دنیای خود او پر از رمز و راز بود و فرمولی که بتواند این رازها را بگشاید در ذهن او وجود نداشت. اما علامتها در مغز او چون رشتههایی طلائی میدرخشیدند و هرکدام فقط برای خود او معنا داشت. در پس افکار پنهانش میخواست آنها را به همان وضوحی که میبیند به واقعیت تبدیل کند، اما آنقدر ناتوان بود که حتی در پانزده سالگی از پس بیان خواستههای ساده خودش هم بر نمیآمد.
زندگی سیمین با تولد هوشیدر زیرورو شده بود چون خیلی زود متوجه روحیه غیرطبیعی او گردید. حامد کمتر در گیر هوشیدر بود. چون کار و مأموریت بهانهای برای فرار از رنجی بود که در خانه لانه داشت و خودش بهتر میدانست که حوصله آن زندگی را ندارد. برای دورماندن از خانه داوطلب هر مأموریتی میشد. در نتیجه سیمین بود و خودش، اصولاً زیاد هم به نبود و فرار حامد از مسئولیتش کاری نداشت چون با نگرانی و وسواسی که در مورد هوشیدر داشت دلش راضی نمیشد او را به حامد بسپارد و از طرفی حتی حامد نمیتوانست مرهمی برای درد او باشد.
اما تلاشهای سیمین هم مشکل ذهن پرآشوب و رشتههای طلائی هوشیدر را حل نکرده بود. تقریباً به طور مداوم رشتهها باقدرت به یکدیگر میپیچیدند و پسرک را با کالسکه سیاهرنگش به درون دهلیزی تاریک میکشاندند. آنقدر که سر خود را میگرفت و انگار میخواست انرا از بدنش جدا کند و درهمان حال هرچه دم دست او بود بهسوی پنجره پرتاب میکرد و همه چیز خرد میشد، میز و کتابها به گوشهای و پایههای صندلی از جا کنده میشدند، بعد……… آرام مینشست و به یک نقطه خیره میماند آنهم برای ساعتها. دنیای او را کسی درک نمیکرد. سیمین نمیدانست سردرد او چیست و چه بر سر او فشار میآورد؟
یک روز پس از بحرانی، سیمین از فرط استیصال، با سردردی شدید در تخت دراز کشیده بود و فکر میکرد، ناگهان زنگ تلفن او را به خود آورد. گوشی را برداشت:
- سیمین چی شده، ناراحتی؟ باز وضع بحرانیه؟
- بله شیدا دیگر نمی دونم چکار باید بکنم
- ببین برای این زنگ زدم بگم برای کنسرت چهارتا بلیط دارم ……، هوشیدر را هم میبریم شاید هواش عوض بشه. چطوره موافقی بیام دنبالت؟
- نمی دونم این بچه بهقدری اعصابم و خورد کرده که الان نمیتوانم چیزی بگم
- ناراحت نباش شیرینام میاد، همه چیز درست می شه، ساعت هفت منتظر من باش،
- باشه پس منتظرم.
- سیمین وقتی گوشی را میگذاشت با خود گفت:
- شیرین تو کجا، هوشیدر کجا؟ تو که نمی دونی من چی میکشم.
سیمین برخاست خود را در آینه نگاه کرد موهای بههمریخته و صورت رنگپریدهاش را نظاره کرد. گیرهٔ موهایش را باز کرد و برس کشید بعد با پودر قدری حلقه گود افتادگی دور چشمهایش را پوشاند و لباس خود را عوض کرد بعد به اتاق او رفت. پس از بحران، هوشیدر آرام روی راحتی نشسته بود و از پشت پنجره جوانههای درخت خرمالو را خیره نگاه میکرد. انگار رویش جوانهها را اولینبار میدید و میاندیشید. ورود مادر احساسی در او بر نیانگیخت، یا اینطور به نظر میرسید چون هیچ عکسالعملی نشان نداد. سیمین به او نزدیک شد بااحتیاط دستش را بالا برد و آرام روی سر او گذاشت. هیچ حرکتی نکرد مادر به سر او دست کشید و صورتش را بوسید. این بار هوشیدر سرش را چرخاند و به چهره مهربان مادر نگاه کرد و خود را در آغوش او انداخت. درحالیکه اشکهای سیمین موهای صاف او را خیس میکرد، هیکل لاغر او را در آغوش گرفت و بوسید. لحظاتی بدینسان گذشت بعد مادر، آرام سر او را ازروی سینه خود بلند کرد و صورتش را مقابل خود گرفت و گفت:
- پسرم امشب دوست داری بریم بیرون؟
- هوشیدر فقط نگاه کرد:
- به کنسرت میرویم.
