صفیر صلح
آخرین آمبولانس آژیرکشان که به مقابل درمانگاه رسید همهمه ایی در فضای بیرونی درمانگاه شکل گرفت. یک نفر...
در شهر ما پیرزن و پیرمردهای تنها در پارک مینشستند، یا راهبهراه مسجد میرفتند. اینجا اما سرد است و کلیسا هم که یک روز در هفته بیشتر نیست.
آخرین آمبولانس آژیرکشان که به مقابل درمانگاه رسید همهمه ایی در فضای بیرونی درمانگاه شکل گرفت. یک نفر...
شبحی از تو را میبینم که کنار پلهها لرزان ایستاده. تمام تنش انگار حجم سیالی است که در زیر بالاپوش ن...
چرا مردا زورشون میآد بگن «دوستت دارم»؟! همیشه میخوان همه چیز رو به زور داشته باشن. یعنی گفتن این ج...
باورم نمیشد. خواستم چیزی بپرسم، اما نتوانستم. زبانم بند آمده، و تنم یخ کرده بود. همهمهای توی تلفن ...
تمام راستهی جواهر فروشها را زیرورو میکنند. روی پیشخوان مغازه، حلقههای چیده شده برق میزنند. هر ک...
مجلهای را از جا روزنامهای کنار مبل خانم جون برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. نه چیزی میخواندم. نه...
در اتاق باز میشود و این بار خانم صارمی اسم زن را صدا میزند. مرد هم از جا بلند میشود و زیر بازوی ا...
فرزانه با چشمان کوچک و پر پشت نگاه عمیقی کرد و به خوبی دانست که عروس زیبا و قد بلند مادرش است. بیشتر...
هوا ترکیبی عجیبی از رعد و برق و باران و باد است. ملغمهای غیرقابل درک برای آخرین روزهای خرداد. زیر س...