکنم.
ای زندگی! بهسوی من بیا … به تو اعتماد میکنم. چشمانم را میبندم و سرم را روی شانههای تو میگذارم و با تکیه به بازوان تو به سفر خود ادامه میدهم …
ارسال نظرات