- سیمین برای این که معنای جمله خود را در ذهن او جا بیندازد، دستهایش را باز کرد و ادامه داد:
- یک جای بزرگ که آهنگ میزنند و ما میبینیم و گوش میدهیم.
هوشیدر عکسالعملی نشان نداد. سیمین فهمید که او مخالفتی ندارد. لبخندی زد، برای این که در این فاصله دوباره مشکلی پیش نیاید در حین حرفزدن لباس مرتبی به تن او پوشاند و موهای صافش را شانه زد.
هوشیدر که مقابل آئینه ایستاده بود و میدید مادر با چه محبتی او را شیک و مرتب کرده دوباره او را بغل کرد. بعد برگشت و انگار که تازه خود را دیده باشد با تعجب به آیینه خیره شد. سرگردانی او در شناخت خودش زیاد طول نکشید، چون همان موقع شیدا زنگ در را نواخت و سیمین مانتوی خود را از جالباسی برداشت پوشید و از حامد خداحافظی کرد و وی را که نمیدانست با مشکل هوشیدر چه باید بکنند تنها گذاشت و از خانه بیرون رفت.
سالن انتظار تالار مملو از جمعیت بود، سیمین دست هوشیدر را گرفته بود و دنبال خود میکشید. از لابهلای مردم خودشان را به سالن کنسرت رساندند و وارد شدند. هوشیدر با دیدن جمعیت ترسید و سرش را بیشتر در یقه کتش فروبرد و مثل همیشه پائین را نگاه میکرد. انگار سروصدای جمعیت سالن مانند صفیر گوشخراشی گوشهای او را میآزرد. سیمین هرچه سعی میکرد سر او را بلند کند تا اطراف خود را ببیند موفق نمیشد. بعد از دقایقی پرده نمایش با صدای کوک آرشه ویولنها کنار رفت. سکوتی حاکم شد و بعد
رهبر ارکستر وارد شد و روی سکو قرار گرفت. صدای کفزدنها برخاست ناگهان هوشیدر ترسید و خودش را به مادر چسباند.وقتی صدای کف زدنها خاموش شد ارکستر شروع به نواختن سمفونی هیجان انگیزی نمود. هوشیدر سرش را آرام بلند کرد و با تعجب به آهنگی کهارکستر بزرگ در حال نواختن بودگوشداد. برای اولین بار چشمانش را کاملا باز کرد و به سن خیره شد. احساس خوشی به او دست داد. انگار رشتههای مزاحم در حال ذوب شدنبودند.نوری در اندهلیز تاریک به چشم میخوردوپنجره هائی به بزرگی آسمان یک یک در مقابلش گشوده میشدندو نور انها دنیای خسته و تاریک او را روشن میکرد، شوق پرواز داشت. انگار پسرک زبان روح خود را یافته،ترنمات دلپذیر، چون نسیم بهاری رشته هائیکه بر وجودش چنگ انداخته بود و وجودش را خشک میکرد ، یک یک به کناری میزد. در ان لحظه احساس ، غم، شادی، و محبت سراسر وجودش را فرا گرفته بود. ناگهان از جای خود برخاست و از میان افرادی که نشسته و محو شنیدن بودند، خود را به بیرون کشاند و به طرف سن دوید. سیمین با تعجب از این که او چه خواهد کرد به دنبال او رفت. هوشیدر به محض این که به سِن نزدیک شد، مانند مجسمهای ایستاد. سیمین هم با قدری فاصله توقف کرد. مآمور سالن پیش رفت تا مانع او شود اما سیمیناو را منصرف نمود. قسمت اول بعد از ساعتی به پایان رسید، اما هوشیدر همانطور ایستاده و منتظر بود. سیمین جلو رفت وخواست او را سر جای خود بنشاند اما فردی که بعدها فهمید رئیس تالار است، دست هوشیدر را گرفت و او را با سیمین روی دو صندلی خالی کنار خود نشاند. . قسمت دوم آغاز شد. نوای زیبا یموسیقی در اوج وفرود خود هوشیدررا بارشتههای طلائی خیال، که سر هر یک ازآنها به ستارهای در آسمان وصل بود میکشاند. کسی نمیدانست در سر او چه میگذرد و او به چه دنیای جدید و شگفت انگیزی پا گذاشته است. انگار تونلی از اعماق تاریک ذهن او به دنیای بیرون راه پیدا کرده و زبان تازهای برای بیان اندیشههای خود پیدا کرده بود.
