وانت با بلندگو در خیابان و کوچهها میگشت و مردم را دعموت بههمکاری و جمعآوری کمک برای جبهه میکرد.
فصل بیلزنی بود. باغهای انگور را باید بیل میزدند و کود میدادند. فصل کار فراوان بود حتی از آذربایجان و کردستان دسته دسته کارگران برای کار بیلزنی میآمدند. یک اطاق اجاره میکردند و ۱۰، ۱۲ نفر در آن زندگی میکردند. در حقیقت قناعت میکردند. اکثراً نان خالی یا نان سیبزمینی میخوردند. از گوشت و برنج خبری بنود.
مرد از راه رسید، بیلش را بهدیوار حیاط تکیه داد، دست و صورتش را لب حوض شست و بهداخل خانه وارد شد.
زن سفره را پهن کرده بود. هر روز ظهر آبگوشت درست میکرد، ۳ سیر گوشت را در دیزی میانداخت. کمی نخود و لوبیای سفید و نزدیک ظهر چند سیبزمینی با پوست به آن اضافه میکرد.
هر روز ساعت ۱۲ سفره پهن بود. زن میگفت: باید مردَم را سیر کنم تا بتواند کار کند؛ بیلزنی کار دشواری بود.
بلندگوی وانت داخل خیابان همچنان تبلیغ جمعآوری کمک میکرد. ملافه، پتو، زیرانداز، ظرف و ظروف، لباس، خوراکی، کمپوت و … صفحه 2
برادر کوچک مرد سرباز بود و حالا در جبهه بود. چند وقت بود که ازش خبری نیامده بود. مرد بسیار در فکر بود و دائماً به او میاندیشید. چیزی نداشت که برای او بفرستد. اصلاً نمیدانست کجا هست و چگونه خود را به او برساند! این جنگ هم دست از سرشان برنمیداشت. شبها تا صبح بیدار بودند و منتظر موشک که یکجا بزند و صدای انفجار آن همهجا را بلرزاند. چند وقتی در باغی با زن و بچههایش در یک آلونک گلی میخوابیدند ولی سرما بیداد میکرد و علاءالدینی که داشتند گرم نمیکرد. بچهها مریض میشدند؛ و زن گفت: همان داخل خانه خودمان بمانیم بهتر است.
مرد در فکر بود. هیچ امیدی به هیچجا نداشت. اگر دنبال برادرش میرفت زن و بچهاش را به که میسپارد؟ نانشان را چه کسی میداد! زن ضعیف، ناتوان، مریض و لاغراندام بود. مرد سی سال از او بزرگتر بود. پدرش برای آنکه نانخوری را از سر وا کند در ۱۳ سالگی او را شوهر داده بود به مردی که زنش را طلاق داده و از او یک دختر داشت که این زنش او را هم تر و خشک کند. پدرش، خواهر دیگرش را در ۱۱ سالگی به مردی مسن شوهر داده بود. میگفت: یک لقمه نان دارد، دخترم گرسنه نمیماند.
زن سفره را روی قالیچهای که تازه خریده بودند انداخت. بقیه خانه با دو گلیم پنبهای فرش شده بود. نیم دیگر خاکی بود و هیچ نوع زیرانداز دیگری نبود. اطاق بسیار بزرگ بود. وسطش را تیغه کرده بودند و حتی یکبار خراب شده بود. مرد کمی بنایی بلد بود و تیغه را نتوانسته بود محکمکاری کند و خراب شده بود. آن شب زیر کرسی خوابیده بودند. خشتهای دیوار تا نزدیک موهای بلند زن ریخته بود و اگر کمی جلوتر ریخته بود حتماً صورتش را خرد و خمیر کرده بود. زن شاکر بود که بچههایش در طرف دیگر کرسی خوابیده بودند وگرنه اگر دیوار روی آنها میریخت حتماً مرده بودند.
مرد یک کلام حرف نمیزد. فقط سکوت. دهانش باز نمیشد. حتی اگر آب میخواست توان خواهش خواستن آب را نداشت. فقط تو فکر بود. لحظهای زندگی لعنتی و گرفتاریهایش او را رها نمیکرد.
