هاجر سبد سبزی را میگذارد کنار پا واگشت شست و سبابه را گرد میکند و میچسباند به هم.
– یه چشم داره این هوا. پوستش عین برگ گل یاس. از هر انگشتش یه هنر میریزه: خیاطی، گلدوزی، آشپزی. تازه سیکلم داره.
نرگس چادرش را زیر چانه محکم میکند.
– الحمدالله… اما حواست باشه خواهر، این دفعه عین اونبار عقدکرده نَمونه که نصف مهر بیافته گردنت.
هاجر اخمها را میکشد به هم.
نرگس پابهپا میشود و گردنش را یکوَر میگیرد.
– تو رو جون داود یه وخ دلخور نشی… خودت میدونی که نیشزدن توکارم نیست. اما از همون اول، سنگاتو وا کَنی بهتر نیس…؟ راس و حسینی بگو، خلقش عینهو بابای خدای بیامرزشه. حالا بهسلامتی کی…؟
هاجر آب دهان را قورت میدهد.
– دادم اتاقا رو سفید کنن. خیلی بکشه تا آخر همین ماه.
نرگس چشمهایش را گشاد میکند و گردن میکشد جلو.
– خیال دارین یه حیاط بشینین؟
هاجر که حالا دلخوری از چشمها سُرخورده تا لبها و کشیدهشان پائین، سنگینی را میاندازد یکپا.
– مگه ما آدم نبودیم…؟ تازه… مگه من غیر داود کی رو دارم؟
قبل از اینکه نرگس فرصت کند دنبال حرف را بگیرد، خداحافظی سردی میکند و راه میافتد.
چند ماهی میشود هانیه جهاز کشیده، خانهٔ آنها.
از سرصبح هاجر خم شده سر صندوق قدیمی و زیر و روشان میکند. بالاخره از
زیر بقچههای سفید و خرتوپرتهای آن تو و قوارهی تاشدهای را میکشد بیرون و لحظهای نگاهش قفل میشود روی گلهای زرشکی. پارچه را میگیرد بغل و از اتاق میآید بیرون و دستگیرهی اتاقِ تهِ راهرو را میپیچاند.
هانیه نشسته پشت چرخ. پارچه را میگذارد روی زمین کنار او.
– واسه خودت پیرهن بدوز. گل آبیش رو من دوخته بودم واسه خودم، خیلی سال پیش، داود یه سالش بود.
هوا را میکشد توی سینه.
– قسمت… نشد بپوشم.
میان قسمت و پوشیدن، فاصله افتاده. قد یکعمر. تهرنگِ زردی سایه انداخته روی گونههای صورتی هانیه. لبخند کمرنگی میزند و دست میکشد روی گلهای مخمل زرشکی.
– چرا زحمت کشیدین…؟
هاجر انگار دارد جاییان دورها میگردد. صدای دختر، بیاختیار بَرَش میگرداند به اتاق. بلند میشود و راه میافتد.
– میرم کمک اقدس خانم. برا آش نذری همین در بغلی؛ کاری داشتی خبرم کن.
دم دمای غروب که برمیگردد. هانیه نشسته، روی پلهٔ زیرزمین و سرش را گذاشته به بازوهای گره شدهٔ روی زانو. هاجر خم میشود و دست میگذارد روی شانهٔ او.
– چرا اینجا نشستی دختر؟
هانیه برمیگردد. خط قرمزی از گوشهٔ چشم راست، دویده تا روی گونه.
هاجر چیزی نمیپرسد. پلهها را میرود بالا و از آنجا هم به اتاق ته راهرو.
لباس مخمل زرشکی آویزان است به گلمیخ دیوار. دست میکشد به یقهٔ دلبری و سُر میدهد تا دامن کوتاهِ آن. پسدوز زیر دامن جر خورده و یکور مانده.
آهی میکشد و زیر لب میگوید: عین آقاش.
میرود اتاقش و خرتوپرتها را جمع میکند و میریزد توی صندوق. دستی به پارچه گلدوزی شدهٔ روی طاقچه میکشد و مرتبش میکند. کریم آقا از پشت شیشه قاب زل زده به او. پنجرهٔ رو به حیاط را باز میکند. هانیه هنوز آنجاست. سر میگیرد بیرون پنجره و میپرسد.
– داود کجاست؟ هانیه آب دماغش را میکشد بالا.
– بیرون… رفت بیرون.
– پاشو مادر… پاشو بیا بالا برات آش نظری آوردم.
ساعتی میگذرد و خبری نمیشود. هاجر میرود حیاط. مهتابی زیرزمین روشن است. هانیه نشسته جلوی کمد دیواری و دور و برش پر است از کتاب.
– چهکار میکنی دختر. اینا رو چرا ریختی بیرون…؟
هانیه دست میکشد روی خراش گونه.
– میخوام درس بخونم. شبونه… میخوام دیپلممو بگیرم.
هاجر مینشیند روی پلهٔ آخر و نگاهش قفل میشود به جلد پر از خاک زیستشناسی.
یادش میآید، مدرسه حکمت از خیلی سال پیش شبانه شاگرد میگرفت. سنگین بلند میشود و زیر لب میگوید: ای… کریم آقا… کریم آقا…
از در نرفته بیرون، برمیگردد سمت او.
– داود خبر داره؟ هانیه سکوت میکند.
– چرا برا خودت شر میخری دختر…؟ خیلی چیزا آدم تو زندگی دلش میخواد اما….
با شنیدن زنگ تیز تلفن، پلهها را تندتند میرود بالا.
مرتضی ست. خبر میدهد، حال کوکب خوش نیست و دمبهدم سراغ او را میگیرد. میگوید خودش را میرساند و گوشی را میگذارد.
شیر آب را باز میکند و خیسی انگشتها را میکشد روی موهای وزکرده و کش دور آن را محکم میکند.
با شنیدن صدای بوق، چادر را میاندازد سرش و میایستد جلوی پلههای زیرزمین.
– مرتضی اومده دنبالم. به داود بگو خالهش مریضه. شاید شب نیومدم.
بیشتر از یکشب خانه کوکب دوام نمیآورد. دلش شور میزند سرصبح بیآنکه بگوید راه میافتد. کلید را میگرداند توی قفل و در را باز میکند. از دیدن حیاط خشکش میزند.
جلد کتاب ریاضی و فیزیک توی باغچه ست. جبر و مثلثات ولو شدهاند کنار پلههای زیرزمین. ورقهای خیس زیستشناسی افتاده کنار پاشیر.
سرپنجه پلهها را میرود بالا. چادر از سر برمیدارد که صدای پاشنههای کفش روی سنگفرش حیاط میکشاندش کنار پنجره.
هانیه چمدان را میگذارد زمین و چادر را زیر چانه محکم میکند و برمیگردد سمت او در نگاهش چیزی ست که دل هاجر را میلرزاند. پیش از آنکه پنجره را باز کند هانیه در را پشت سر میبندد.
ارسال نظرات