پس از پایان برنامه درحالیکه شیدا و سیمین با تعجب به حالات او نگاه میکردند از سالن خارج شدند. برای سیمین دیگر چیزی مهم نبود، اتفاق بزرگی افتاده و پسرک حال دیگری داشت. در بازگشت سیمین خودش هم حال دیگری داشت و باید هر چه زودتر به حامد مژده میداد یک خبر هیجان انگیزی که حامد بعد از شنیدن آن نزدیک بود شوکه شود و سیمین گفت:
- بالاخره کلید روح او پیدا شد.
از فردا سیمین برای یافتن مکانی که روح او را بپروراند براه افتاد.
در سالن موسیقی دختری حدوداً دهساله پشت پیانویی نشسته بود و تمرین میکرد. هوشیدررفت و کنار آن ایستاد و به دخترک نگاه کرد و به انگشتانش که روی کلاویهها میغلتید. دخترک وقتی او را دید انگشتانش را برداشت لبخندی به هوشیدر زد. هوشیدر بدون عکسالعملی همچنان او را خیره نگاه میکرد. دخترک از نگاه او ترسید و بلافاصله از آنجا دور شد. پس از آن هوشیدر آرام رفت و روی صندلی پشت پیانو نشست. دستش را روی دگمهها کشید صدایی بیرون زد. سیمین و معلم از دور او را نگاه میکردند. معلم دختری جوان و هنوز دانشجوی رشته موسیقی بود. ولی پختهتر از سنش به نظر میرسید. رفت کنار او نشست و شروع کرد به زدن آهنگی آرام. هوشیدر گوش میکرد معلم از همان موقع شروع به آموزش وی کرد لحظهای که زندگی جدید هوشیدر آغاز شد. با علاقه و مرتب به کلاس میرفت. برای معلم او تعجب آور بود که هوشیدر چه اندازه با علاقه و سریع نتها را میآموزد. طور یکه بعد از هر درس که تمرین را شروع میکرد بهدرستی مینواخت .
روزها میگذشت هوشیدر دیگر آن پسربچه اخموی چند ماه قبل نبود. هنوز کم صحبت میکرد اما ارتباطش با خانم بهاری معلم پیانواش بسیار خوب و تقریباً طبیعی بود. در منزل هم بیشتر اوقات با پیانویی که تازه برای او گرفته بودند مشغول نواختن میشد. بر خلاف گذشته که وقتی هیجانات روحی، مثل شعله آتش در وجودش زبانه میکشید، دیگر همه چیز را خراب و پرتاب نمیکرد بلکه پشت پیانو مینشست و مینواخت. انگار پس از رعد و برقی که همه وجود او را در بر میگرفت، رنگینکمان زیبا، از پس ابرهای ذهن آشفته وی سر برآورده از افق روح او تا بیکران هستیاش کشیده میشد و آهنگ زیبائی خلق میکرد. نوایی که بعد از آنهمه جوشوخروش، از آرامش و لطافت خاصی برخوردار بود. آن روز سیمین و حامد در گوشهای خزیده و فکر میکردند، ناگهان از شنیدن نوایی لطیف و شاعرانه از جا برخاسته به پشت در اتاق او رفتند. برای آنها غیرقابلتصور بود که هوشیدر با چنین روحی پا به این عالم گذاشته باشد. مشکل او چه بود؟ احساس میکردند فرزند آنان غیر از آنچه که باید باشد، است. چطور کودکی که هیچ ارتباطی را قبول نمیکرد، ناگهان استعداد فوقالعاده خود را اینچنین بروز داده بود؟
مشاهده او در زمانی که آهنگی میساخت تا آن را با هیجان بنوازد برای دکتر مهم بود.