قالیچه کار بختیاری بود. در وسط حاشیه که مستطیلی بوده ۳۵ تصویر جداجدا مثل اینکه در قابها مختلف تصور کرده بود و با رنگهای زیبا بافته بودند. تابلوها را دونه دونه نگاه میکرد، تماشا میکرد و دوباره از اول ۳۵ تصویر را مرور میکرد. ۷ ستون را در ۵ ردیف که میشود ۳۵ تصویر
۲ تا گلدان پر از گل، دو پرنده و یک گل جداجدا این ردیف بالا عیناً در پائین فرش تکرار میشود. در ردیف دوم شاخه گل، یک دسته گل، دو پرنده در دو طرف و سه گل عیناً در یک ردیف به آخر تکرار میشد.
ردیف سوم، کاج و دو طرفش گل، یک گل کامل و گلدان که دوباره تکرار میشد و در ردیف وسط ۵ دستهگل مجزا از هم بود که جمعاً ۳۵ تصویر میشد. خیلی این تصاویر را دوست داشت. تنها قالیچهای بود که به عمرش دیده بود و حالا مرد خانه میخواست آن را بهجبهه تقدیم کند.
شاید آن را بفروشند و خرج جبهه کنند یا شاید یکی از آن مفتخورها بهزیر پای زن و بچهاش بیندازد. گرچه آنها فرشهای ابریشمی کار تبریز طرح علیا دوست دارند؛ نه فرش بختیاری کلفت. البته زن بههمین رضایت داشت و خیلی دوست داشت. بهتر از گلیمهای پنبهای افتاده در کف خاکی خانه بود. گرچه این فرش بلای جانش داشت، چون هروقت با مرد خانه دعوا میگرفت وقتی مرد او را بهگریه میانداخت با تحقیرهایی که میکرد، میگفت: «پول این قالیچه به اندازه مهریهات هست بردار و برو»؛ و زن ساکت میشد بههمین قالیچه هم دلخوش بود.
زن سفره را جمع کرد. مرد از یک گوشه شروع به لوله کردن قالیچه کرد.
تصویر گلها با رنگهای شاد یکی پس از دیگری از چشم مرد محو میشد. زن فقط گریه میکرد ولی گفت باید کاری کنم. وسط قالیچه نشست و گفت: «مرا هم با قالیچه لوله کن و دور بینداز. دلخوشی من فقط این قالیچه بود که آن را هم از من گرفتی. از جان من چه میخواهی! مگر من آدم نیستم؟ تو این اطاق دنگال پوسیدم؛ بسکه در و دیوار آن را نگاه کردم با طاقچهها و رفهای خالی. بهجز یک شیشه آبخور و دو شیشه سرکه و چند شیشه خالی در آن چه باقی مانده!»
مرد فرش را بیتوجه به زن لوله میکردو صدای بلندگو لحظهای قطع نمیشد. گویی مرد را برای بردن هدیه فرا میخواند.
من که هیچ ندارم، این قالی هم روش. محصول یک تابستان کار من است، ارباب قصبه، قسطونک بهجای مزد به من داده. یک تابستان تمام برایش کار کردم. گفت: سیبهایم کرمو شده و نفروختم، پول ندارم. وقتی مرد کمی پافشاری کرد که بچهها گرسنهاند، به امید کار من بودهاند که برایشان نان ببرم، برای زمستانشان گندمی، آردی، آذوقهای بخرم. حالا دست خالی با یک بلندگو و سیب کرمی چه کنم! و ارباب او را تهدید کرده بود که میدهد حسابی بزنندش، وقتی بیشتر گریه زاری کرده بود، این فرش را داده بود.
بالاخره مرد بیاعتنا به همهچیز فرش را لوله کرد و از در بیرون رفت.
وقتی مرد از خانه بیرون رفت زن سروصورتش را شست، موهایش را شانه کرد و خوشحال به این فکر میکرد که دیگر موقع دعوا مهریهاش را نمیدهد و او را بیرون نمیکند.
ارسال نظرات