یک روز، هوشیدر مانند همیشه در اتاق خود نشسته و از پشت پنجره، حیاط را نظاره میکرد. درخت سیبی که در باغچه کوچک حیاط تازه شکوفه کرده و گلبرگهای لطیف با وزش باد بهاری، زمین را مانند دامان سفید نوعروسی زیبا سپید نموده بود، شعفی به او دست داده، میخواست بخواند و بسراید و نوارهای طلائی افکارش را، در فضای لایتناهی خیالش که با نوای جادوئی، در ذهن او جای باز میکرد، به عرصه سرودن وارد نماید. اما کلماتی که احساسات او را بیان کند بر زبان او جاری نمیگردید. سرخود را میان دودست گرفت، از تلاطم روح و ناتوانی خود چنان دچار خشم شد که آنچه در دسترس وی بود پرتاب نمود. انگار اشیا مانع پرواز به آسمان خیال او بودند. ناگهان خود را به پیانو رساند و روی کلاویهها کوبید. هیمنه صدا مانند بارانی بر روی آتش او را آرام نمود. سپس بهآهستگی شروع به نواختن کرد. تراوش بیاراده قطعات زیبا، با لغزش انگشتان او بر روی کلاویه ها، آثاری جاویدان خلق مینمود. بعد از ساعاتی نواختن، آرام از پشت پیانو بلند شد، روی تخت دراز کشید و چشمان خود را بست.
سکوت برقرار شد و حامد و سیمین، وارد اتاق گردیدند. سیمین بهطرف هوشیدر رفت. میدانست بعدازاین تلاش، کرخی و بیحسی وجودش را فراخواند گرفت، حال عجیبی داشت. درحالیکه چشمها را بسته بود بدن منقبضش میلرزید. سیمین پتویی روی او کشید. بعد از چند دقیقه لرزش او کمتر و بدنش خیس عرق بود، انگار تمام انرژی پسرک صرف شده و از نیرو تهی گردیده بود. مادر در حال رسیدگی به او بود که حامد دوربینی که در اتاق وی کار گذاشته بود، برداشت و نزد دکتر برد.
دکتر بعد از دیدن تصاویر، با تعجب از جای خود برخاست و بهطرف حامد رفت و گفت:
- به نظر من او نهتنها بیمار نیست بلکه موجودی است که روحی والاتر و نبوغی فراتر از انسان معمولی دارد
- دکتر پس ما؟
- مداخله یعنی کاری که نباید بکنید. زیرا کلمات برای بیان مقصود او، همان نوایی است که به دلایلی جان گرفته و معنا مییابند و شنوندگانی که به ساز دل او گوش دهند در این صورت او آرامتر خواهد بود. حامد از مطب بیرون رفت. نمیدانست خوشحال باشد یا متعجب. اما میتوانست این مژده را به سیمین بدهد.
حامد فاصله مطب دکتر تا منزل را با وجود دوری راه، پیاده طی کرد، به یاد روزهایی افتاده بود که میپنداشت فرزندش مشکل دارد و با این فکر تا همین امروز احساس خوبی در زندگی نداشت.
روز بعد هوشیدر در کلاس آنچه خودساخته بود نواخت. معلم با تعجب نزد سیمین که در اتاق انتظار نشسته بود رفت و گفت:
- هوشیدر امروز خیلی متفاوت بود، او معلمی غیر از من دارد؟
- نه خانم … نگاهی به هوشیدر که همانطور ساکت ایستاده و خیره به نقطهای نگاه میکرد انداخت سپس آرام دفتر نتهای او را از کیف خود بیرون آورد به دست معلم داد و گفت:
- اینها را ببینید
- بهاری دفتر را از سیمین گرفت، چند دقیقه آن را خواند بعد سر خود را بلند کرد و گفت:
- خانم اینها شاهکارند.
بهاتفاق سیمین و هوشیدر نزد فهیمی مدیر مؤسسه رفتند و خانم بهاری دفتر نت را مقابل مدیرگذاشت. مدیر دفتر را برداشت، نتها را آرام زمزمه کرد. بعد از جای خود برخاست و پشت پیانویی که در اتاقش بود نشست و قطعهای از دفتر را نواخت. هوشیدر با شنیدن نوای خود برگشت و نگاهی به مدیر کرد. بعد مدیر برخاست و بهطرف سیمین که معلم در کنارش ایستاده بود رفت و تصمیم خود را گفت که اثر او را با ارکستر اجرا و هوشیدر را بهعنوان نابغه موسیقی معرفی خواهند کرد. موفقیت بزرگی بود. اما سیمین و حامد که نمیدانستند عکسالعمل هوشیدر چگونه خواهد بود، دلشورهای همراه با خوشحالی به سراغشان آمد. بخصوص که فهمیدند سولیست ارکستر هم قرار است خود هوشیدر باشد. وقایع بهسرعت و پیدرپی در حال وقوع بود و بعد از هیجده سال، پدیدهای به نام سکوت خبرساز شده بود. روزهای بعد حامد و سیمین برای بردن هوشیدر به محل تمرین دائماً در حال رفتوآمد بودند. اما او همچنان در سکوت خود بسر میبرد. میدانست وقایعی در جریان است و بااحساس قوی خود فهمیده بود که هرچه هست مربوط به آثار اوست و این دریافت برای او بسیار باارزش بود. چرا که دیگران تازه او را دیده بودند و وجودش را احساس میکردند. انگیزش او برای تمرین و خلق آثار جدید بیشتر شده بود. هوشیدر روزهای خوبی را پشت سر میگذاشت ابداً خسته و کلافه نمیشد. دیگر برای بیرون رفتن از پیله تنهائی خود، جایی را تخریب و بحرانی ایجاد نمیکرد.
در یکی از روزهای تمرین، هوشیدر توجهش به دختری جلب شد که ویولن مینواخت و هرچه بیشتر او را میدید بیشتر شیفته وی میشد. موهای صاف و بلند او که شانههایش را میپوشاند، ر شتههای طلایی افکارش را تداعی میکرد و او در خلوت پیله خود، نتهایی مینوشت که با برق نگاه وی جان میگرفتند و خلق میگردیدند. دخترک نیز معصومانه او را نگاه میکرد و میستود. اما هرگز نمیدانست دلیل سکوت او چیست؟ هوشیدر گاه بر میگشت و بعد از نگاه عمیقی به او لبخند میزد و قطعهای مینواخت. یک روز دخترک به او نزدیک شد، در کنار پیانو ایستاد و یکی از قطعات او را نواخت. اجرای زیبائی بود. رهبر ارکستر که مشغول صحبت با چند نفر از اعضا بود دوئت آن دو را شنید و دید که چطور فارغ از دیگران مشغول نواختن هستند. افراد دیگری هم توجهشان جلب شد و با نگاه خود آن دو را تحسین میکردند. کشف جالبی بود. رهبر ارکستر یک آن، به فکر افتاد که این اجرا را در ارکستر بگنجاند. اما آن دو، جز نوایی که روحشان را به یکدیگر اتصال داده بود به چیز دیگری نمیاندیشیدند. نیم ساعت طول کشید تا هر دو در یکزمان آهنگ را به انتها برده دست از ساز کشیدند. در این لحظه هوشیدر که با نگاهش مشتاقانه او را طلب مینمود، ناگهان از جای خود برخاست و برای اولینبار شروع به حرفزدن کرد و گفت:
- شما تنها کسی هستید که به رشتههای احساس من دست پیدا کردید، شما این قطعه را با من اجرا میکنید؟
- نازنین که با شیفتگی او را مینگریست جواب داد:
- با کمال میل، اجرا میکنیم
رهبر ارکستر درحالیکه دست میزد جلو آمد و گفت:
- عالی بود قرار ما شب کنسرت، با اجرای همین قطعه.
این موفقیت برای سیمین و حامد بسیار باورنکردنی و درعینحال خوشحالکننده بود. چون نازنین توانسته بود او را وادار به سخنگفتن نماید. اما هوشیدر پس از آن نیز همچنان در سکوت خود زندگی میکرد مگر زمانی که با نازنین برنامه داشت و همین هم برای آنها امیدبخش بود. هوشیدر روزهای تمرین با شوق زیاد حاضر میشد و در کنار نازنین آهنگی نو مینواخت. نازنین، تنها کسی که توانسته بود با هوشیدر ارتباط برقرار کند، هم به خود میبالید و هم از این که آهنگساز جوان و نابغهای مانند هوشیدر را مجذوب خود کرده بود احساس غرور میکرد. میدانست که نام او بهزودی بهعنوان الهامبخش هوشیدر وی را، به اوج شهرت خواهد رساند.
هوشیدر التهاب عجیبی در درون خود احساس میکرد که تا آن زمان برای وی ناشناخته بود. در آستانه بیستسالگی قرار داشت و با شناختی که از خود پیدا کرده بود بهتر میتوانست بحرانهای هیستریک خود را کنترل کند. اما این احساس از نوع دیگری بود. ابتدای هر اجرا چشمانش به دنبال او میگشت، حتی زمانی که فقط خودش اجرا داشت، باید نازنین در گوشهای از سن میبود تا با نگاهکردن به او دستهایش جان میگرفتند. انگار نازنین کلید اعتمادش به خود بود و تا او رانمی دیدنمی نواخت.
روزها و سالها با موفقیتهای او میگذشت و هوشیدر بهعنوان آهنگسازی شهیر برای کنسرتهای مشهور دعوت میشد. روزهایی که او برنامه داشت بلیطهای کنسرت بهسرعت کمیاب میشد. برای همین برنامهسازان برای اجرای او از چندین ماه قبل وقت میگرفتند.
نازنین در طول این مدت او را همراهی کرده بود. او نیز بزرگ شده و از دوره نوجوانی پا به مرحله دیگری گذاشته بود. او هوشیدر را بهخاطر نبوغش میستود، اما جای عشقی که او را به زندگی دلگرم و رؤیایی برای او بسازد هنوز خالی بود. نمیتوانست هوشیدر را بهعنوان مرد زندگی بپذیرد و روی رفتارهای عجیب او حساب کند. در یکی از سفرها با یکی از نوازندگان ارکستر به نام تام آشنا شده و با هم روابطی پیدا کرده بودند. نازنین از مدتی قبل بدون این که به هوشیدر حرفی بزند از وی فاصله گرفته بود. دیگر زمان تمرین مقابل او نمینشست و در موقع اجرای برنامه کنسرت، سعی میکرد در صف دوم کنار تام بنشیند.
یکی از شبها، در تالار مجلل هتل، کنسرت بزرگی بر پا بود. از قبل برای آن تبلیغات وسیعی شده و افراد مهم شهر حضور داشتند. اعضا یکیک وارد شده و در جای خود قرار گرفتند. بعد از دقایقی رهبر ارکستر در میان کفزدنهای حاضرین وارد شد و پس از آن هوشیدر با خونسردی وارد گردید و پشت پیانو نشست. او که حرکات نازنین و کنارهگیری وی را احساس کرده بود، بلافاصله با نگاه به دنبال وی گشت اما او را ندید. ارکستر شروع به نواختن کرد، ناگهان رهبر متوجه کلافگی وی گردید، چون هوشیدر آنها را همراهی نمیکرد. سعی کرد با تمرکز بر روی او وی را متوجه خود نماید. اما هوشیدر نهتنها به وی توجهی نداشت، بلکه همان لحظه از جای خود برخاست و گوشهوکنار سالن را با نگاه خود کاوید. اما از نازنین خبری نبود. نگران از پشت پیانو برخاست و از سن بیرون رفت. ارکستر بههمریخته و رهبر، آهنگ را متوقف نمود. سکوت سنگینی در سالن حکمفرما شد اما بعد از لحظهای زمزمهها، همهمهای ایجاد کرد. رهبر درحالیکه از خجالت خیس عرق شده بود از سن خارج شد و در پشتصحنه از عصبانیت فریاد کشید و به هوشیدر که معلوم نبود کجاست شروع به پرخاش نمود. اما هوشیدر بیاعتنا به وضعیتی که به وجود آورده بود به دنبال نازنین به همهجا سر میکشید، در این حین به اتاق رختکن وارد شد، ناگهان با دیدن صحنه همآغوشی تام و نازنین، در جای خود میخکوب شد.
انگار شوک به او دست داد و ناگهان سرگیجهای او را از خود بی خود کرد. کراواتش را باز کرد و.. مانند مستان تلوتلوخوران از آنجا خارج شد. نازنین با صدای در، صورتش را برگرداند، ناگهان هوشیدر را دید که از اتاق در حال بیرون رفتن است. میدانست هوشیدر با دیدن او و تام مشکلی به وجود خواهد آورد، برای همین بلافاصله به دنبال او دوید. اما هر چه گشت او را نیافت. از پشت پنجره جمعیتی دید که مقابل ساختمان جمع شده و بالا را نگاه میکنند. وحشتزده از تالار خارج شد و به میان جمعیت دوید، ناگهان با دیدن هوشیدر که بالای ساختمان ایستاده و هر آن بیم سقوطش میرفت، از ترس فریاد کشید.
در واقع هوشیدر در پیله خود با مفاهیم بیرونی سر و کار نداشت . حتی احساس خودرا در خیلی از مواردنمی شناخت و به نظر میرسید که درک واضحی از بی وفائی نداشته باشد. .اما بخاطر دلبستگی اش به نازنین خیلی از آنها را تجربه کرده بود. به دلبستگی و عشقی که در قلب خود احساس میکردو سالها به آن خو گرفته بود اطمینان داشت .اما احساس کرد گنجی که خود را مالک آن میپنداشت از وی دزدیده شده است، گنجی که او بدون آننمی توانست جهت خود را بیابد وبه زندگی ادامه دهد، و وی در آن حال زنده ماندن را بی فایده میدید.
ماشین آتشنشانی به ساختمان رسیده و مأموران سعی در نجات هوشیدر داشتند. در این موقع صدای ویولن و آهنگی که نازنین و او اولینبار با یکدیگر اجرا کرده بودند بگوش رسید. هوشیدر برگشت و نازنین رادید که پشت سر او ایستاده و مشغول نواختن است. آرام پای خود را از لبه پرتگاه به داخل برد. اشکهای نازنین سیمهای ساز را خیس نموده بود. هوشیدر بهطرف او رفت و سازی که برای وی مقدس بود گرفت و به بیرون پرتاب کرد بعد با حمله و گرفتن گلوی او در دستان خود خواست او را بکشد. اما مأمورین بهموقع به بالای بام رسیدند و وی را گرفته با خود بردند. تام نیز خود را به نازنین رساند و او را که از ترس میلرزید از آنجا برد.
همان شب با اولین پرواز، هوشیدر بازگردانده شد. حامد و سیمین که انتظار بازگشت بحران روحی وی را نداشتند، از وقوع چنین حادثهای بار دیگر به خود لرزیدند. هوشیدر به دوران نوجوانی خود بازگشته بود. اما این بار پدر او را به آسایشگاهی سپرد تا در سکوت خود به زندگی ادامه دهد. برای هوشیدر محل زندگی تفاوتی نداشت، زیرا او به پیله خود بازگشته، با پیانویی که در اتاق داشت روزهای خود را سپری میکرد. اما این بار رنگ رشتههای خیال او تیرهتر شده، با عصبانیت مینواخت. مدیر برنامههای او که تنها دوست او محسوب میشد، گاه به او سر میزد و نتهای وی را که در تالارهای مجلل اجرا میشد با خود میبرد. نام هوشیدر خارج از مکان زندگی او بسیار پرآوازه، اما خود او بیخبر در درون پیله خود روز بروز تنهاتر و پیرتر میگردید.
ارسال نظرات